تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تصمیمی به بهای تنهایی...

 

 

سلام به همه دوستای گلم . همه شما آدمای خوبی که حتی اگه نرسم بهتون سر بزنم زنگ بزنم پیامک بزنم بازم یادم میکنید و باهام حرف میزنید و نوشته های درپیت منو میخونید و نشون میدید که اینجا تنها نیستم... 

 

این هفته هم مثل همیشه پر از اتفاق بود. پر از خوبی ها و بدی های سفید و سیاهی که زندگی خاکستری منو رقم زد. تقریبا مهم ترینش اینه که بعد از مدت ها کلنجار رفتن با خودم و گریه و زاری و آه و ناله و نفرین و دعا و خلاصه یه پروسه روح فرسا که بین من بود و خودم و خیییییلی سخت بود تصمیم اکیدم رو گرفتم که همه تلاشم رو بکنم که از ایران برم. با نبات یا بی نبات . با هستی یا تنهای تنها... 

ای کاش میشد همه اونچه رو که با من سپری شد تا این تصمیم رو بگیرم دونه دونه با تصویر اینجا ثبت کنم تا شاید فرداها لااقل خودم بدونم که این تصمیم تصمیم خودم بود و باید پاش وایسم . به هر حال مصمم شدم که همه زورم رو بزنم. تا دم رفتن هم به اموات چیزی نگم. دم رفتن اگه گذاشت با هم میریم و اگه نذاشت این تقدیر نبات بوده و دیگه گردن خداست و پدرش نه من... 

و تصمیم دارم هرگز به این فکر نکنم که اگه نذاره نباتو ببرم و اگه و اگه و اگه...اینا رو واقعا واگذار میکنم به خدا ... 

در این راستا تمام کانالها رو فعال کردم. از هرکی به ذهنم میرسید و ممکن بود بتونه کمکی کنه کمک گرفتم و در صدر اونا دنبال یه استاد خوبم برای تدریس آیلتس به صورت خصوصی. 

و نمیتونم ننویسم که هر وقت به مامان و بابا نگاه میکنم نرمه اشکی میشینه پشت چشمم و دلم از ته ته میگیره... دلم میخواد این روزهای با اونا بودنو تا ته دنیا ببلعم و واسه همه روزهایی که شاید نبینمشون محبت ذخیره کنم... 

و نبات ... چون کهتقدیر چنین است چه تقدیر کنم...من به مرحمت خدا امیدوارم و جز این کاری از دستم برنمیاد... 

 

خبر مهم دیگه اینه که در این هفته تقریبا هر روز اموات رو ملاقات کردم...نمیدونم اگه قرار بود هر روز ببینمش و باهاش هم کلام شم و نگاه سنگینش رو به چشمام تموم وقتی که تو اتاقمه و حتی وقتی دارم کار میکنم حس کنم و تعریف تمجیدایی که ازم جلوی دیگران میکنه رو شاهد باشم و به هر کی تو اداره تو هر جا زنگ میزنم تهش حرفا منتهی شه به اموات چه مرضی بود طلاق گرفتم...نمیدونم این چه سرنوشتیه که خدا برام رقم زده که حتی شبها هم تا صبح خوابش رو میبینم و اینقدر تو طول روز با فکر و ذکرش درگیرم که دیگه خودم از دست خودم کلافه م.. 

تو اداره همه جا اسمشه .. حرفشه ...صحبت از کاراشه..خودشه .. و من ازین اوضاع جانفرسا تا سر حد مرگ آزار میبینم و دیگه نمیدونم چه کار کنم... این رو هم مینویسم تا دیگه هیچی تو دلم نمونه که این روزها شدیدا به این فکر میکنم که مردی رو وارد زندگیم کنم شاید فکر محسن رهام کنه...

 

و روزهای سفید زندگی من نباته که حرف زدنش عجیب پیشرفت داشته. خیلی فعل ها رو یاد گرفته... بوخور بیشین باشو بخواب.. وقتی گشنشه میگه شیر...به لوگوهاش میگه سخت(منظور ساختمون سازیه)... آقو(چاقو) آاق(قاشق) اسَ (عسل) مسی(مرسی) منون(ممنون) سِن(حسین) سَ(سحر) عمو(عمو پورنگ) آقا(با تشدید رو قاف) ماشین و اغلب کلماتی رو بهش میگیم یا اولشو میگه یا آخرشو یا یه چیزی بر وزنش... 

 

و اما چند خبر به اختصار: 

* مامان و بابا شنبه میرن کربلا و باز منم و نبات و مرخصی و اداره و سرویسی دهن...  

* فائزه دختر عموی هدی و زهرا و البته همسایه مون داره ازدواج میکنه و عید غدیر عقدشه...و من خیییلی براش خوشحالم 

* یکی از سمتهای جدیدم اینجا اینه...زنگ بزنم رستوران سفارش کوفته تبریزی بدم بیاره اینجا بدم شهرام ببره واسه خانوم دوم دکی...شما به جای کوفته تبریزی از غذا بذارید تا دارو تا تنقلات تا لباس....من نمیدونم این خانوم خودش دست نداره تلفن نداره مادر خواهر نداره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از همه مهم تر این دکی غیرت نداره ؟؟؟؟ 

* اوضاع اداره تعریفی نداره. مثل همیشه شلم شورباس... بعضی چیزا تا نوک زبونم میاد بنویسم ولی میخورمش ... به خودم میگم روح و روانتون خراب میشه اینقدر از کارایی که این آقایون میکنن بگم... فقط بگم که خدا نکنه به قول مادربزگ خدا بیامرزم یه ذره پیه اضافی بشینه دور کونشون... 

 

تا بعد. 

 

 

با توام...

 

۲ شنبه که از اداره رفتم شاد بودم که مامان اینا نیستن...نیمدونم از آخرین باری که من بودم و نبات و دیگه هیشکی نبود تا تو فضای دو نفری واسش مادری کنم چند وقت گذشته... 

۳ شنبه و ۴ شنبه خیییلی خوش گذشت. بیدار که میشدم ۲ تا چشم دکمه ای بالای سرم میگفت سَ... واسش صبحونه حاضر میکردم یه ساعت قر و قمبیل میومدم تا بخوره عاقبت میزد همه شو میریخت..یا تف میکرد بیرون...و من ککم هم نمیگزید و حرص بی حرص..بازی میکردیم با ساختمون سازیاش با ماشیناش و همه خونه رو از سر تا ته میریخت به هم..خاله هستی که میومد خونه کلی واسمون خرید کرده بود... بستنی میخورد دولپی..پفک و چیپس میخورد و منم تنها کاری که میکردم این بود که خودم دو لپی تر بخورم تا زود تموم شه و کمتر بتونه بخوره...

نهار میخوردیم فیلم میدیدیم حال میکردیم... نهارشو میدادم. واسش قصه میگفتم تا ظهرا بخوابه...عصرا دنبالش میدویم و اونم جیغ میزد و فرار میکرد...

تا دیروز که رفتیم مامان اینا رو از فرودگاه بیاریم یه بار هم از خونه نرفتم بیرون...  

همش با نبات بودم..شبا بچه ها میرفتن تو بالکن دور هم سیگار میکشیدن..من تو خونه از پشت شیشه بالکن با نبات باهاشون دالی بازی میکردیم...واسش غذا میپختم بادوم آسیاب میکردم و خلاصه همش تو فضای مادرانه بودم.. 

۵شنبه هستی بردش دادش به اموات..گفت که راحت رفته... 

عصر ساعت ۷ آوردش..وقتی منو دید پرید بغلم و باباشو با انگشت نشون داد و گفت بابایی... 

وقتی باباش رفت براش لب ورچید...با ناراحتی باهاش بای بای کرد...بوی عطر باباشو میداد... 

اخلاقش خوب بود...تا رسیدیم خونه گفت خایی خایی و کلی تو خونه خندید و بازی کرد...   

هرچی وسایلشو ریخت دعواش نکردم. خودم وسایل چس کاری واسش مهیا کردم تا اب بازی کنه و خودشو خیس کنه...پا به پاش با پنگول و عمو پورنگ شعر میخوندم و دست میزدم و هورا میکشیدم... 

این چند روز رو زندگی کردم... 

نفرین به این کار بیرون از خونه.... 

 

 

آی با توام...با تو..با خود خود تو...با تو که آنقدر در خانه و خانه داریت غرقی که فرصتی برای دسترسی به اینترنت و و بلاگها و نوشته های من نداری...با توام..با تو که هرگز نمیخوانی من چه نوشته ام... 

روزمرگی های تو آرزوهای من است...

  

 

 

 

فقط همینو کم داشتم...

 

وسط سرماخوردگی و گلو درد و تب و لرز سگی و صدایی که درنمیاد و کارمندای تنبل بی خاصیت که داد میزنی کار نمیکنن چه برسه صداتم در نیاد و مامانم که داره میره مشهد و من بیچاره که نمیدونم واسه مرخصی فردا و پس فردا مریضی خودم رو بهونه کنم دکی کمتر عصبانی میشه یا نبودن مامانم و سمانه که از صبح ۳ بار زنگ زده کار داشتم نتونستم باش بحرفم و اینقدر بی شعوره که نمیگه صدات درنمیاد من مزاحمت نمیشم و نمیدونم چرا فکر میکنه ماجرای عشق افلاطونیش به حسین و آرزوهاش برای اینکه حسین بره فکر کنه متنبه شه و برگرده برای من جالبه و فافا که قرار بود ۴ شنبه بیاد پیش نبات و ظاهرا نمیاد و دلشوره اینکه هستی به موقع میرسه خونه و نکنه بابا اینا از پرواز جا بمونن و صدای گریه نبات پشت تلفن که میگه ماما ماما و دل ضعفه و دلغشه خودم فقط و فقط و فقط یه چیز کم داشتم: 

 

ادامه مطلب ...

یه آخر هفته کذایی...

 

نمیدونم چه جوریاست که زندگی ما آدم ها بر خلاف اونچه تو فیلم های ایرونی هاست کاملا خاکستریه. گاهی متمایل به سفید گاهی متمایل به سیاه و این رنگ خاکستری اون چنان استادانه نقاشی شده که هرگز نمیتونی بگی دقیقا کجا بود که رفت به سمت سیاهی و دقیقا کجا بود که رفت به سمت سفیدی... 

 

بعد ازون دپ زدگی عمیقی که بهش دچار شده بودم دیدم هیچ چیزی به اندازه یه خرید درست و حسابی روحیه م رو خوب نمیکنه و این شد که رفتم و یک عدد لپ تاپ برای تولد هستی براش خریدم..آخرش میمیرم و نمیفهمم چه ارتباط عمیقی وجود داره بین شاد شدن من و پول به اف دادن ... شاید این خرید به نوعی در ناخود آگاه من این حس رو به وجود میاره که هنوز هستم ... 

 

ادامه مطلب شرح یه ۵ شنبه و جمعه کذاییه که یادش میفتم نمیدونم بخندم یا گریه کنم...

 

ادامه مطلب ...

تولد امسالم...

 

 

* دوستان عزیز مشکل پست رمزدار حل شد . تصمیم گرفتم کا فی السابق سیاست سوت زدن رو در پیش بگیرم...چون چاره نیست همینه که هست... 

 

* تولدم در حالی برگزار شد که فکر میکردم رفتن به فرحزاد و دیدار دوستان قدیمی که زمانی با هم ول بودیم تو صف های طویل جشنواره فیلم فجر باعث میشه یه کم از حال و هوای این حس بد که ۲۷ سالگی هم تموم شد دربیام. اما خوب محاسبه م غلط از آب درومد. دیدار دوستهای قدیمی شاید بدترین نتیجه ممکن رو تو روح و روانم گذاشت و باعث شد از ته دل آرزو کنم کاش امروز ۲۲ ساله میشدم. کاش نباتی در زندگیم نبود. کاش دلمشغولی های مادرانه ای وجود نداشت. کاش این حس گند که اگه بتونم از ایران برم و محسن بگه نباید نبات رو ببری اون وقت چی رو هرگز تجربه نمیکردم؟؟؟ ای کاش این سوال که اگه برم بی نبات اونوقت نبات چی به سرش میاد هرگز مطرح نبود؟؟؟؟ ای کاش میشد اگر کسی به دلم مینشست فرصتی بود تا بی محابا تلاشی برای جلب توجهش  کرد... ای کاش ترس از مادر بودن همه جا با من نبود.... ای کاش وقتی دلم عشقی رو طلب میکرد فرصتی برای عاشقی بود... ای کاش روز تولدم جور دیگه ای بود... 

ای کاش فضای من جوری بود که مجبور نبودم همه پازل ها رو کنار هم قرار بدم تا تصمیمی رو بگیرم. ای کاش من هم یک ۶۶ ی بودم. به دور از دغدغه های مادری جوان با فرزندیکه در آن روز ۵ شنبه نمیدانست کودکش کجاست و چه میکند... 

ای کاش فرصتی برای ریسک بود... برای تجربه هایی جدید...برای قهرها و آشتی های دوستانه..برای پیامک زدن های یواشکی... 

ای کاش  

ای کاش  

ای کاش... 

و دلم برای خودم میسوخت... 

و دلم هنوز هم برای خودم میسوزد... 

 

ای کاش خدا قدری فقط قدری مهربان تر سرنوشت را برایم رقم زده بود... 

 

 

* ۱ آبان تولد مامانم بود. برای مامانم و بابام بلیط گرفتم تا هفته آینده برن امام رضا...حس خوبی دارم. خوشحالم کاری براشون کردم.هرچند کاری کوچولو و کم...شاید اینطوری امام رضا صدام رو شنید... 

 

* تولد امسالم بی شک بدترین تولد عمرم بود. خوشحالم که این روز نحس سپری شد و سپرده شد به تاریخ.