تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

آی مردم ...

 

 

و باز هم سلام. 

 

اول کار بگم اینایی که میخوام بگم نه خاطره س نه روزمره س ... اصلا خودمم نمیدونم چیه... 

یکی نیست بگه آخه تو مگه همیشه حرفات حسابیه که این دفعه باشه... 

یه جورایی توجیهه ... نمیدونم درد دله ... شر و وره.... 

خلاصه که یه جورایی دری وریه..طبق معمول البته... 

 

اینه که کلا میبرمش تو ادامه مطلب... 

زیاد هم هست...میدونین که من برم بالا منبر پایین بیا نیستم...

 

 

از پشت نیمکتای مدرسه پرتاب شدم تو زندگی و دانشگاه به طور همزمان... 

روزهای دانشجویی عمیقا بهترین روزهای عمرم بود...دنیا و مافیها به تخم چپ و راست خواجه حافظ شیرازی دایورت بود ...  

کلاس هام رو یه خط در میون میرفتم...اونیم که میرفتم با کلی تاخیر..از اول تا اخرشم چرت و پرت میگفتم و استاد رو میذاشتم سر کار... هر چی میگفت باش مخالف بودم...اصلا هم مهم نبود چی بود...تا میگفتم استاد ببخشید من با شما مخالفم بچه ها پیش رو میگرفتن و کلاس رو میریختیم به هم... استاد حرف اضافه میزد کلاس بعدش رو تحریم میکردیم نمیرفتیم...یه بار یکی از استادامون یه تیکه به یه پسر ریشو انداخت بیچاره ش کردم ...خلاصه ورد زبون همه همین بود محسن از دستت چی میکشه؟؟؟؟ 

واقعا نمیدونم محسن از دست من چی میکشید...از وقتی میرسید خونه تا وقتی میخوابید حرف میزدم... اونایی که توش پسرا حضور داشتن واسه هستی تعریف میکردم که محسن حساس نشه...بحثا رو واسه بابام که وادار شه نظرش رو بگه و من نظریاتش رو جلسه بعد چنان ارائه میدادم استادا کف میکردن... 

و این بین خیلی کتاب میخوندم....خیلی بحث میکردم...حرف همه رو میشنیدم و با عرض معذرت کرم مخالفت اصولا بدجوری تو کون اینجانب میلولید...

 

درسم که تموم شد اومدم سر کار. ازونجا به اینجا...از پشت نیمکتهای دانشگاه پرتاب شدم به پشت میز ریاست دفتر حوزه... 

باور نمیکنید اگه بگم تا ۶ ماه هر روز که میرفتم خونه به خودم میگفتم محاله از فردا بیام... 

گاهی فکر میکردم اینجا اصلا زمین نیست...یه جای دیگه س...باورم نمیشد آدما این شکلین... 

و. 

و. 

و 

و 

 

و اینجوری ۵ ساله که اینجا کار میکنم. 

و من اینجا ادم دیگه ای شدم...سحر امروز رو واقعا گاهی خودم هم نمیشناسم...خیلی وقتا آرزو میکنم ای کاش هرگز پام به محیط کار وا نمیشد..ای کاش یه زن خونه دار بودم که ته آمال و آرزوهام این بود که شوهرم واسم روز زن یه کیف بخره و ته رقمی که تو ذهنم میگنجید ۲۰۰ میلیون تومن بود...اما خوب نشد..تقدیر من این بود... 

 

بچه ها...وقتی همکار یه آدم باشی خیلی چیزها رو در موردش نمیفهمی...خیلی چیزها رو لازم نیست بدونی...ولی وقتی رئیس دفتر حوزه معاونت مالی و اداری باشی به خاطر پول و مسائل اداری و رفاهی همش با پرسنل سر و کار داری... 

اولین باری که فهمیدم یکی از نیروهام زن دوم استادش شده دلم میخواست سرش رو بکنم. وقتی پرونده پرسنلیش رو دیدم شوهرش رو شناختم. ۳ترم دانشجوش بودم.و حالا شده بودم رئیش همسرش....خدا میدونه چقدر تو دانشگاه کله پاچه ش رو بار گذاشته بودم که خاک تو سر هرکی رفته زن این شپش شده... 

اولین باری که میترا زن دوم دکی رو دیدم...اولین باری که یکی از مدیرا بهم گفت همسرش دبیه شب برم خونشون و با پر رویی تو چشمام زل زد و گفت شنیدم داشتی میگفتی همسرت ماموریته.....اولین باری که یه زن تو چشمام نگاه کرد و گفت اگر به دادم نرسی همین امشب خودمو میفروشم...اولین باری که یه مرد بهم گفت نذار زن و بچه م گریه مو ببینن..اولین باری که یه پدر بهم گفت اگه به دادم نرسی دخترم از دست میره...اولین باری که یه زن بهم گفت نذار بچه هام بی پدر شن...اولین باری که فهمیدم یکی از مدیرامون پنهانی به پرسنل خدماتی پول میده و ...... 

بچه ها من هزار تا ازین اولین ها دارم... 

 

خیلی طول کشید تا خودمو اینجا پیدا کردم...عادت تعریف کردن من با ورود به دنیای کار در من مرد...شاید چون اینقدر تو شوک بودم که حتی نمیتونستم اونچه رو میدیدم باور کنم... 

من فارغ التحصیل مددکاری بود..بارها به فقر به طلاق به ایدز به روسپیگری به چشم یک واقعیت نه یک انگ نگاه کرده بودم ولی..ولی ... ولی... 

هرگز یادم نمیره روزهایی رو که اینجا گذروندم... 

مردم! 

من اینجا مجبور بودم با ارتقاء زنی موافقت کنم که میدانستم فاحشه است... 

با اضافه حقوق مردی موافقت کنم که میدانستم همسرش را کتک میزند... 

ومجبور بودم کم کاری های مردی راببخشم فقط چون ۵ بچه دارد... 

من اولین باری نیست که سحر نامی را در آغوش میگیرم...لیلا نامی را دوست میدارم و دلم به حال منصور نامی میسوزد... 

 اگر شما میشنوید من نوشته هایم را زندگی کرده ام.... 

 

مردم! 

این رازی است مابین من و محسن که قسم خورده ام به کسی نگویم ولی امروز اینجا میگویم: 

یک روز مانده به طلاق اومد جلو در خونه مون و التماس کرد گریه کرد خواهش کرد که طلاق نگیرم..چک سفید امضا دستم داد گفت بذار اسم زندگیمون باشه...برو با هرکی دوست داری باش..اینم وکالت طلاق..حرف زدم فرداش برو طلاقتو بگیر...نه یکی با ۱۰۰ نفر باش...منم هستم نمیگم نیستم...ولی طلاق نگیر..بذار اسم زندگیمون باشه.... 

مردم من به پول بی حد محسن وصل بودم..اسمش هم بود...عیشم هم مهیا میشد چه مشکلی داشتم؟ 

مردم من هرگز کار لیلا رو نکردم...  

من از خیانت بیزارم...از این واژه دیوانه میشوم... 

 

اما مردم... 

 

خاطراتم را مینویسم... 

چون میخواهم یادم نرود مردم سیاه نیستند...خاکستریند... و من از همه خاکستری ترم...

 

مردم.  

دکتر خوبی های دارد که من در احدی ندیده ام...۵ سال است یک نگاه ناپاک یک حرف نامربوط یک اشاره اضافه از او ندیده ام... زندگی پول و همه چیزش دست من است و یکبار نمیپرسد چه کردی چه شد کجا رفت؟؟؟ کسی میتواند اینچنین اعتماد کند که اینچنین مورد اعتماد باشد... 

مردم دکتر دست خیلی ها را گرفته...خیلیها را نجات داده..حق خیلیها را از نامرد گرفته است... 

اما او هم خاکستری است....میدانم... 

 

به من نگویید سحر مرا از راه به در میکند... 

من سحر را دوست دارم...میخواهم بداند باور کند لمس کند وقتی اسمش را میشنوم دختر زیبا و خوش اندام و دلربایی را میبینم که وقتی میخندد موهای قشنگش دلم را میبرد.....مدیر جوانی که دانشجوی دکتراست...میخواهم بداند در پس همه این خوبی هایش به منصور که میرسم دلم میگیرد و آرزو میکنم ای کاش سحر کار دیگری میکرد...حتی اگر فرصت نهار بیرون رفتن با او را نداشته باشم هر گاه بگوید ف تا فرحزاد میدوم... 

 

مردم... 

اینها قصه امروز و دیروز من نیست... 

قصه سالهای کاری من است...اینجا پوسته شهر در به در شده من است... 

دوستی میگوید خودت کرم داری پوسته رو میشکافی گردن اینجا ننداز... و شاید خودم هم لختی خرم.... 

 

و مردم.. 

من اینجا آدم هایی را میشناسم که به زلالی آبند... و آنها هم خاکستریند... 

حاجی که دکی میگوید او را بت کرده ام مردی است ریشو و مذهبی و ضد زن...این آدم پسر و دختر برارد شهیدش را بزرگ کرده و آن دختر عروسش شده است...وقتی میگوید فاطمه چشمانش میدرخشد...همیشه به او میگویم حاجی عقایدت درپیته ولی من خیلی دوستت دارم...و اون هم همیشه به من میگه زبونت خیلی درازه ولی اگه همین زبونو نداشتی هیچ کجا جات نبود... 

همین آدم ضد زن نشده به فاطمه زهرا نشده کاری ازش بخوام برای زنی و بگه نه.... 

 

مردم اینجا آدمی هست که اگر نبود اگر دستم را نمیگرفت نمیدانم الان جایم کجا بود...او مشاور حقوقی دکتر است..اولین بار برای طلاق با پدرم پیش او رفتیم و او مرا رها نکرد...او بود که نگذاشت خانه جدا بگیرم...او بود که درد ۵ شنبه های بی حسین را با او قسمت میکردم ... او قاضی بازنشسته دادگستری است...آن روز که سکه ام را پیش چشمان خیره همه به او هدیه دادم گفتم مردم او مرد خداست و امروز هم میگویم او مرد خداست.... 

 

اگر خاطرات او را نمیگویم چون اینها را در خانه برای دوستان همکاران و خیلی ها تعریف میکنم... 

آنچه اینجا مینویسم چیزهایی است که گوشی برای شنیدشان ندارم... 

راست میگویی..مادرم نمیداند دوستی به نام سحر و لیلا دارم و نمیخواهم بداند... 

پدرم نمیداند دکی در مورد او چه فکر میکند و نمیخواهم بداند... 

 

راست میگویید...شاید اشتباه کرده ام این همه سیاه نویسی کرده ام.... 

شرمنده ام از تو که نوشته ای با خواندن نوشته های من به همه مردها بدبین شده ای...شرمنده ام از تو که دیدت را به زنهای مطلقه تغییر دادم...به مردها در ساعتهایی که بیرون از خانه اند ... به مدیران ...به .... 

اما مردم...اینجا دوست من است.... 

تو اگر این دوست را دوست نداری با او قهر کن و برو... 

اما نخواه ...نخواه که او را از من بگیری.... 

من اینجا تا سرحد جنون اشک میریزم و آرام میشوم... 

ساعت ها برای زندگی میترا غصه میخورم...۳ خطش را مینویسم و بعد میگویم...بس کن سحر.. او یک آدم است...یک زن است..باردار است...و دست خالیش را به سوی تو دراز کرده.... 

 

و مردم.. 

این همه زندگی من نیست... 

من ازینجا که میروم غرق میشوم در چشمان کودکم. در مامانا گفتن هایش...در خنده ها و عمو پورنگ دیدن هایش...در مادری که به سان بت میپرستمش و در پدری که اگر همه عالم او را احمق بدانند و مسخره اش کنند من شیفته مرام با مرام اویم... 

اگر امروز میتوانم زنی مبتلا به ایدز را ببوسم او را در آغشو بگیرم و قول بدهم که برای درمانش هر کاری بتوانم میکنم به مددد نفس مسیحایی اوست ومرام حیدریش... 

او حتی اگر از مال دنیا هیچ نداشته باشد حتی اگر هیچ کس او را نخواهد مایه سربلندی من است...اسمش را با افتخار میبرم و وجودش را آزاد اندیشی هایش را مردانگیش را به رخ عالم و آدم میکشم... 

مردم... 

طلاق یک اتفاق بود در زندگی من...اتفاقی بسیار بد 

همکار شدن با اموات هم یک اتفاق است...  

دوستش که مرا به نهار دعوت میکند و شناسنامه جداییش را به من نشان میدهد هم یک اتفاق است...

اینها همه شوخی های خدایند با من... 

و من همیشه به آسمان نگاه میکنم و میگویم 

اگر با من نبودش هیچ میلی      چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟؟؟  

 

دعا کنید بروم... 

برم به جایی که اینجا نباشد...

 

نظرات 27 + ارسال نظر
ماه تابان یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 15:18 http://yavashaki-89.blogfa.com

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.امیدوارم بهتر بشی.

فاطمه اورجینال یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 18:01

من که این روزها اشکم در مشکمه توهم که...

نیکو یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 18:02 http://boyekhobegandom.blogsky.com

خدا بگم چی کارت کنه اصولا حوصله خوندن ژست های بلند رو ندارم اما تو و چند نفر دیگه ... داشتم با ولع میخوندم و غرق شده بودم در مطالبت یهو مدیرم اومد بالای سرم و ازم یه سئوال پرسید و من انقدر گیج شده بودم نمیدونستم چی بگم تو روحت این از این .
اما در مورد نوشته هات باید بگم که : برایت شاد بودن را ُ، فقط آزاد بودن را دعا کردم

بهاران۱۳۵۶ یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 18:53

سحر جان یک عالمه حرف برات دارم اما فقط می خوام بهت تبریک بگم که توی ۵ سال و فقط ۵ سال....این همه عمیق شدی و یاد گرفتی آدما سیاه مطلق نیستند بلکه خاکستری اند و چقدر زیبا نوشتی که اون زن مبتلا به ایدز را بغل می کنی و می بوسی..تو همین جا توی وبلاگت برای انگ زدایی کار مهمی انجام دادی....خیلی ها رو می شناسم اگه ۱۰۰ سال هم تو چنین فضایی باشند و این به قول خودت شوخی های خدا را ببینند و شاهد باشند... بازهم متعصب و مغرور بر سر دیدگاه های کودکانه شون می مونند و هیچی نمی فهمند...دید خیلی خیلی زیبایی داری عزیزم احسنت

زن بابا یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 19:45 http://www.zanbaba88.blogfa.com

عزیزم
از گیس سفید من بشنو :
همه جا آسمان همین رنگ است .
بمان ...

ماهی خانوم یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 20:19 http://mahinameh.blogsky.com

سحر فوق العاده بود ... بین خط به خط نوشته هات نفس هم نکشیدم و خوندم و حس کردم و لمس کردم که چی می گی و چی توی ذهنته... الهی که همیشه همون خدایی که میشناسیش یار و یاورت باشه خانومی ناز و بی نظیرم

یلدا یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 22:41

سحر عزیزم با بغض خوندم همشو
باورت نمیشه که چقدر نگرانت بودم و هستم
عزیز دلم بازم میگم مراقب خودت باش .قلب های پاکی مثل تو بدخواه زیاد دارن.
از خدا میخوام هر چی خیرو صلاحته همون بشه.

قاصدک یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 23:07

سلام
اصلا نمی تونم هیچ نظری بذارم منو ببخش من خواننده خاموش نوشته هات هستم .فقط امیدوارم در کنار پسرت بتونی به ارامش برسی .موفق باشی

به اینجا خوش اومدی
خوشحال شدم از حضورت عزیزم.

بانکی دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:06

سلام
اموات دکتر میترا هستی نبات سحر و صدالبته پدر و مادر گرامی...شخصیت های ثابت پست های شما و دغدغه های فکری شما هستن که دیگر ما خوانندگان پستهای زیبات با اونها ناخوداگاه مثل خودت زندگی میکنیم امیدوارمهرجه زودتر زندگی شما شیرین تر وبه اهداف قشنگت برسی

فلفل بانو دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 13:11 http://pepperandsald.persianblog.ir/

چقدر زیاد بود ولی خوشم اومد.
واقعیت ها همیشه دردناکند.
راست می گی وقتی به خودم نگاه می کنم واقعا یه زمانی زلال بودم ولی الان............ نه اینکه خدای ناکرده بد باشم ولی دیگه زلال نیستم. خورده شیشه پیدا کرده ام.
من دعا می کنم بروی آنجا که زلالی باشد. ولی آیا پیدا می شود جایی که مردمانش زلال باشند!!

دعا کن بروم...
به جایی که فقط اینجا نباشد...

[ بدون نام ] دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 15:32

سحر..اینروزا که پست مینویسی حسم غریبه..حرفم نمییاد..
سحر چقدر ندانستنها و نفهمیدنهاست که از دانستنها و فهمیدنها بهتر است
البته منم مث توام و ملاک سنجش اطرافم و اعمالم حس درونیه خودمه اونه که به من میگه چی درسته چی غلط
همینه که اوضاعمون اینه دیگه.. منم اطرافم کلی سحر و لیلا دارم که ادمای معمولی با ایش و ویش ردشون میکنن
دوست دارم دوست نادیده ی من
راستی به پدر محترمتون سلام منو برسونید

منم دوست دارم..
خیلی روزها به یادتم و همیشه با اس ام اس هات شدیدا خر کیف میشم...
پدر محترمم هم خدمت شما سلام مخصوص دارند... (اگه فکر کردی من سر سوزنی غیرت دارم زهی خیال باطل)

رضا دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 15:34 http://manam.blogsky.com/

فقط میگم به خدا فکر کن.

خدا تنها چیزیه که این روزها خیلی بهش فکر میکنم...

قندک بانو دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 16:28 http://manozebeliii.blogfa.com

کجا بری
همین جا باشمن تازه پیدات کردم

من هر جا برم عاششششششقتم
راست میگم به خدا...
من عاشق بر و بچ انرژی مثبتم..
باور نمیکنی خوندن پستات و دیدن کامنتات در چه حد بهم انرژی مثبت تزریق میکنه...
ضمنا ۳ قلو که زاییدی هرجا بودم حتما جهت عرض دیدی گفتم!!!!! و دیدن موهای سیخ سیخت میام دیدنت....

امیر علماء دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 18:52 http://www.vlife.ir

فکر کنم همه اینا رو گفتی واسه یه خط!

لابد واسه آوردن اسم اموات ؟؟؟؟

مرضیه دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 20:58

عجب!!
سحر! ما هم با آدما وزندگیای عجیب غریب روبه رو شدیم ولی نه اندازه ی تو!چون به قول خودت خدا بیشتر از ما با تو شوخی داره!
همه ی آدما همین، سیاه نمایی نکردی!
تو چیزایی رو اینجا میگی که به اطرافیانت نمیگی و نخواهی گفت و دقیقا یکی از دلایل وبلاگ نویسی همینه!
گفتن ناگفته ها!
همه ی ما آدما ممکنه یه جاهایی تو زندگی "گند" بزنیم...

اتفاقا من برخلاف بقیه از دکی بدم نمیاد!درسته شاید بعضی وقتا چارتا فحشم بهش دادم اما مگه ما به هرکی فحش میدیم ملزوما ازش بدمون میاد؟!
دکی هم تو یه بعد زندگی گند زده!دلیلش مهمه!!

من وبلاگ مریم رو هم از اول خوندم!
مریم رو دوست دارم اما محمد رو نه!!شاید چون گندی که محمد داره میزنه بیشتر به چشمم میاد!

این "سحر" خانوم دوست جدیدت هم گند زده یه مقدار شدید تر از بقیه!خدا نکنه قبح یه کاری واسه آدم بریزه!دیگه اون کار میشه عادت!!میشه روزمرگی!میشه زندگی!

میترا هم بدبخته!خیلی بدبخت!اون بیشتر به زندگی و آینده خودش گند زده تا زندگی زن وبچه ی دکی!

و مطمئنا منم یه جاهایی گند زدم!و خودم بیشتر از همه میدونم...

چه گند تو گندی شد!! عجب دنیای بو گندویی!!

و
سحر جونم خدا تورو خیلی بیشتر ازماها دوست داره!
چون بهت قدرت مقابله داده!
قدرت این که با وجود فرصت های زیاد،کج نری،خراب نکنی،"گند" نزنی!!
------
شرمنده انقدر حرفیدم!
مونده بود رو دلم!
------
به قول رضا صادقی:
چه قدر سخته که رفتن راه آخر شه ، نتونی راهیش باشی...


تو این دنیای بو گندو منم به اندازه خودم گند زدم...
شاید حتی بیشتر از حد خودم....

مرسی به خاطر کامنت قشنگت...باور نمیکنم اینو یه ۶۸ی نوشته باشه

از دیار نجف آباد دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 21:41 http://fromnajafabad.wordpress.com/

وقتی عنوان رو دیدم و برای اولین بار با دقت تمام، همه ی نوشته تان را خواندم؛ نمیدانم چرا یکدفعه یاد شعر زیر نیمایوشیج افتادم که در ادامه بخشی از آن را برایتان مینویسم.... در مورد نوشته ات یک سخن بیشتر نمیتوانم بگویم: من و ما نیز از دل همین مردمان خاکستری و شاید سیاه برخواسته ایم.... باید تلاش کرد و تلاش کرد تا هرچه بیشتر صلح و دوستی را فرهنگ کنیم.... هرچند که ایمان آدمها هم به اقتصاد وابسته است؛ چه رسد به فرهنگ اجتماعی.... افسوس.
بگذریم... تا درود بعد دودصد بدرود.

سروده ی«آی آدمها» اثر نیما:

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان

گل بانو دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 22:22 http://zizigolbanoo.blogfa.com/

عزیزکم من همیشه دعا می کنم به آرزوهات برسی!

صبا سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1389 ساعت 00:11 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

سحرجان دل نوشته هایت رابادل وجان خوندم.حرفی برای گفتن ندارم.جزقطره اشکی که چشماموخیس کرده.درکت میکنم وهیچ نیازی نمی بینم که بخوام باهیچ حرفی مشوشت کنم.دوست من دوستت دارم باتموم دلمشغولیات.اماآسمون همه جاهمین رنگه

شرمنده که هرکاری میکنم پست ناراحت کننده ننویسم نمیشه..
و بعید میدونم همه جا آسمون به این سیاهی باشه..

مریم-یادگار سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:52 http://maryam-yadegar.blogspot.com

عجب نوشته ای بود سحر! گرچه اولین بار نبود همچه نوشته نفسگیری می نوشتی... مطمئن باش اینها که دیدی اینها که لمس کردی تورو اونجایی می بره که اونهایی که ندیدن یا نخواستن ببینن نمیرسن بهش! همیشه فقط یه چیز از خدا می خوام: هیچ چیز برام تابو یا قانون لایتغیر نشه چون می دونم هر احتمالی برای هرکسی بعید نیست. دلم نمی خواد با دیدن کسی که کاری برخلاف عرف می کنه وای و وووی کنم چرا که ممکنه خودم به همون جا برسم که بدترشو انجام بدم.

خوش حالم که فهمیدی چی میخوام بگم...

یک زن ذلیل سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:58 http://1zanzalil.persianblog.ir

از خوندن این پست بلند نتنها پشیمون نیستم که خیلی هم لذت بردم و خوشحالم که با شخصیت بزرگت آشناتر شدم...زندگی پر از پیچ و خمه و سختیهاش زیاده...و پر از لذت!...پر از لذت غلبه کردن بر مشکلات...شما که از لذت با وجدان بودن هم بهره مندید...خوش به سعادتت...لبخند بزن

شما لطف داری..
من هم جدا خوشحالم که بعد از قرنی سری به اینجا زدی..
من خودم میدونم نوشته هام درپیته ..چوب کاریم نکن تو رو خدا...

مریم سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:48 http://oddlife.blogsky.com

سحر جان سلام
کل پستت رو گرچه طولانی بود خواندم و نفس نفس زدنت رو و حرص خوردنت رو و بغض هایت رو هم فهمیدم.
بهت تبریک می گم که به مفهوم خاکستری - نه نئوری بلکه عملی رسیدی.
یه چیز دیگر رو هم بگم ( که اگه نگم می میرم) که توی جملاتت سنگینی اعتماد به نفس حقیقی رو لمس کردم.
سحر جان به نظر من خدا بنده ای رو که بیشتر دوست داره بیشتر می اندازه وسط مشکلات...
و تو - دارم می بینم - که داری سربلند بیرون می آیی...با تلاش...زحمت...حفظ غرور...حفظ شرافت انسانی...حفظ بودنت و زن بودنت...
و این مساله اعتماد به نفس خوبی بهت داده
اما یه چیزی!!!
بعد از این مرحله مودبانه و رسمی مرحله کله خری شروع می شه. دیوونه بازی...اعتماد به نفس بالا کار دست آدم میده...
می دونی که خود من هم اینکاره بودم.
فقط شانس آوردم - خیلی خیلی شانس آوردم - طرفم آدم بود...انسان بود...دنبال سواستفاده و ...نبود...
شانس آوردم سحر
ولی خیلی روی شانس نمیشه حساب کرد

پونه سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 http://www.rozhin-maman.persianblog.ir/

سحر تو علاوه برمدد کاری نوشتار دلنشین وبرانگیزاننده ای داری بیای سراغم خوشحال میشم.

کوچولو عیسی سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:27

وحالا آرامم آرام آرام
انگار همین الان عیسی را زاییده ام شایدم سحر را
این پستت را بیشتر از هر پستیت دوست داشتم

(سحر من نوشتم سبک بشم تو گلوم گیر کرده بود تو نخوان شاید دلگیر شوی )

میگم سحر چند بار خواستم بگم بی خیال شدم ولی حالا میگویم به این اقای دکتر که دست خیلی ها را میگیرد و همو که به تو میگوید حقت را بگیر و چنین و چنان بگو
فقط انها که اونجا نشسته اند آدم نیستند فقط آنهایی که دستشان به پول بیت المال مردم است و میتوانند حقشان را یا اضافه تر از حقشان را بگیرند آدم نیستند
بگو آدم هایی در این شهر زندگی میکنند مثل من که حقوق ماهیانه ام ۶۷۰۰۰۰ تومان است که پس از کسورات میشود ۲۵۰۰۰۰تومان من هم از ۸ صبح تا ۴ بعد از ظهر کار میکنم
چطور میتوانم حق واقعیم را بگیرم ؟
آدمهایی مثل پدرم هستند که ۲۵ سال برای ارتش کشور تو کار کرده اند و حالا حقوق بازنشستگیشان هست ماهی ۵۵۰۰۰۰ تومان و برای این که شرمنده زن و بچه نباشد برای ماهی یک میلیون تومان (یعنی یک پنجم حقوق امسال محسن تو اون اداره که یک صدم بابای منم نیستن) هفته ای ۵ روز در غربت و دور از زن بچه برای کسایی کار میکنه که روزی خودش دستگیرشون بوده

بگو حالا همین آدما دارن یه خونه میسازن نه تو یه محیط خوب ته یه جای با صفا توی حلبی آباد قیطریه و توو امثال تو با تصویب قوانینی برای این که بیشتر جیب امثال من را برای خودتون خالی کنید فرمولهایی را درست کردید که برای ساخت ۷ متر بیشتر اونم از ملک خودم نه از ملک شهرداری ارائه میدید که باید ۲۷ میلیون ناقابل بریزیم به حساب شهرداری ۲۷ میلیون شاید حقوق ۳ یا ۴ ماهه تو باشه اما حقوق دو سال نیم کار پدر من دور از خانست
که خوب فعلا دادنش مقدور نیست و این یعنی تا مقدور شدنش باید ساختمانمان را شهرداری بخواباند
حالا جناب دکتر میشود به من هم بگویی چطور حقم را از تو از مردان دیگر مانند تو که اداره امور شهرم را در دست دارند بگیرم ؟
چه میگویم کدام مرد ؟ مردی که معتقد است لازم نیست مرد باشی نامرد باشی کافیست !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
حالا حقمان از نامرد هایی که اداره امور کشور را در دست دارند بماند ؟ از نامرد هایی که روز به روز خودشان دم کلفت تر میشوند و مردم عادی را له تر میکنند
همان نامردهایی که روی شونه های پدرم و مانند آنها به گندگی رسیده اند
سحر خیلی دلم پره خیلییییییییییییییییییییی
منم مثل تو شیفته پدرم هستم دلم میگیره این روزها وقتی ازش میشنوم که همین روزا سر از تیمارستان در میارم
وقتی میگه منتظر باشید این روزها خبر بدن سکته کردم
وقتی ....................
و میدانم مسبب این همه فشار روحی روانی فشار من بود برای فروش خانه
فقط برای این که خودم دیگر تحمل موندن تو این محل را نداشتم فقط بخاطر این که میخواستم تا جائیکه میشه راه را برای دانش دور کنم تا قید ملاقات عیسی را بزنه این همه اون بنده خدا را تو فشار گذاشتم

سحر وقتی زندگی خودمون را میبینم و میبینم در برابر خیلی از دور و بریهام تازه پادشاهی هم میکنیم تازه خوب هم زندگی میکنیم گوشت میخوریم میوه میخوریم میتونمبرای بچه ام اسباب بازی بخرم لباس نو بخرم
نمیتوان امسال دکتر را خاکستری ببینم
سحر من فقط سیاه و سپید میبینم و همانقدر که تو و پدر و مادرتو را سپید میبینم دکتر و محسن و منصور و اون سحر را سیاه

چی بگم ؟؟؟
همین رو بگم که هر وقت هر زمان ف بگی تا فرحزاد میدوم...
همین...

صبا سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1389 ساعت 14:28 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

سحرررررررررررررررررررررر؟مگه مریضی کامنت منوتاییدنمی کنی؟هم این پست هم پست قبل.میدونی کلی باهات گریه کردم.مرض داری؟

تو تازه فهمیدی من مریضم ؟؟؟ خیر سرت مهندسی صبا...
ااااااااااااااااا
تازه م فهمیدی من مرض دارم؟؟؟؟؟
بابا خیلی شاهکاری ریفیق...
والا من هرچی کامنت دارم به نوبت تایید میکنم...
ای بابا
چرا میزنی حالا!!!
گه خوردم...
خوبه ؟؟؟؟؟

ساحل سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1389 ساعت 14:32

از کجا فهمیدی اون بالاییه مننم؟//

کی گفته من فهمیدم ؟؟؟؟

خلیل پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1389 ساعت 21:41 http://tarikhigam.blogsky.com

سلام.

هر جا میری، این خاطره ها و تجربه ها را بگو و بعد برو. با خودت نبر، در خودت پنهان نکن. باسپاس

صبا شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 00:23 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

به روزم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد