تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

شوخی های خدا با من....

 

 

 

این روزها عمیقا به این معتقد شده ام که خدا با من شوخیش گرفته...هرچی فکر میکنم چرا باید از بین اینهمه آدم من بشم مونس و همدم نرگس دوست هستی تا بشنوم پدرش اون رو در سن ۲۳  سالگی با مدرک مهندسی شیمی از دانشگاه خواجه نصیر به یه ازدواج اجباری مجبور کرده جدا دلیلی واسش پیدا نمیکنم؟؟ چرا باید روز قبل از نامزدی فائزه برم همون آرایشگاهی که فائزه میخواد بره و بشنوم که این آقای دامادیان قبل از فائزه با دو تا از دوستای صمیمی فائزه لاو بوده و فائزه همه تردیدش به این خاطره که اون یکم چشمش میچره و فائزه ازین اخلاقش خوشش نمیاد نمیفهمم چرا...خودم کم اخلاقم گهه...کم به زمین و زمان بدبینم ؟؟؟ کم خلم ... کم چلم ؟؟؟؟ از زمین و زمان هم واسم میباره...نمیدونم چقدرش شوخی خداس و چقدرش کرم خودمه که میلوله...

 

و در این ۲ روزی که گذشت دیگه شکم کاملا تبدیل شد به یقین.... 

 

 

 

 

 

سکانس اول: 

پنج شنبه . حوالی میدان هروی - ساعت ۳۰/۶ عصر 

 

 

دارم به این فکر میکنم که اگه به جای کفش پاشنه ۲۱ سانتی یه کفش آدمیزادی تر می پوشیدم مهمونی برگزار نمیشد؟؟؟؟ و هی خودمو فحش میدم...از در آژانس که میرم تو دود تو هوا به سرفه م میندازه...اه اه اه خوب برین تو فضای باز سیگار بکشین که ملت خفه نشن...صاحب آژانس میگه ۲ نفر جلوی توان...سرویسامون رفتن میمونین یا عجله دارین ؟؟؟؟ عجله که دارم ولی با این کفشا چجوری برم تا هروی ؟؟؟ عصبی گفتم میمونم.... نشستم رو صندلی...بیرون سرده. تو پر دوده...بمونم یابرم بیرون؟؟؟ جهنم... میمونم تو... 

چند دقیقه بعد یه دختره میاد تو آژانس...با من حدودی هم مسیره ... به اون هم میگه باید منتظر بمونه.... یه نگاه به اطراف میکنه و میگه بیرون منتظر وامیسم... 

من یه نگاه میکنم به اطراف...تقریبا همه دارن منو نگاه میکنن...تازه میفهمم جلو همه دارم با اموات داد و بیداد میکنم که حالا که حسین رو زود آورده تا بره هیات چشمش کور منتظر بمونه تا من برسم و ازونور با بابا حرف میزنم که من حالا حالا نمیرسم ... تو برو حسین رو بگیر... 

پا شدم..به آژانسیه گفتم منم بیرون منتظر میمونم...داره چشمامو از کاسه در میاره...تصمیمم اینه که دیگه سرمو نندازم پایین..منم زل میزنم تو چشماش و میگم زیاد منتظر نمونم لطفا... 

 

سکانس دوم 

ساعت ۷ بعد از ظهر- حوالی میدان هروی-جلوی درب آژآنس. 

 

من دارم دختررو دید میزنم (شرمنده که اینو هیچ وقت نگفتم...من شدیدا تو دید زدن آدما استادم)..جدا خوشگله...و خوش استیل و دارم با همه وجود فضولی میکنم که چی میگه... 

ازینجا به بعد یه ذره ۱۸+++++ است. گفتم که اگه میخواین نخونین... 

دختره دو تا تراول ۵۰ تومنی تو دستاش مچاله شده و داره پشت تلفن داد میزنه: 

- چرا ؟ من آدم نیستم ؟ من غریضه ندارم ؟ من میل جنسی ندارم ؟ آهان برم ازدواج کنم دوباره بشه عین فرهاد آره؟ اینهمه در به دری و حقارت و پول به گا بدم تا بندازمش از زندگیم بیرون؟ خوب غلط کردم که عاشقش شدم آقاجان. غلط کردم یعنی چی ؟یعنی گه خوردم... مهندسم که باشم.بهش گفتم دلم نمیخواد از زندگی شخصیم چیزی بدونه.نه اصلا خوب نبود. یارو این کاره نبود.اما خوب حالم یه کم بهتره. نمیتونم اعصاب مردا رو ندارم. حوصله سلام خوبی کجا رفتی با کی بودی چرا کج رفتی چرا صاف اومدی رو ندارم. پول میگیرم چون این مردا باید خرج کنن تا قدر یه چیزی رو بدونن . چون اگه پول ندن واسشون میشی دم دستی..میشی بی ارزش ولی خرج که کنن دنبالت واق واق میکنن. گیر نده...تو میدونی که من به این پول نیاز ندارم..چه میدونم سر راه میدمش به هیاتی چیزی ...تو زندگیم نمیبرمش...خوب چه کار کنم؟ مرد جنده که ما تو این شهر نداریم که...اگه داشتیم تکلیفمو میدونستم...باور کن با اینکه دهنمو سرویس کرد ولی حالم خیلی بهتره...زهر مار...چه کار کنم خوب..آدمم ..سنگ که نیستم...چقدر خود ارضایی کنم..به خدا دارم تلف میشم...تو نمیفهمی میگم حالم بده یعنی چی؟؟؟............................... 

نمیدونم میتونید تصور کنید قیافه من چه شکلی بود یا نه؟؟؟ 

 

سکانس سوم 

یه کم بعد از سکانس دوم. 

 

صاحب آژانس اومد بیرون. خانوم این آقا لطف کردن نوبتشون رو دادن به شما. میتونید سوار شید..برگشتم تا‌ آقای مهربون رو زیارت کنم...گمونم حدود ۳۵ ساله س... 

- مرسی جناب لطف کردید.  

- خواهش میکنم. وظیفه س. این کارت منه اگه هر موقع هر امری داشتید من در خدمتم. بابت اون مرتیکه هم ترس به دلتون راه ندید. شوهرتون رو میگم. اون وظیفه شه بچه رو سر وقت بیاره. زودتر آورده چشمش کور منتظر بمونه... 

من خون خونم رو میخوره . اما خوب قراری دارم با خودم.. زل میزنم تو چشماش...شما نگران نباشید...من تو این شهر مار خوردم تا افعی شدم..ازون گنده ترشم منو نمیترسونن...بازم ممنون و زیر نگاه سنگینش سوار تاکسی میشم... 

به راننده میگم نگه داره...دختر خوشگل تلفنش تموم شده...بهش میگم با هم هم مسیریم بیا تا یه جایی با هم بریم. معلوم نیست کی ماشین بیاد...تو کله خری عین خودمه...بی هیچ حرفی سوار میشه... گمونم دنبال گوز نذری بود بپره تو ماشین

تا میشینه تو ماشین میگه: یارو زد گاراژ ... گرگی واسه خودتا... 

من: چه کنم دیگه...مردم اینقدر سرمو انداختم پایین و چشمم رو ازین و اون دزدیدم و خودمو زدم به خریت... 

چند دقیقه هیشکی حرف نمیزنه...باز میگه...دیدم شاخات داشت درمیومد...اونجوری نگام نکن..فکر نکن این ۱۰۰ هزار تومن و اشاره میکنه به ۲ تا تراول مچاله شده... 

پریدم وسط حرفش...پا برهنه...جای هستی خالی که داد بزنه بگه این عادت زشتو از بچگیتم داشتی که میپریدی وسط حرف آدم اونم پابرهنه...دستم رو گذاشتم رو دستش... 

ببین من فکری در مورد تو نکردم...خسته شدم اینقدر این و اون در موردم فکر کردن...دیگه فکر ندارم در مورد کسی بکنم...منم جدا شدم...یه بچه م دارم ...خیلی روزگارم از تو بهتر نیست...بی خیال...و سرم رو میذارم رو شیشه...دلم گرفته...خیلی ...مهمونی بچه های دانشگاه ریده تو اعصابم...نمیدونم چرا آدم نیستم...به جای اینکه بهم خوش بگذره حسرت ریشه میکنه تو وجودم..حالم بده...خیلی ... اموات خدا لعنتت کنه..چقدر از تو بیزارم...چقدر آرزو دارم بمیری...چقدر دلم میخواد خواری و بیچارگی تو ببینم...تو خودم غوطه ورم...از همه عالم بیزارم...و ۲ تا تراول ۵۰ تومنی جلوی چشمم رژه میره...ضبط روشنه..داره نوحه پخش میشه.. 

 

ماه میگوید حسین با آه میگوید حسین        آیه آیه حضرت الله میگوید حسین 

چاره میگوید حسین بیچاره میگوید حسین   کودکی ۶ ماهه در گهواره میگوید حسین  

و من اشک میریزم... و مانده ام اینهمه اشک کجای دلم بوده است؟؟؟؟ 

دنبال دستمال کاغذی میگردم. دستش رابه طرفم دراز میکند..یک دستمال در دستش است. نگاهمان در هم گره میخورد...چشمانش سرخ سرخ است...صورتش خیس شده...آرایش چشمانش همه پاک شده است...دستمال را میگیرم و حرفی نمیزنم.... چقدر این دختر زیباست...جدا خوش به حال هر که با او خوابیده است... 

و سکوت بین ما همچنان ادامه دارد...

وقتی میخواهد پیاده شود  کیف پولش را درمی آورد...چانه میزنیم که کی حساب کند...راننده میگوید..کرایه تان حساب شده است...هر دو با هم به سمتش برمیگردیم...نگاهش همه وقاحت دنیا را یکجا دارد...همون آقایی که نوبتش روداد به شما...تا می آید حرفی بزند باز هم پابرهنه میپرم وسط حرفش...ایشون لطف کردن...دستم را توی دستش میگذارم. فقط یه چیز: 

یه مادر حتی اگه بچه ش هشیشی باشه معتاد باشه دزد باشه قاتل باشه بد باشه بازم یه مادره نمیتونه بچه ش رو دور بندازه...اینو گفتم که بگم خدا خدای ما آدم بدا هم هست...بیخ ریششیم نمیتونه دورمون بندازه... 

گفت آره...چاره میگوید حسین بیچاره میگوید حسین...میتونم تلفنت رو داشته باشم؟ 

و وقتی داشتم شماره ش رو سیو میکردم یادم افتاد که اسمش رو نپرسیدم... 

 

سکانس بعدی: 

جمعه ساعت ۱ ظهر: 

 

پیامک زد: 

- تو به هیئت اعتقاد داری؟ 

- تو به اعتقادات من چه کار داری؟ حرفتو بزن. 

- من بچه تهران نیستم. نمیدونم کجا برم عزاداری. دلم گرفته. 

- هیئت شوهر سابقم هست اما من کلاهم بیفته اون ورا نمیرم ورش دارم. از اول محرم هم جایی نرفتم. اما امشب شاید برم مسجد مامان بزرگم اینا تو نظام آباد.میای؟ 

- آدرس؟ 

- ادرس رو واسش نوشتم. 

 

سکانس اخر: 

ساعت ۳۰/۷ شب. تو مسجد 

 

پیامک زد. 

- این پسرته؟ 

- کجایی؟ 

- سمت راست. تکیه دادم به پشتی؟ 

- کف کردم . 

دوباره پیامک زد: 

- قیافه شو....تو هم با چادر یه آدم دیگه شدی...از رو چشمات شناختمت... باورم نمیشه اون آدم دیروزیه یی...

- چقدر چارد بهت میاد...یه چیز مهم...تو جدا زیبایی... 

- اینا کین؟ 

- و من معرفی کردم عمه م. زنعموم. بچه هاش... 

 

برق ها خاموش شدن. 

شانه هایش میلرزد. ضجه هایش را میشنوم...دلم از بلور شده است... طاقت شنیدن غریب مادر را ندارم...مادر برات بمیره مرا آتش میزند...دلم نمیخواهد هیچ حسینی غریب باشد. اسم حسین مرا بی تاب میکند. ... روضه های مادرانه را تاب ندارم...و من نمیشنوم او چه میگوید. حسین روی پاهای من خوابیده است و من به خودم به حال و روز خودم میگریم...آبستن آتشفشانی عظیمم. میخواهم خودم را در خویش بشکنم... حسین شاید تنها رشته ایست که مرا به این دنیا نگه میدارد. 

داغانم. ویرانم...چه خوب شد اینجا هستم... 

 

چراغها که روشن میشود باز هم میبینمش... 

- این اطراف آژآنس هست؟ 

- آره. باهات میام.. 

- نه نه نه . جلو فامیلاتون قارته...خودم میرم.. 

- باشه فقط سوار شدی خبر بده که خیالم راحت شه راننده هه چشم و دل پاکه... 

 

زنگ میزند... 

- سوار شدم..پیره خیالت راحت. 

- ازین پیرا بیشتر بترس.بدترن... چقدر قشنگ میخندد...

- مرسی...خیلی خوب شد اومدم.. 

- منم خوب شد اومدم. حالم بهتره... راستی اسمت چیه؟ اسمتو تو موبایلم میدون هروی سیو کردم...

- سحر !!!! 

درجا خشکم میزند...الوی بلندش مرا به خود می آورد... 

- چی شد ؟  

- هیچی...آخه اسم منم سحره... 

 

 

و می اندیشم چند سحردیگر زیر سقف آسمان این شهر امشب از ته دل گریه میکرد؟؟؟ 

 

حالا دیگه مطمئنم خدا بامن شوخی داره.... شک ندارم...

نظرات 19 + ارسال نظر
کوچولو عیسی شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 14:43

جالب بود خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییی
خوش به حالت که یه دل سیر گریه کردی خیلی دلم گریه میخواد خیلی دلم هیات میخواد یه شب رفتم تا از در وارد شدیم عیسی گفت بریم و به حرفش که گوش نکردم چند دقیقه بعد نشست وسط خونه ای که هیات بود به حاتلت سجده در حالی که زجه میزد مامان بریم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بای من و عیسی هم دعا کن

خیییلی حال میده اعظم..یه شب بذارش پیش یکی و برو...
فرصت کمه...تا چشم بذاری رو هم تمومه و معلوم نیست دیگه کی پا بده بریم یه جا زار بزنیم و کسی نفهمه به درد خودمونه...
باور کن از جلو چشمم دور نمیشین..و البته دانش عزیز هم ازون جهت از جلو چشمم دور نمیشه......

گل بانو شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 15:09 http://www.zizigolbanoo.blogfa.com

-- بی خیال عزیزم خدا کلن اهل شوخیه! مهران مدیری رو تو جیب کوچیکش جا می ده!
-- در مورد «تصمیمم اینه که دیگه سرمو نندازم پایین» تشویق... هورا
--سکانس دوم
-- خیلی غصم شد!
و

==ای ووولا
پس جریان اینه که خدا رفته به مهران مدیری..
حالا که فکر میکنم میبینم خدا دقیقا منو کرده عین قهوه تلخ...هر از گاهی یه سی دی سه قسمتی از شوخی های خودش با من میده بیرون...
==قربونت...تصمیم خیلی سختیه...جدا گاهی تا سرحد جنون سرویست میکنه...
==ممنون. مثل همیشه

نیکو شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 18:05 http://boyekhobegandom79.blogsky.com

هرکدوم از ما یه رازیم یه راز بزرگ

دقیقا
این بهترین تعبیری بود که میشد ازین نوشته کرد....
یه راز بزرگ و باور نکردنی...

فاطمه اورجینال شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 20:40

تایادم نرفته اسممو بزنم...
خب...کامنت دومی پست قبل هم مال من بود...
---
یه چیزی میگم قول بده روت زیاد نشه...از ذوق هم نچسبی به سقف!!!
سحر معرکه نوشتی!!!آخرین باری که موقع خوندن یه چیزی اینجوری میخکوب شدم یادم نیست کی بود...

سحر یه بار دیگه هم گفتم...اگر بگم درکت میکنم خالی بستم در حد بوندسلیگا ...چون حال این روزهای من و تو خیلی باهم فرق داره...ولی نمیدونم چرا کاملا میتونم خودمو به جات بذارم و حست رو لمس کنم...شاید چون تو خیلی خوب می نویسی...
من خیلی از وبلاگهارو میخونم...۹۰درصد هم چراغ خاموش...
درطول روز خیلی پیش میاد که بهشون فکر کنم...بعضی وقتا خودمو میذارم جای مریم...گاهی حس و حال ساحل رو تصور میکنم...خنده داره ولی ۵شنبه ها فکرمی کنم که الان سحر داره چیکار میکنه...
نقد بررسی با مرضیه هم که سرجاشه...
مدتیه که مادوتا کلا باهاتون زندگی میکنیم...
خواستم بگم وقتی ازپشت مانیتور مارو اینجوری درگیر خودت کردی خوش به حال اونیکه از نزدیک درگیرت بشه...
تو لیاقتت خییییییییلی بیشتر از اون چیزیه که الان داری...اینو بی تعارف از یه مردادی رک خودشیفته که کم پیش میاد از کسی اینجوری تعریف کنه بشنو...

اون چشمای مهربون لایق بهترازاینهاست...برای بدست آوردنشون همچنان بجنگ ...

هیچ زمستانی ماندنی نیست...حتی اگر همه شبهایش یلدا باشد...

نه بابا راس میگی؟؟؟؟؟؟؟
تو چشم بسته هم که کامنت بذاری من میفهمم کار کار جماعت ۶۸ یاس... آخه تا کامنتاتونو میخونم قلبم میگه قیلی بیلی ویلی تیلی.....

تو رو خدا راس میگی فاطمه جون ارجینال...نمیدونی چقدر تو نوشتن این پست دو دل بودم...خیییلی خر کیف شدم از نوشته هات....و البته ازتعریفات....جدا میگم...الان در ناحیه نشیمنگاهم کلا جشن و سرور و بزم برپاست....

و ممنونم از تو ... با همه وجودم از ته ته ته دلم از همراهیات دلگرمیات و مهربونیات ممنونم...

هرچی آرزوی خوبه مال تو...

محمد شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 21:07 http://mohamed.blogsky.com

نمیتونم احساس دقیقم رو از خوندن مطلبت بگم ولی فقط میگم خوش به حالت.خوش به حالت دلت اونقدر بزرگ هست که تو این شرایط سختی که داری چشمای زیبای یه دختر دیگه رو هم میبینی و بی تفاوت رد نمیشی.داستانت رو خوندم.
خوش به حالت شب عزاداری علی اصغر حسینت رو گذاشتی رو پات و اشک میریزی. به اون دختر کمک کن.تو ظرفیت و لیاقت کمک کردن به دیگران رو داری و به خاطر همینم خدا باهات شوخی میکنه کمی بخندی و غصه نخوری.

تو فوق العاده ای سحر! صداقتت رو دوست دارم.

این تویی که فوق العاده ای محمد ...
حقیقتا فوق العاده ای...اونقدر که حضور تو و آدم هایی مثل تو باعث میشه درک کنم چرا خدا هنوز هم از آفرینش انسان نومید نیست...
من از تو از نوشته های تو و از خانه تو خیلی چیزها یاد گرفتم...
این یه اعتراف بود که خودمم نمیفهمم چی شد که نوشتمش...

کارانا شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 22:32 http://karana.persianblog.ir

نمی دونم چی بگم
دلم گرفت

ای سحر سگ تو روحت برینه که نمیذاری خوشحالی یه پست رمزدار تو جون این ملت بشینه...
قربون دلت برم کارانای عزیزم...
شرمنده تم...

ساحل شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 23:01

چقدررر تنم لرزید سحر/این داستان هممونه به نوعی..همه مایی که به خودمون اجازه میدیم راجع به بقیه به بدترین و بیرحمانه ترین شکل و فارغ از احترام به انسان بودنشون قضاوت کنیم از کجا معلوم که هر کدوم از ما اگه شرایط اونو داشتیم... تازه اینکه تو فقط 1 درصد از سکانس زندگی اون ادمو دیدی و نه بیشتر نمیدونم چی بگم انگار خیلی چرت و ÷رت گفتم اما حرف دلم بودن مهم نیست.. سحر این شبا منو یادت نره عزیزم... راستی عکس نباتو رو شمارت سیو کردم عکسی که روی اپن اشپزخونتونه ببوسش

الهی من بمیرم که تن و بدن تو رو لرزوندم...
شاید من و تو و امثال ما این رو بهتر از بقیه میفهمیم چون خیلی در معرض قضاوت مردمیم و ازین موضوع تا سرحد مرگ آزار میبینیم...
و ازین حقیقت تلخ چاره ای نیست...
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...
باور کن یادم نمیری...پیامکای کذاییت مگه میذاره از یادت غافل شم...خدا خیرت بده که بازار اس ام اس بازی منو باز پر رونق کردی...
پس از امروز روزی چند بار مزاحم تلفنیت میشم که عکس نبات رو ببینی و حالت شیرین شه...

مرضیه شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 23:34

سحررررررررر!!!!!
یعنی الان که دارم برات کامنت میذارم یکی باید بیاد اشکامو جمع کنه!
میگن آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند!!
سحر حس میکنم خدا میخواد یه چیزایی رو بهت نشون بده و بگه که تو چه قدر خوشبختی!
منم وقتایی که حالم بده ، خدا یه چیزایی میذاره جلو روم که کلا یادم میره داشتم واسه چی غرغر میکردم!
منکه آخرش میگم، خدا قشنگ پیچوندیا!
این اتفاقای دوروبرتو که دیگه ته شاهکاره!
------
آخی! فکر کنم چادر خیلی خیلی بهت میاد!
به فاطمه خانوم کارآگاه هم چادر خیلی میاد!البته خیلی هم قشنگ سرش میکنه!منکه هیچ وقت این چادرسر کردنو یاد نگرفته و نمیگیرم!

-----
سحر زدی تو هدف!
این فاطمه بره بی بی سی خودشو معرفی کنه،رو هوا میبرنش!
ته خانوم مارپله!
تو دبیرستان همیشه فکر میکردم یه خبرنگار فوضول یا یه وکیل زبون دراز میشه،حیف که هیچکدوم نشد!!!
البته منم اونی نشدم که اون فکر میکرد!
------
قول دادی عکس حسینت رو که حسینی شده برامون بذاریا!
یادت نره!





یعنی لپ کلامت میشه همون که خودم گفتم دیگههههه
همینکه آقاجان خدا با من شوخی دارهههههههه
ای وووووول
پس خدا با تو هم شوخی داره....
ای جااااان کلا شوخن این آقای خدا...دست گلشون درد نکنهههههه

به منم ظاهرا خیلی میاد...البته تا وقتی نبات نبود...الان که دیگه قربونت چادر یه وره نبات یه ور...

یالا یالا یالا بگو تو قرار بود چه کاره شییییی
یالا
یالا
یالا...

چششششم...حتما

مریم یادگار یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:29 http://maryam-yadegar.blogspot.com

می دونی این نوشته ات فوق العاده بود؟ خیلی قشنگ نوشته بودی. خدا همچی بهترین سرنوشتو برات رقم بزنه که خودت هم تعجب کنی. ببین من کی گفتم. فقط بهش اعتماد کن بزار کارشو بکنه. می چرخه می چرخه آخرش میبینی از این بهتر نمیشده! برای من اینجوری شد. گاهی فکر می کنم من به چیزایی راضی بودم یا حتی آرزو می کردم بعد چی شد... یعنی اصلا قابل مقایسه نیست با اونی که می خواستم. خیلی بهتر در اومد از کار.

اینهمه ازم تعریف میکنین عاقبت میترکم از خوشحالی....
امیدوارم همینطوری بشه که تو میگی...
میترسم یه روز برسه که بگم خوش به حال این روزاا...

مامان رهام یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:10

از سایه‌ها نهراسید!

آن‌ها تنها نشان ‌دهنده این هستند که جایی همین نزدیکی،

نوری در حال درخشیدن است.

ممنون.
خیلی زیبا بود...

امیر یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:56

سلام سحر
عجب پستی بود ترکوندیا
بعد یه سری ها فکر می کنن که این زنا فقط به خاطر مشکلات مالیه که می رن و این کاره می شن
یه سوال:
شما با این نثر روان چرا نویسنده نمی شی؟
یا شایدم هستی و رو نمی کنی؟ (به نظرم همینه)

سلام بر رفیق شفیق خودم...

الان نمیگی ازم تعریف میکنی من جنبه ندارم خودمو میگیرم ؟؟؟؟
من نویسنده م بابا...ویکتور هوگو بود...من سحرشونم...

به قول نمیدونم کی کی چشمان زیبای توست که زیبا میبیند...
و نگاه زیبای توست که زیبایی ها را میشناسد...

خانومی یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:48


ببین با خوندن متنت یک جوری شدم
دلم گرفت دلم می خواد یک دل سیر گریه کنم
تا ۲ سال پیش عاشورا و تاسوعا یک هیئتی بود که تو محل قدیم قوقول اینا بود میرفتیم اونجا و من نمی دونم تصور بقیه از اون گریه ها و بی تابیهای من چی بود
فقط خودم میدونستم که دارم برای پدر و مادرم ضجه میزنم
تا الان فکر میکنم بدترین غم دیدن ناراحتی پدر و مادره
نمی دونم بعدا هم رو این عقیده هستم یا نه

یه جوری یعنی دقیقا خوب جوری یا بد جوری؟؟؟
ظاهرا من جز خون به جیگر کردن شما ها کار دیگه ای بلد نیستم...تا اطلاع ثانوی باید خفه شم و نوشتن رو تعطیل کنم...

بعدها که خودت مادر بشی میگی که بدترین چیزدنیا نه دیدن ناراحتی بچه ت که اینه که بچه تو خوشحال نبینی...

آخ خانومی چه مادری بشیییییی تووووو

سمیه یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:49 http://datoshu.persianblog.ir/

خیلی قشنگ نوشته بودی سحر آفرین
خدای حسین حاجتتو بده هر چه در دل آرزو داری

تو قشنگ خوندی عزیزم...

و خدای حسین حاجت تو رو هم بده...و منو اون موقع یادت نره..

اعظم یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 13:06

این پستت با اینکه خیلی ناراحتم کرد ولی دوستش داشتم. آره عزیزم خدا ، خدای همه است حتی اونایی که بدترین گناه ها رو می کنن. شاید چون از بچه گی به ما گفتن خدا فقط بنده های خوبش رو دوست داره این رو خیلی سخت باور می کنیم.

من اما باور میکنم خدا آدم بدا رو هم دوست داره...
شاید چون خودم بدم و دیدم که خدا دوستم داشته...

یک زن ذلیل یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 15:01 http://1zanzalil.persianblog.ir

بعضی ها به شکل گوش آفریده شدند...تبریک میگم شما از نوع فیلی اون هستید!

این الان فحش بود دیگه ؟؟؟؟

قندک بانو یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 16:51

نمیدونم نظرم اومد یا نه

کدوم نظرت ؟؟؟
اون یکی یا اون یکی ؟؟؟؟

جودی آبوت دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 13:36 http://sudi-s.blogsky.com

وای خدای من !

خانم هویج شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 16:55 http://hawijfamily.danagig.ir

آخی
دلم ریخت ته این پستت
الان هیچی ندارم بگم

مرده متحرک (شیوا) شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 21:27 http://nadin36.blogfa.com

سلام
خیلی اتفاقی و الکی الکی وبلاگتو پیدا کردم. دنبال متن یه ترانه میگشتم نفهمیدم چجوری و یهو از اینجا سر در آوردم. قشنگ می نویسی. 2-3 خط اولو خوندم خوشم اومد و با وبلاگت خودمو خفه کردم. خیلی خوب می نویسی موفق باشی عزیزم

مرسی شیوای عزیزم.
تو قشنگ خوندی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد