تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

زر ...

 

 

***  تمام هفته پیش در به در کانالهای مختلف بودم واسه رفتن از ایران. هر کی هر آژانسی آدرس داد رفتم. کیس انگلستان کلا منتفی شد. اونجا هزینه های زندگی خیلی بالا بود و واسه اخذ اقامت دائم باید ۱۴ سال تو اون کشور میموندی. سرتون رو درد نیارم... 

کانادا و استرالیا بهترین کیس هان واسه شرایط الان من. این یعنی من باید اقدام کنم و اگه بشه و برم باید تنها برم...مگه اینکه دری به تخته بخوره و هستی بتونه واسه همونجا ویزای تحصیلی بگیره و بیاد ... بابا میگه هر دو جا رو با هم اقدام کن...پول وکیل فدای سرت ... 

و الان که باید اقدام کنم...قرارداد ببندم...برم دنبال مدارک و ترجمه شون و ازین جور کارها عجیب دلتنگم...دلتنگ نه اینکه دست و دلم میلرزه که نکنه اشتباه کنم...دلتنگ ازین که کاش راه دیگری هم بود... و این روزها این آهنگ رو زندگی میکنم.... 

کاشکی تو رو سرنوشت ازم نگیره 

میترسه دلم بعد رفتنت بمیره.... 

 

 

*** اوضاع من و دکی شدیدا قاطه...امروز بعد از جلسه گفت رفتیم بالا کارم داره...آیفون زدم گفت برم تو اتاقش...رفتم تو اتاقش گفت شبیه سید آدم رو مجازات میکنی...وقتی میخوای بگی قهری آدمها رو نگاه نمیکنی...راست میگه هرکاری دارم تلفنی میگم...تو جلسه هام مطلق نگاش نمیکنم...گفت بلخره باید مشکل حل شه؟گفتم چه مشکلی؟گفت نمیدونم مشکل شما..گفتم من مشکلی ندارم...گفت مطمئنی؟گفتم اره... 

و الان دارم فکر میکنم چه خوب کرد گیر نداد چون جدا نمیدونم مشکلم باهاش چیه؟ احتمالا دم دست ترین ادمه واسه قیافه گرفتن... 

 

 

*** امروز سمانه از پایان نامه ش دفاع میکنه..نرفتم...چرا؟ چون دلم نخواست....شاید چون حال و حوصله مامان باباش رو ندارم...شاید چون حوصله خودش و حرفاش درباره حسین رو ندارم ... شایدم چون اصولا حوصله ندارم... 

 

 

*** زایمان زکیه ۲۷ بهمنه...میخواستم برای بچه ش و ان یکاد بخرم...گفت طلا اصولا برای پسرا اشکال شرعی داره...میگم خدا کنه بچه زنداییت شبیه خودش باشه ... میگه حالا باشه به چه درد میخوره...ننه ش مسلمون نیست که .... 

خدایا کی میشه ازینجا برم ؟؟؟ 

 

 

*** عمو روح الله اسم دخترش رو از سمیه تغییر داد به زکیه...چون داییشون از اصفهان زنگ زدن و گفتن سمیه شخصیت بدی بوده تو تاریخ اسلام... 

خدایا کی میشه ازینجا برم... 

 

 

*** زن عموم چشمش رو عمل کرده. اون یکی زن عموم بهش میگه چرا پا نمیشی نماز بخونی؟ میگه باشد تیممم کنم .. میگه واااا فکر نکنم..وضوی جبیره باید بگیری...بقیه حرفاشو نمیشنوم... 

کی میشه از اینجا برم..... 

 

 

*** تو جلسه مدیر ... میگه خانوم .... شما نمیدونید به دختر من یارانه نون تعلق میگیره یانه؟ براش نریختن...نمیدونید من چطوری باید ازین مسئله مطلع شم و اگه میگیره به کجا باید اعتراض کنم  ؟؟؟میگم آخه چرا تعلق نگیره ؟ میگه آخه ۸ ماهشه... شاید بگن هنوز نون خور نشده...تو چشماش زل زدم ...نمیدونم دارم میگردم دنبال یه ردی از شوخی؟؟ یا دارم فکر میکنم ماشاالله چه کمری داره تو این سن و سال بچه دار شده یا دارم فکر میکنم یارانه نون نکنه ۴۴۰۰۰ تومن بوده و من فکر میکردم ۴۴۰۰ تومنه .... 

خدایا کی میشه؟؟؟یعنی اصلا میشه؟؟؟؟ 

 

 

*** اون یکی مدیر تو جلسه... : خلاصه سرتون رو درد نیارم این حسن آقا بقال هر روز منو میبینه میگه آقای ... تو رو خدا همون پول یارانه ت رو که اون روز دادی بیار از ما خرید کن..نمیدونی چه برکتی داره...تموم بشو نیست...راسته میگن مال امام زمانه...

 راسته میگن کسی رو که خوابه میشه بیدار کرد ولی کسی که خودش رو به خواب میزنه هرگز....

 

 

و باز هم میرسیم به اموات و ماجراهاش... 

 

 

 

 

میرم پیش یه بابایی واسه به اصطلاح مشاوره... 

تو طول روز دائم سر درد دارم...نمیدونم از چربی خون بالاست؟ از استرسه؟ از چیه؟ شب تا صبح کابوس میبینم ..بدخوابم..اون خوابی رو هم که میرم بهتره نرم..پا میشم لهم..خردم...خلاصه که بلخره زدم تو کار روان درمانی... 

درس اول :  

- خودت باش ...احساساتت واقعی باشه..دلیلی نداره وانمود کنی همه چی آرومه وقتی نیست...به احساساتت فرصت بده قلیان کنن...اگه حتی هنوز محبتی از محسن تو دلته بذار بیاد تو چشمات ..دلیلی نداره خفه ش کنی... 

- من : قرار شد حرف بزنی تو داری زر میزنی 

- تو هم همینطور...این همه وقت به روش های اندیشمندانه ت زندگی کردی و ترکمون زدی تو اعصابت...دو هفته هم به زرزرای من گوش کن... قولت یادت نره...

من : -------- (عصبانی بودم خلاصه) 

 

روش عملی: 

اون روزی که دکی اسکی رفت رو مخم خیلی داغون بودم...فکر کردم این بابا خیلیم پرت نمیگه چه دلیلی داره الان نشون بدم حالم خوبه؟؟؟ توان نداشتم از جام پا شم...خیلی داغون بودم..وقتی میگم خیلی شاید شما چون منو نمیشناسید نفهمید خیلی یعنی چی.... 

اموات اومد تو اتاق..پا نشدم..سلام کردم..اومد نشست رو به روم. 

- جلسه ساعت چنده؟ 

- نمیدونم ... گمونم ۳  

و مشغول ول چرخی تو نت شدم...داشتم یه وبلاگ رو میخوندم که مطلبی نوشته بود درباره کرگردن...واسش کامنت گذاشتم؟؟؟تو تا حالا یه کرگدن از نزدیک دیدی؟؟ منم ندیدم ولی الان یه نفر اینجاس که فکر میکنم یه جورایی شبیه کرگدنه...و از تصور کرگردن بودن محسن خنده م گرفت... 

- میشه ؟؟ 

-چی میشه؟؟ 

- عرض کردم میشه موبایلم رو بزنید تو شارژ؟ 

- آآآ بله حتما 

و زنگ زدم آبدارخونه...من یه مهمون دارم براشون چای و میوه بیارید... 

چند دقیقه بعد رفیق اموات از در اومد تو...همون رفیق شفیقی که به اینجانب پیشنهاد بی شرمانه داده بود..اسمش علیرضاس...از دیدن اموات جا خورد...انگار بار اولشه اینجا میبیندش... 

عمدا بهش گفته بودم امروزبیاد که اموات اینجاس..دلم میخواست برخوردش رو با اموات در حضور خودم ببینم...میخواستم ببینم این ماجرا زیر سر اموات هست یا نه...میخواستم ببینم میتونم هنوزم بفهمم چی تو کله امواته؟؟؟ 

علیرضا رسما جا خورد...محسن خیلی عادی سلام و احوالپرسی کرد... 

هر دو نشستن...از پشت میز حتی پا نشدم...حس نداشتم..جدا نداشتم...شروع کردن با هم حرفیدن..محسن فکر میکرد اونم دعوت شده تو این جلسه و داشت میگفت چقدر خوبه که اونم اینجاس...  

هندسفری گذاشتم تو گوشم...حوصله شنیدن حرفاشونو نداشتم...پا که شدن فهمیدم باید برن جلسه...منم پا شدم....خنده م گرفته بود...علیرضا نمیدونست چه بهانه ای بیاره واسه نرفتن... 

محسن دست دست میکرد...دکی اومد و هر دوشون رو دید...گرم علیرضارو بغل کرد...جالبه حتی دکی هم فکر کرد اون هم دعوت بوده... ...عجب حکایتیه این دکی....

نیم ساعت بعد صدای محسن از جا پروندم... 

- ببخشید...حالتون خوبه... 

سرم رو از روی کی بورد برداشتم...بله؟؟...خوبم...چیزی شده؟؟؟ 

- اومدم دنبال موبایلم...  

- همون موقع که رفتین دادم بچه ها آوردن براتون...اجازه بدید...داشتم زنگ میزدم ابدارخونه... 

- آآآآ راست میگید آمان از حواس پرت...باشه مرسی.... 

داشتم فکر میکردم کرگدن ها میتونن شبیه خروس و غاز هم باشن گاها که گفت... 

- راستی بعضی آدم ها واقعا چشماشون سگ داره...حتی اگه توش پر از غصه باشه...

 

دارم فکر میکنم به طوماری که آماده کردم تحویل علیرضا بدم یه جمله دیگه هم اضافه کنم...کرگدن ها اصولا کرگدنن...حتی اگه بخوان ادای آهو رو درآرن... 

 

 پی نوشت بی ربط واسه فهمیدن تیکه فوق: من چون داداش نداشتم اون موقع ها زیاد اصطلاحای کوچه بازار رو بلدنبودم...یه بار یکی از بچه های دانشگاه فنی بهم گفت میدونستی چشمات سگ داره؟؟؟من هم داد زدم گفتم سگ خودتی ... احترام خودتو داشته باش...همه زدن زیر خنده ...  

اون موقعا هر شب خاطراتم رو مینوشتم... 

چند روز بعدش به محسن گفتم چشمات سگ داره یعنی چی؟ گفت کی این حرف رو زده؟ گفتم یکی از بچه های دانشگاه به یکی دیگه...داشت روزنامه میخوند..حتی سرش رو نیاورد بالا..یعنی چشماش خیلی گیراس..جذابه...قشنگه..گفتم جدا؟؟؟گفت آره...هست؟؟ 

گفتم چی؟؟؟ 

گفت اونی که بهش گفته چشماش سگ داره واقعا داره؟؟؟ 

شوکه شدم...گفتم نمیدونم...من سگ مگ نمیفهمم چه شکلیه...و گذشت... 

محسن هیچ وقت زبانی محبت نمیکرد...شاید باورش سخت باشه اما حتی عزیزم هم به من نمیگفت...معتقد بود محبت زبانی مثل چکیه که پول تو حسابت نیست...خروار خروار بکش..چه فایده؟؟؟ 

یه جوری محبت میکرد که سگ نمیکرد...شاید عاشق همین کاراش بودم اون موقع ها... 

شب که رفتم بنویسم چه سوتی دادم تو دانشگاه دیدم زیر یادداشتم نوشته من هم با حرفش موافقم.... 

 اون شب تا صبح که چه عرض کنم تا یه ماه ازین کارش خر کیف بودم.... 

 

 

گوشی رو ورداشتم زنگ زدم به مشاور محترم... 

- چی شد؟  

- هیچی...یادته گفتم حس این روزهام به محسن عجیب غریبه...گفتم چون تو محرم ریش میذاره و عزا نگه میداره و مشکی میپوشه و مو ژل نمیزنه عجیب یاد اون موقعا میفتم که دوستش داشتم و یه حس خاصی بهم دست میده؟ 

- آره 

- یادته گفتم حس میکنم ازش متنفر نیستم...گفتم آروم تر شدم 

- ای بااااباااا آره یادمه

- زر زدم... 

 

داشت میگفت علیرضا چی شد که گوشی رو قطع کردم...  

 

 

نظرات 9 + ارسال نظر
بهاران۱۳۵۶ شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 16:23

جالبه..همه دارن تلاش می کنن برن... ولی من اقامت انگلیس رو دارم و موندم اینجا....نمی دونم شاید واقعا اونجا با وجودیکه هیچ کدوم از این قید و بندها نیستُ اما آدم بیشتر احساس خفگی می کنه...هیچ وقت نفهمیدم چرا اینجا با وجود این همه مشکلات نفس آدم سبکتره تا اونجا با اون هوای تازه و اونهمه آزادی.....امیدوارم روزی از اونجا بنویسی که برای تو اوضاع بهتر شده سحر عزیزم

خانومی شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 17:09

خوب عزیزم روز شنبه معلومه که قاط زدی حسابی
در مورد مهاجرت اگر بخوای برای استرالیا یک زن و شوهرن که خیلی کارشون خوبه یعنی مطئنن هزیشونم از همه جا کمتره از دوستای خانوادگیه یکی از دوستمونن که ما هم پیششون رفتیم

امیر علماء شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 19:03 http://www.vlife.ir

امیدوارم هرچه سریعتر بتونی بری!
آمین!

فاطمه شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 19:54 http://zarj.blogpersia.com/

عزیزم بهترین راه برای خروج از ایران ادامه تحصیله. اگر مشکل مالی نداری من mba زو بهت پیشنهاد میکنم با توجه به سابقت حتما می تونی پذیرش بگیری
امیدوارم مشکلاتت کمتر و کمتر بشه. از نبات شیرینت بگو دلم براش تنگ شده

گل بانو شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 19:56 http://www.zizigolbanoo.blogfa.com

مرضیه شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 22:23

نرو!
تو هم مثل من نمیتونی دووم بیاری...نرو...

سحر!
یه چیزی میگم، یه ذره بهش فکر کن!
تو مملکتی که به دنیا اومدی و رشد کردی،بعضی حرفا و حرکات هموطنات،همکارات و حتی فامیلات آزارت میده!
حالا فکر میکنی اگه بری هر جایی غیر از اینجا هیچی آزارت نمیده؟!
یعنی اونجا همه چی آرومه و همه خوشحالن؟!
اولین و بزرگترین مشکلش دلتنگیه!
نمیدونم!احساستو،هدفتو شرایطتو درک نمیکنم!
ولی همیشه میگم خونه ی کوچیک خودمون بهتر از خونه ی بزرگ همسایس!
تو نیاز به تغییر روحیه داری،اقامت دیگه واسه چی؟!
برو سفر!ولی فقط برو سفر و برگرد!
-----
چه خوب بوده این مشاوره!
سحر سعی کن از هیچکس متفر نباشی!
یه روزی خوبی ها و خاطرات خوشت با اموات هم فراموش میشه،همونجوری که الان بدی ها و نفرت هارو داری فراموش میکنی!
"انسان" از "نسیان" ریشه گرفته دیگه!
-----
احوال آق نبات ما چه طوره؟!! (آیکون صدتا بوس برای نبات!)

ماهی خانوم شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 22:46 http://mahinameh.blogsky.com

کلا این پستت خیلی چسبید موفرفری ! همینم مونده تو بری خارج! خارج کجا بره خو؟!

صبا یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:25 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

سحرحسابی قاط زدی هاااااااااااااااااا

ماه تابان یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:09

سلام سحر جون!خوبی؟همش می اومدم اینجا و دست خالی برمیگشتم.اون جایی که اموات اومد تو اتاقت و باهات احوالپرسی کرد برام خیلی جالب بود.میدونی؟من همیشه با خودم فکر میکنم اگه قرار باشه از کسی جدابشم دیدنش عذابم میده و یا ممکنه علاقه م بهش دوباره فوران کنه.کلا من آدمی هستم که شدید در گذشته سیر میکنم و اگه مثلا عشق قبلیم بیاد و بهم ابراز علاقه کنه دوباره.شاید همسرم رو هم ول کنم و برم پیش اون و به همین خاطر صبر تورو در اون لحظه ستایش میکنم.راستی کار اموات جون در دفتر یادداشتت منم خر کیف کرد!!!خیلی رمانتیک بود!(بر عکس همسر من که بجای نوشتن شعرو ادبیات رمانتیک زبونی ابراز میکنه شدید!)
موفق باشی.

اون موقعا عاشق همین کاراش بودم...
الان کاراش هست ولی اون آدمی که عاشق کاراش بودم دیگه نیست...
گمونم فی کل دیگه عشقی نیست...

خوشحال میشم از خوندن کامنتات..
مرسی که میای اینجا و میخونی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد