تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

خط خطی....

 

 

برای تو: 

هر بار کودکانه دست کسی را گرفتم گم شدم...  

آنقدر که در من حرص از گرفتن دستی هست 

ترس از گم شدن نیست....

 


 

دلم میخواد :

رمز بدم و صفحه باز شه 

روی مرکز مدیریت کلیک کنم ...

یادداشت جدید ...

دستمو بذارم رو صفحه چشمامو ببندم و انگشتمو تو صفحه بچرخونم 

یه عالمه خط بکشمو و خطا تو این صفحه ثبت شه 

هر وقت دلم خواست رنگو تو ذهنم تغییر بدم و خط خطی هام رنگی شه 

هر وقت خواستم محکم بکشم وخط ها پر رنگ شه 

هر وقت خواستم خطها باریک و شاعرانه باشه انگار دارم با قلم مو رنگ میکشم  

دایره استوانه خط های راست کج اینوری اونوری دو سانتی صد سانتی

بکشم بکشم بکشم بکشم 

یه ساعت دو ساعت یه عالمه ساعت 

بعد چشمامو وا کنم و نیگاه صفحه کنم 

۱ - ۲ - ۳ 

دکمه انتشار مطلب رو بزنم 

آآآآآخخخخخ 

عنوان یادم رفت 

فکر  

فکر  

فکر 

خط خطی های ذهن من.... 

 

و منتشرش کنم. 

 

 

حالا بشینم و هی نگاش کنم... 

خط خطیها جون بگیرن و واقعی شن...رژه برن جلو چشمام....بی رنگ شن و بمیرن...دفن شن تو اون صفحه بی معنی... 

و حالا نقش بعدی... 

  

رئیس بیاد رد شه... 

محلت نذاره...دادو بیداداش تو گوشت زنگ بزنه ... سیاهیا جون بگیرن... 

و رئیس که از در میره بیرون اشکت بچکه رو کی برد... 

و زیر لب بگی به خدا من دروغ نمیگم...دروغ نمیگم...دروغ نمیگم 

 

و تو خط خطی های منو ببینی و تو دلت بگی دیوونه س  

و برام بنویسی به به چه نقاشی دلنشینی...تو خواهر کمال الملکی به جان خودم ...

و من بگم به خدا من دروغ نمیگم.... 

 

 

نظرات 14 + ارسال نظر
فاطمه اورجینال چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 23:34

تو بکش من قول میدم بهت نگم خواهر کمال الملکی...
قول میدم بیام و بگم:سحر!عزیزم!غصه نخور...هرچند که آخرین آدمی که یادمه اینجوری شد مرد ولی تو خوب میشی!!من امیدوارم!

سحر نصف مزه وبلاگت ازبین رفته...چون نصف مزه اش به جواب کامنهات و کلکل هات بود!

بی مزه گیشو با مزه خودت یه جوری بش بده بره....
الاغ جووووون
تو نوفهمی من دپرسم؟؟؟؟؟؟؟
أدم دپرس میاد کامنت جواب میده؟؟؟
هیشششششکی منو جدی نمیگیرههههه

گل بانو پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:59 http://www.zizigolbanoo.blogfa.com

خواهر کمال الملکو نمی دونم ولی با این شعرواره ات بی گمان با فروغ فرخزاد نسبتی داری!!!!

ای دل غافلللللللللل
دیدی آخرش لو رفتم !!!!!!

یلدا پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:38

الهی قربونت برم من
چرا من این قد دوست دارم
سال دیگه این موقع مطمینم یه جای خوب هستی که کلیم دوسش داری اصلا هم به یاد ما نیستی
دعا می کنم همین طور باشه

احتمالا چون من ذاتا دوست داشتنیم...(آیکون اعتماد به سقف)

منم امیدوارم همینطور باشه...بلکه م شمام از شر غر غر های من راحت شین...

محمد پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:40 http://mohamed.blogsky.com/

به مخاطب میشه حق داد ولی نباید گمت کنه. هر وقت تونستی بدون توجه به مخاطب خط خطیای قشنگت رو بکشی آروم میشی.مخاطبشم از راه میرسه.عجیبه ولی درسته...

دستت رو بده تو دستای گرم سرنوشت و برو. دنبال چی میگردی؟
همش همینیه که داری میبینی!همش خط خطیه!همممش همینه.باید رفت باهاش.گم شد...

اون تو که گفتم منظورم توی مجازی بود..نه لزوما هرکی نوشته های منو میخونه...شاید حتی بیشتر منظورم تو اون لحظه آدمهایی بودن که علیرغم همه محافظه کاری هام پریشونی هام رو میبینن....

و بیقه نوشته ت رو خیلی دوست داشتم...همش خط خطیه..اینو هستم فتیر....

سمیه پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 21:58 http://www.datoshu.persianblog.ir

ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
به مرام تو گرفتار و با یاد تو اسیر

بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد...

امیر علماء پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 23:45 http://vlife.blogsky.com/

تو که از من داغون تری!

حالا هی من میگم این ویروس داغونی از آلودگی هواس هی شما بگین نیس...

یگانه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 00:06 http://unique886708.blogsky.com/

آخه چرا می خوای تن اون خدا بیامرز توی گور بلرزه
عزیزم یه قلم و کاغذ بردار همونجا رو تا می تونی خط خطیش کن
به نفعته آخه خودت که توی جریان یارانه ها که هستی؟
ولی جدا چرا این روزا حال و هوای همه اینقدر گرفته است؟
سحر جان خوشحالم کردی که به خونه کوچولوی من سر زدی

صد بار گفتم بازم میگم تاثیر آلودگی هواس....
البته حالا که دارم فکر میکنم میبینم یارانه ها هم بی تاثیر نیست...

صبا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

دلتنگیاتوبخه دست بادبسپارعزیزم
خط خطی های ذهنتوبریزبیرون.هرجوری که دوست داری.میخوای رو یکاغذخط بکش.میخوای اینجا.میخوای روی دیواراتاقت.امابریزش بیرون.بذارمغزت نفس بکشه.میگذره سحر.به خداهمه این روزهای خط خطی میگذره.
مطمئنم که دروغ نمیگی
راستی نگران مدرکت نباش.پیدامیشه.فقط یه کم بایدبدوی

تو این آلودگی هوا باد کجا بود صبا جونم...
یه کم باید بدوم؟؟؟
والا این دو به دو ماراتن گفته زکی...

مرضیه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 18:39

وا!مگه مامانا هم اجازه دارن دپرس بشن؟!
چه معنی داره؟!
ریلکس،ریلکس،ریلکس تر!!
----
ولی سحر جدا معلومه حالت خوش نیستا!این روزا هر چه میخواهد دل تنگت بگو و بکش ولی زیاد این دپریشن رو جدی نگیر چون طبق روال همیشگی:
این نیز بگذرد!
----
میبینی توروخدا!
مردم فقط جواب کامنتای عروسشون رو میدن!
چه کارت کرده که هنوز هیچی نشده اینقدر ازش میترسی؟!

نخیر اصلا و ابدا
مامانا فقط حق دارن بمیرن

والا این دپرسیشن منو جدی جدی گرفته دست از سرم ور نمیدارهههههههه...الان خوب خوبم مرضیه جون...این تی چر زبانمون اصلا جمعه ها میاد و میره من نمیدونم چه جوریاس که روح تازه در کالبد اینجانب میدمد همی....

از خودش بپرس چه کارم کرده....!!!!!!

دختر ماه شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:41 http://sokoote-sarshar.blogsky.com

سحر تمام پستهایی که نبودم خوندم....مدارکت کجاس بالاخره؟؟؟ مودت کاملا از پستهات مشخصه...من میفهمم!

به نظرت من اگه میدونستم کجاس این همه زنجموره مینمودم؟؟؟؟
قربون تو دختر شیرازی برم من که اینقدر بافهمی خانوم کم پیدای ستاره سهیل...

خانومی شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:55

خط خطیهای ذهنت رو روی بوم بیار اون قدر خط خطی با رنگ سیاه بکش تا آروم بشی
بعدم قلم رو بده دست نبات تا برخلاف تو فقط با رنگهای مختلف خط خطی کنه بعد بشین نگاه کن که تو اوج اون خط خطیهای سیاه امیدهای رنگی چقدر با هیجان در حال حرکتن

بابا تو دیگه کی هسسستییییییییییییییییییییییییییییی !!!!!!!!!!!!!!
من مرده این تجویزای روان درمان گرایانه توام..
بعد اون دستگاهه الان میرم تو کار این یکی..

ساحل شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 18:15

سحر..چقدر خوبه که ذهنتو بیرون میریزی...بگو اونقدر بگو تا بار ذهنیت کم و کمتر بشه...بزار بگن دیوونست..چقدر مهمه برات؟

من فقط گفتم دروغ نمیگم...
تو دکتری این کاره ای تا تهشو خوندی ....
پس خودت بقیه شم میدونی ....

خلیل شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 20:41 http://tarikhigam.blogsky.com

سلام

چرا کودکانه، دستی را می گیری؟ دست کودکان را بگیر. دستی را بگیر که کودکانه به سویت دراز شده است، البته نه از سر بزرگواری و ترحم، از سر وظیفه نسبت به همنوع.

از سر وظیفه...
جالبه...

کوچولو عیسی دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:47

روز شنبه این پستت را خوندم با خودم میگفتم یعنی چه حال و روزی داشتی که اینا رو نوشتی ؟
برات کامنت نگذاشتم نپرسیدم حتی دیگه بهت زنگ نمیزنم چون احساس کردم ........
بماند یاد گرفتم که احساس نکنم اگر هم کردم اهمیت ندم به زبون نیارم خفه خون بگیرم
چند ساعت بعد حال و روزم یه جوری بود که دلم میخواست پستت را کپی کنم و بزارم تو وبلاگم !!!!!!!!!!!!!!!!!!
نمیدونم مشگل من چیه
اما میدونم بزرگترین درد اونه که یه بغضی یه حرف نگفته ای یه دل تنگی یه چیزی در حال خفه کردنت باشه اما همه فکر کنند حالت خوبه هیچ مشگلی نداری زندگیت ردیفه ردیفه
اون وقته که دردی ازت درمون نمی کنند هیچ نمک به زخمت هم می پاشن
حالا فهمیدم مشگلم چیه
مشگلم اینه که نمیخوام کسی دردم را بدونه
ترجیح میدم دورو بریام بدون این که من بگم بفهمن که شرایط خوبی ندارم
اما ..............

دیروز وقت نبود کامنتت رو جواب بدم.
گفتم تاییدش نمیکنم تا امروز سر فرصت یه جواب درست و حسابی بدم که فیلتر شدم.
انگار یه جورایی قسمت نبود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد