تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه ۱۶

ساعت ۱۰ امروز صبح چند تا از همکارام اومدن تواتاقم 

امروزها شرمنده هر طنابنده ایم که روی این کره خاکی وجود داره چون کلهم حوصله هیچ کدومشونو ندارم. فلذا از ورودشون اتاق دور سرم چرخید... 

حین حال و احوال فقط به این فکر میکردم که چه اتفاقی افتاده. مطمئن بودم اگه حرفی از پاداش سه ماهه بزنن تا میتونم داد میزنم چون هنوز بهار تموم نشده. اگه سرشتی بخواد بگه بذارم ازینجا بره حتما بهش میشم به سلامت. (برعکس همیشه که میگفتم تو بهترین نیروی منی و یه ساعت دلداریش میدادم و لی لی به لالاش میذاشتم). اگه حسنی بگه به خاطر دخترش که میذارتش مهد اداره نمیتونه اضافه کار بمونه حتما بهش میگم تشریف ببرین یه جاییکه مجبور نباشی اضافه کار بمونی. اگه اسدی بگه میخواد بره مرخصی میگم شما کلا برو بشین خونه که کل ۱۲ ماه رو مرخصی باشی و .... 

جالبه از خودشون بیشتر و بهتر میشناسمشون... 

ادامه مطلب ...

تکه ۱۵

بی شک خیلی وقته میخوام آپ کنم و نمیشه 

یادم نمیاد تا کجا خاطراتم رو نوشتم. راستش حس ندارم برم تو گذشته و ببینم تا کجا گفتم 

این روزها ذهنم پره و خالیه. عاشقم و متنفرم. هستم و نیستم. خوشحالم و ناراحتم. قهقهه میزنم و اشک میریزم. میدوم و میخوابم. دعا میکنم و کفر می گویم. آرایش میکنم و پاک میکنم. میرقصم و میلرزم . میسازم و ویران میکنم. خوب میشوم و بد میشوم. مهربان میشوم و دیوانه میشوم. داد میکشم و عذر میخواهم. میروم و میایم... 

و فاصله همه این احساسات من یک ثانیه است 

تنها دو چیز است که متناقض نیست. همیشگی است. راست است. باور من است .چنانچه گویی با من زاده شده و تا زنده ام در من نمیمیرد 

اول آنکه در همه روزها و شبها و ثانیه های سیاه زندگیم فقط کافیه نبات زعفرونی بخنده کافیه بگه ماما کافیه بگم عشق مامان کیه و دو تا انگشتشوبذاره رو شکمش که یعنی منم کافیه بگم خاله کو و دستاشو واکنه بگه نیش کافیه چشمای قشنگشو ببینم و اونوقته که من خوشبختم به وسعت عشقی که خدا از او در دل من نهاده است  

و دوم آنکه هرچه کنم حتی اگر در راهروهای دادگاه شرط کنم که اگر چنین که من میخواهم نشود همه خدایی و بندگی ما به پایان میرسد حتی اگر در رجب دعا نخوانم روزه نگیرم حتی اگر با تو نجوا نکنم حتی اگر با تو قهر باشم نمیدانم چرا تو بهترین خدایی هستی که هست. نمیدانم چرا باورم اینست که همه چیز به نفع من خواهد بود و من ازین مهلکه جان خوشبخت به در خواهم برد... نمیدانم چرا دلم میخواهد یک قدم پیش بیاییتا با تو آشتی کنم.... 

ادامه مطلب ...

تکه ۱۴

امروز وقت دادگاه داشتیم 

ساعت ۹ جلوی در دادگاه خانواده 

 

دیشب تقریبا تا صبح نخوابیدم  

مردم از فکرای ناجور و دلشوره و استرس

 

دیروز مثل سگ پاچه هرکی دم دستم بود رو گرفتم 

۲ بار خفن تو حوزه داد و بیدا کردم 

با ۲ تا از همکارا هم مفصل گرد و خاک کردم که در ۳ مورد از ۴ مورد فوق الذکر بنده مقصر بودم 

جالبه که ماست همه کیسه بود و کارا به بهترین نحو انجام میشد... 

هر کی میگه ریاست بده مدیریت خوبه نوفهمه اینجا ایرانه.... 

  

توفقات حاصله بابا و دکتر در مورد حسین تا سرحد جنون دیوونه م کرد. حق دیدار حسین ۲۴ ساعت در هر هفته...خیلی ستمه حسین فقط ۱ سالشه. انصاف نیست ۱ روز کامل از مادرش دور باشه... نگید پس چطور انصافه که ۶ روز هفته از پدرش دور باشه چون منطق من در مورد نبات منطق بی منطقیه. حرف حساب تو کتم نمیره...دیشب همش دعا میکردم یه بار که رفت اینقدر گریه کنه که محسن پشیمون شه از بردنش با عرض شرمندگی خودم از فکر خودم شرمنده م. چطور حاضرم حسین یه روز کامل زجر بکشه. اگه مادر خوبی باشم باید دعا کنم اون یه روز خیلی بهش خوش بگذره و تو آرامش باشه... اما نمیشه. دعا میکردم محسن همین امشب بمیره 

ازین فکرم هم شرمنده م . اون پدر حسینه...دست خودم نیست.رسما دیوونه شدم 

نشنیدم بابا در مورد مهریه و اجرت المثل و نفقه چی گفت. فقط یادمه کلی داد و فریاد کردم که چرا این توافق رو کردی. بابا هم بنده خدا مثل همیشه آروم میگفت دخترم دکتر معاون وزیره واسه ما وقت گذاشته.محسن هم کمتر ازین راضی نشد. ضمنا اون هم پدر نباته. شاید واسه نبات خوب پدری باشه.... 

اعتراف میکنم الان که دارم مینویسم در حد تیم ملی از رفتار دیروز و دیشبم در همه موارد شرمنده م.  

دکتر بود که محسن رو راضی کرد به پا جلو گذاشتن واسه طلاق توافقی 

اگه راضی شه و بیاد من ۲ سال جلوام . پس رسما زر زدم. یه عالمه هم زر دیگه زدم که آی اگه فردا نیادمن میدونم و محسن . آی دیگه نبات بی نبات. بره بدو تا بگیردش. آبروشو همه جا میبرم و.... تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل....

ادامه مطلب ...

تکه ۱۳

پنج شنبه صبح تیپ زدم و همراه با نبات زعفرونی رفتیم خونه مامان عیسی. جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان  ..منبع کامل عکسهای کارتونی و زیبا ساز وبلاگ .. ܓܨஜミ★ミ گالری عکس قلب شیشه ایミ★ミஜܓܨ   http://ghalbe6ei.blogfa.com/

از ۴ شنبه ش قاطی بودم هوارتا. عصر که رسیدم خونه سرم به شدت درد میکرد. تخت خوابیدم تا ۷. شب عمومحمد و خانواده به همراه مادر و فافا خونه مون مهمون بودن. بنده کمک که نکردم هیچ بچه م هم تا ۷ هوار مامان بود و خلاصه مامان بیچاره همه کاراش مونده بود. 

هستی هم خونه یکی از دوستای دانشگاهش مهمون بود و تازه ۹ اومد. خلاصه که بسیج من و هستی و مامان و فافا باعث برگزاری مهمونی شد. 

حسین حسابی با مصطفی و مجتبی بازی می کرد و خیلی باشون جور بود 

وقتی رفتن مفصل با بابا صحبت کردم. بابا هم تا دلت بخواد دلداریم داد و گفت که به محض قطع کردن تلفن من تماس گرفته با رئیس هستی اینا که دوست محسنه و چند روزیه حسابی رفته رو مخ بابا که محسن پشیمونه سرش به سنگ خورده و... دعوا کرده که این مرتیکه (محسن) روانیه. 

ازون ور به تو میگه میخواد برگرده ازونور با سحر شتک پتک میکنه و به ما فحش میده. بعد هم به مهندس و دکتر زنگیده بود و بهشون گفته بود که اموات زده زیر حرفشو فحش داده و گفته ما دس به یکی کردیم خونه شو از چنگش درآریم...  جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان  ..منبع کامل عکسهای کارتونی و زیبا ساز وبلاگ .. ܓܨஜミ★ミ گالری عکس قلب شیشه ایミ★ミஜܓܨ   http://ghalbe6ei.blogfa.com/

منم باقی ماجرا رو تعریف کردم که بعد اونهمه فحش و فضاحت دوباره اس زده که من دوستت دارم نمیخوام از دستت بدم. بهتر از تو پیدا نمیکنم و منم حسابی زدم تو پرش که تو دروغگویی. به دروغگو اعتمادی نیست چه وقتی خوبه چه وقتی بده 

 

قرار این شد که تصمیم قطعی رو بذاریم فردا بگیریم . گفتیم دکتر باهاش حرف بزنه شاید قانعش کنه تا اونوقت ما هم فکر کنیم... 

خونه مامان عیسی خیلی خوش گذشت. از سفره رنگینی که ساعت ۴ بعد ازظهر!!! پهن کرد چیییی بگم براتون که هنر از دست ایشون چیک چیک مینمود . زرشک پلو با مرغ - پیراشکی - ۲ مدل سالاد - یه غذا که به کسی نگید اسمشو بلد نیستم ولی خیلی توپس بود.- ژله بستنی ۴ رنگ و خلاصه حالی نمودم.... 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید 

و من همه مدتی که غذا میخوردم به این فکر میکردم که یا صاحب الزمان من دعوتش کنم بیاد خونمنون آبروم میره.... 

عیسی خیلی شیطونه. از در و دیوار بالا میرفت. ساعت ۶ پدرش اومد دنبالش و ساعت ۸ هم برش گردوند. یادم رفت از آلبوم جیستینش بگم که چقددددددددددر قشنگ بود.

شبش خونه هدی دعوت بودیم ۲۱ خرداد تولدشه. واسمون پیتزا درست کرده بود و ماکارانی. خیابونا خیلی شلوغ بود . ۱۰ رسیدم خونه هدی و بابا کم مونده بود کله مو بکنه... 

خلاصه که ۵ شنبه روز خوشمزه ای بود...  

واسه خواب رفتم خونه سمانه اینا و تا ۴ صبح درباره حسین و زندگی ور زدیم. ۴ من بیهوش شدم ولی سمانه گمونم تا ۶ نخوابید... 

در استرس غوطه وره طفلکی الحق که تصمیم سختیه... 

دیروز هم خونه ماد ربودیم. خبری نبود. 

طاهره(زنعمو حسن) واسه من قیافه گرفته بود در حد خدا که چرا ختم پدر بزرگش نرفتم . یکی نبود بهش بگه بیشین جات بینیم بابا 

پدر بزرگ زن عمو کیلو چنده!!!!! 

اعتراف میکنم اگه این اتفاق واسه منیرسادات افتاده بود هرجور بود میرفتم اما خوب بدجنسی شاخ و دم نداره....اینقدر از دستش لجم گرفته بود که بهش تسلیت هم نگفتم... 

دیشب مامان اینا رو مهمون کردم به کباب ترکی و بستنی و به این صورت جمعه هم خوشمزه به پایان رسید.... 

نبات خونه مادر اینا شاد بود و اذیت نکرد. احساس خاصی دارم اونجا...نمیدونم خوشحالم یا نه...

ادامه مطلب ...

نبات زعفرونی در سفر شمال (بابلسر) - خرداد ۸۹

 

ابن عکس دقایقی قبل از شروع مراسم روز مادر است. این بلوز شورت همونیه که اموات از هند واسش آورده 

 

 

 

 

نبات سر سفره نهار حوشحال و مسرور از پیس کاری

 

 

 

 

حیاط ویلا : اینجا نبات حاضر شده که بریم دریا . این کفشش همونه که چراغ میده و از هند رسیده

 

 

  

 

 

نبات در حال شن بازی .فقط خدا میدونه چقدر از شن بازی لذت میبرد 

 

 

 

روز آخر سفر. نبات در جنگل قائم شهر. میبینید چه لپ گلی شده... 

 

 

 

 

اینم عکسایی که قول داده بودم که کامینگ سون.