تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

نخونید...چیز به درد بخوری توش نیست...

 

چند دقیقه پیش همزمان با اذونی که از بلندگوی مسجد پخش شد زدم زیر گریه... 

و یه دل سیر گریه کردم(منظورم حدود چهل ثانیه س)...سرم رو گذاشتم روی کیبورد تا نبینم کی میاد و کی میره... 

مدتی بود این بغض با من بود...روزهای سخت زندگیم ادامه دارن...خسته و کشته میرسم خونه و حسین که تازه از خواب بیدار شده منتظر منه...و من دلم میخواد یه کنجی رو پیدا کنم و یک ساعت توش بمیرم...مرگ به معنای فراغت از همه دنیا... 

مهمونا رفتن...موقع رفتن همه گفتن انشاءا...یه بخت و بر خوب قسمتت بشه...همینه دیگه...قسمت هرکی یه جوره...اونم تقاص پس میده...با تو بد کرده... 

خدایا چرا مردم نمیفهمن این کلمه بخت و بر خوب از هزارتا فحش خواهر مادر بیشتر لج من رو درمیاره... 

این روزها حتی کارهای مامان و بابا هم رو اعصابمه...بابا میگه حسین به پدر هم نیاز داره ... پسره بزرگ میشه تو حریفش نمیشی باید از کسی حساب ببره محسن باید بدونه یه بچه ای هم داره باید احساس مسئولیت کنه ..... من همه اینا رو میدونم ملت فقط تو رو خدا هی در گوشم تکرارش نکنید... 

مامان میگه بذار به اونها هم انس بگیره ... باید بگیره ...شاید بعد از ۷ سالگی به تو ندهندش.... 

جماعت من میدونم حضانت حسین تا ۷ سالگی با منه ... تو رو خدا اینو هی یادم نندازید... 

و نمیدونم چه اصراریه که بابا باید واسه عالم و آدم داستان مظلومیت من رو تعریف کنه ...این که محسن بد دهن بوده و دست بزن داشته... 

بابااااااااااااااا تو رو خدا هی منو یاد اون روزای سگی ننداز....تو رو خدا اینقدر این داستان تکراری رو دم گوش من تعریف نکن..... 

و این وسط منم و گریه های شبونه...منم و بغض...و منم و یه پله اشک.... 

مامان به خاله م میگفت بعد ۵شنبه ها که میره خیلی بد میشه...همش بیتابی مامانش رو میکنه...اذیت میکنه ...احتمالا اونجا هی گریه میکنه عصبی میشه... 

دیگه جدا نمیدونم چی از خدا بخوام...اگه اونجا راحت باشه دلم باید بلرزه که وااااای داره به اونا انس میگیره پس بعد ۷سال به راحتی پیششون میمونه ... و اگه اونجا گریه کنه باید بلرزم که واااای داره عصبی میشه.... 

میدونی خدا هرکی گفته تو از مادر مهربون تری مادر رو نشناخته....مادر انسانه...تو خدایی ...خیلی با هم فرق میکنه...اگه تو انسان بودی و میگفتی از مادر به بنده ها مهربون تری شاید باورم میشد ولی حالا ازین حرف که بسپارش به خدا..از مادر به بچه ت مهربون تره حرصم میگیره...حس میکنم تو نمیفهمی من چی میکشم خدااااااااااااا 

این روزها هرجا میخونم بچه ها میرن مدرسه بغض میکنم... 

ازآینده بدم میاد...کاش زمان همین جا تو همین امروز متوقف شه...  

 

* من از شنبه باز رژیم گرفتم...گمونم کمی از کم طاقتیام به خاطر کم لمبوندنمم هست.... 

 

* جمعه رفتیم با مامان اینا نهار فرحزاد..حسین از پله افتاد گوشه چشمش کبود شد...مامان میگه کاش تا جمعه خوب شه..باباش اینو هم نکنه یه شر...میبینی خدا ...میبینی حال و روز منو.... 

 

* امروز میخوام با سمانه برم آرایشگاه ..میخواد بعد از ۲۷ سال موهای صورتش رو برداره...اونم بعد کلی اولتیماتوم به خانواده (اونوقت میخواد زن این پسره بشه که گفته حجاب بی حجاب) 

 

* خوشحالم که پاییزاومد. سرما رو دوست دارم...

روزگاری فکر می کردم....

 

 هروزگاری فکر میکردم اگر کسی یک تار موی مرا ببیند قطعا در آتش خشم و غضب و ناله و نفرین خداوندگار جزغاله خواهم شد...حجابم را برداشتم و دیدم کسی حتی نیم نگاهی هم به موهای من نمی اندازد... 

 

روزگاری فکر میکردم زنی که خیانت میکند بدترین زن روی کره زمین است و من اگر چنین زنی را ببینم قطعا حتی نمیخواهم با او هم کلام شوم ... وسالها بعد صمیمی ترین دوست من به شوهرش خیانت میکرد و میگفت شوهرم را دوست دارم اما خوب اونو هم دوست دارم ... و من دوستم را دوست می داشتم... 

 

روزگاری فکر میکردم مردی که ۲ همسر دارد بی وفاست لجن است حال به هم زن است و من حتی ۱ ثانیه هم نمیتوانم تحملش کنم ....و امروز رئیس من ۲ همسر دارد و من او را دوست دارم... 

 

روزگاری میگفتم یا بچه نیارید یا اگر بچه دار شدید هرجور شده با شوهرتون بسازید و.... سالها بعد با یک بچه جدا شدم... 

 

روزگاری سیگار برای من مظهر فساد و سو رفتار بود.... و امروز به راحتی سیگار می کشم... 

 

روزگاری زنان کارمند در نظرم در عرش آسمان بودند و امروز زنان کارمند در نظرم نسلی سوخته اند... 

 

خدایا ... 

 

می هراسم از فردا ... یعنی دلم برای باورهای امروزم تنگ میشود؟؟؟؟؟؟؟؟

اخبار به اختصار...

۱ ساعت پیش رفتم حساب باز کردم به نام حسین تا بدم به پدرش برای ریختن نفقه هاش... 

خییییلی حس بدی داشتم... اشک تو چشمام حلقه زده بود.. یاد حرفای وکیلش افتادم که گفت اموات گفته غلط کردی ۲۰۰ هزار تومان براش نفقه بریدی بچه تو ماه ۵۰ هزار تومان هم خرج نداره... ناراحتم...بازم فردا ۵ شنبه است.... 

 

اخبار به اختصار: 

 

- اموات خونه رو تخلیه کرد و رفت. شومینه رو کنده با خودش برده. همه لامپ ها رو باز کرده برده. چوب پرده ها رو برده .... 

 

- ۲ شنبه اموات ساعت ۴ بعد از ظهر در میلاد نور توسط من و هستی رویت شد... با موهای ژل زده کت کتان شلوار جین عینک شنل و درحالیکه نیم متر از دخترای ژیگول بلا رد شده بود اما ۱۸۰ درجه چرخیده بود و همچنان به دید زدن ادامه میداد.. خدا رو خیییلی شکر میکنم که لااقل بلدم چطوری دید بزنم و اینقدر تابلو نیستم.... به نظر شما این آقای مدیر عامل اون موقع روز اونجا چه گهی میل مینمود ؟؟؟؟ ( جواب گه اضافه می باشد ) 

 

- مهمونداری همچنان ادامه داره . دیشب رفتیم پارک ارم . حسین رو بردم استخر توپ و قو سوارش کردم و کلی داد و بیداد کردم و شادی نمودم. هستی میگه خودت از نبات شادتر بودی.... 

 

- نفیسه (زن عمو بزرگم)و بر و بچه هاش رفتن تاجیکستان و تا سال دیگه نمیان.... 

سر راهی براشون ۳ تا بازی فکری خریدم و ۱ پازل ۱۵۰۰ تیکه واسه مصطفی 

 

- دکی امروز برگشت.. فقط خدا میدونه چقدر از دیدنش شاد شدم... مثل زندانی که به زندانبانش عادت میکنه بهش عادت کردم و وقتی نیست بهوونه ش رو میگیرم. تو نبودش همه تصمیما با خودمه همه مسئولیتا با خودمه و لااقل وقتی هست وقتی میخوریم به بن بست بهترین نعمت اینه که میتونم هیچ کاری نکنم تا ببینم چی میگه... 

اوضاع مالیمون خرابه. پول نداریم حقوق شهریور پرسنل رو بدیم.. همه چک هامون بدون وصول مونده ... درآمدهامون پایینه و من این هفته رسما سرویس شدم و خوشحالم دکی برگشت... 

خیلی امکان داره زیرآب دکی بخوره .... این روزها شایعه رفتنش پیچیده... 

 

خسته م. مهمون داری و کار خسته م کرده. خیلی زیاد........ 

 

و در آخر... 

 

عیسی و مامانش خییییییلییییییی به یادتونم و خیییییلی دلهره دارم ...  

ای کاش خدا یه چیکه فقط یه چیکه حال این اموات و دانش رو جا می آورد ....

چهلم اقاجون...

یادم نیست کجا خوندم خدا هر نعمتی میده حتما یه جوری از دماغ آدم درمیاره (مثال زولوبیا و جوش های صورت‌ ) ... این مثل دقیقا درباره من صدق کرد. از اول هفته شاد بودم که ۵ شنبه نبات نمیره. ۴ شنبه واسه اموات اس زدم که ما فردا واسه مراسم چهلم آقاجون میریم همدان.. شبش هستی افطاری میداد . فافا سمانه ساجده هدی و داراب خونمون بودن (زهرا و الهه مشهد بودن و شب قبلش به صرف سوسی تخم مرغ و کالباس اومدن خونمون افطاری)... یه عالمه غذا درست کرده بودیم( شنیسل مرغ - پاستای گوشت-سوسیس بندری- سالاد بلغاری) و شاد و سرخوش مشغول هره کره بودیم... 

شب که بابا اومد منو صدا کرد و گفت وکیل اموات زنگ زده گفته حق ندارید ۵ شنبه نبات رو ببرید... ضمنا من حق ندارم بدون اجازه ایشون نبات رو از شهر خارج کنم و این نص صریح قانونه... (حالا من باز میگم تو روح این قانون سگ برینه شما هی بگید تو بی ادبی ... )

بابا هم به وکیلمون زنگ زده بود و اون گفته بود سفر اگه به اضطرار پیش بیاد ایراد نداره اما تلاش کنید تو روز ملاقات اون نباشه... این مسئله چنان رید تو حال و احوالم که مفصل گریه کردم و کلا دیگه حالم خوب نشد. وقتی سمانه ازین پسره و حس و حال خودش میگفت دلم میخواست بزنم تو سرش که آخه الاغ مگه نمیبینی من خودم چه اوضاعی دارم. .به من چه هر گهی میخوای بخوری نوش جان... اینقدر حرفای سمانه رو اعصابم بود که ۱۲ شب خوابیدم و ازون ور هم ۳ بعد از ظهر خوابیدم که اصولا حرفش پیش نیاد( میدونم بی شعورم و اون مهمون ما بود اما بهونه آوردم که سرم درد میکنه و حالم خوب نیست... در صورتی که اونجای آدم چاخان)... کلا یه ثانیه منو گیر میاورد هی تو گوم پچ پچ میکرد و هستی هم هی غر میزد که زشته برید بشینید پیش هدی...  سمانه م نوفهمید که این کارش چقدر زشته ...سرتو درد نیارم چشم چپم افتاده به سمانه ... حس میکنم اون شب وقت دلداری دادن اون بود نه زر زدن درباره این پسره...

خلاصه که پنچ شنبه ظهر مامانم با داییم اینا رفت و من و بابا و هستی و نبات ساعت ۱۰ راه افتادیم... 

شبش خونه خاله اکرم (مامان هدی ) بودیم. فرداش رفتیم مسجد از مسجد دیگه نرفتم خونه آقاجون اومدم خونه خاله. قرار بود شنبه صبح راه بیفتیم که ناگهان مامان تصمیم گرفت نهار بریم خونه خاله اعظمم . من هم مفصل لجم گرفت که چرا مامانم برای همه ما باید تصمصم بگیره و به مدت نصف روز با مامانم سرسنگین بودم....( تصمیم داشتم یه غر حسابی به بابام بزنم که خییییییلی خوشحالم پیش نیومد و نزدم) 

۲ تا از خاله هام با ما اومدن تهران و یه سوژه دیگه واسه اعصاب خوردی واسم مهیاست. حوصله مهمون بازی و شلوغی رو بیشتر از ۲ روز ندارم. خاله ناهیدم اینقدر هوای بچه هاشو داره و اینقدر بالا پایینشون میکنه که دیگه حالم رو به هم میزنه و خاله اعظمم یه دختر داره به نام صهبا که خیلی اخلاق مزخرفی داره. واسه هرچیزی اینقدر گریه میکنه و داد میزنه تا خاله م رو راضی کنه به هدفش برسه... (دلم میخواد بدونم بچه خودم چه عنتری میشه اینقدر به این و اون غر میزنم....) 

 

این روزها لختی غر غرو شده م. سعی میکنم همه غرغرهام رو به خودم بزنم و خودم به خودم دلداری بدم تا رو اعصاب دیگران نباشم اما گاها هستی هم بی نصیب نمیمونه.... 

خودمم نمیدونم چه مرگمه... یعنی میدونم ... اما روم نمیشه به زبونش بیارم.......

یعنی خاک تو سرم که هرچی سخنرانی کنم تو باب روشنفکری و دموکراسی و پلورالیزم دینی ته تهش عقاید زهرماری جهان سومیم تو ذاتمه... تو رو خدا نصیحتم نکنین که ازین بابت خیلی از خودم کفریم...

روزهایی که رفت...

 

 

 لبخند تو را چند صباحیست ندیدم 

یک بار دگر خانه ات آباد بگو سیب!  


 

 

اموات ۵ شنبه وقتی اومد حسین رو برگردونه یه پلاستیک داد به من گفت این امانتی مال شماست. اومدم بالا دیدم توش ۱۴ سکه تمام بهار آزادی و ۴ میلیون پول نقد. مهریه و اجرت المثل زندگی من بعد از ۸ سال!!!! 

خندم گرفت..... 

 

جمعه خونه عمه م دعوت بودیم. یه زنعمو دارم (زن همون عمومه که واسطه ازدواج ما بود) در حد خدا خسیسه... بچه ش رو نمیبره آرایشگاه چون چه کاریه پول آرایشگاه دادن... بعد داداشش یه کاسه میذاره دور سر پسرش و اطرافش رو میتراشه اسمش میشه مدل قارچی و پز میده که این هنر دایی علیه... یه بسته زولبیا عموم خریده ظاهرا اضافی بوده به اون یکی زنعموم گفت اینو ما نمیخوریم تو میبریش گفت آره و بعد گفت ۷ هزار تومن میشه ... یادت نره پولشو بدیاااا وگرنه حرومه... و جالب اینه که عموم هم شده لنگه زنش... یه کلام نمیگه من خودم با داداشم حساب میکنم تو بی خیال شو... من ازین تریپ کارا خییلی از عموم دیدم ولی هیچ وقت به کسی چیزی نمیگفتم چون خداییش واسه طلاق من خیلی وقت و انرژی و فکر گذاشت ... اما خیلی از تنگ نظری که از زنش گرفته حرصم میگیره. این عموم تا قبل از ازدواجش معروف بود به اینکه خیلی بخشنده س خیلی دست و دل بازه اما الان کارهاش واقعا عجیب غریب شده. ما در جریان طلاق من بارها با هم رفتیم رستوران و هر بار در نهایت رو میگفت چون برای کار تو اومدیم تو باید پول نهار رو بدی... من هرگز نمیذاشتم اون حساب کنه نه عموم من اصولا با هر ننه قمری که برم بیرون نهایت تلاشم رو میکنم که من حساب میکنم ولی آخه یه ذره حیا هم خوب چیزیه... 

جالبه که این زن عموم همیشه می ناله که عموم بده خسیسه به زندگی نمیرسه...  

این روزها احساس میکنم عموم بیبشتر از زنش رو اعصابمه و غیر قابل تحمله...

 

شنبه من و هستی خودمون رو دعوت کردیم خونه یه عموی دیگه م. زنعموم دختر دایی اون زنعمو خسیسه مه. کلی سر درد و دلش وا شد و کلی غیبت طاهره رو کردیم... خیلی خوش گذشت. واسمون پیتزا درست کرد در حد مرگ لمبوندیم. تا سحر اونجا بودیم و بعد اومدیم خونمون... 

 

پسری که خواستگار سمانه بود و نشد و گفته بودم که خیییلی به دل سمان نشسته بود و از نه گفتن پسره خیلی دپرس بود دوباره به سمانه زنگیده. یه بار رفتن بیرون با هم حرفیدن و سمانه دوباره هل داده شده تو اضطراب و نگرانی.خونواده سمانه خیلی مذهبی و سنتین و پسره کلی افه روشنفکری گذاشته ... و سمانه نمیدونه چی کار کنه... 

دیشب راست حسینی جریان رو به بابا وگفتم و گفتم نظرشو بگه و نظریات بابارو مستقیم به سمان گفتم.. اگرچه با بعضیهاش مخالفم... 

 

امشب قراره با بر و بچ افطار بریم بیرون و حالی به حولی... 

  

یه دوستی واسم کامنت گذاشته بود که دلیل اینکه هر شب خواب اموات رو میبینی اینه که تو روز بهش فکر نمیکنی یعنی نمیذاری بهش فکر کنی و این افکار میره تو ناخود‌آگاهت تو خواب.. دیروز تو بیداری مدتی بهش فکر کردم و شب یه سر راحت گذاشتم زمین.... 

جالبه... نمیدونستم خواب و بیداری ما در این حد به هم مربوطن... 

 

آخر هفته میریم همدان. قراره نوعید و چهلم آقاجون رو با هم بگیرن و این یعنی ۵شنبه نبات نمیره اونوری و من خیییییییییلی شادم... 

 

چند روزه نبات که بیدار میشه مفصل گریه میکنه و بهانه میگیره و مامان رو حسابی شاکی کرده... 

 

چند روزه دکی بد میپیچه به پر و پاچه م... نمیدونم اون زده به سرش یا روزه زده به سر من و من کم طاقت و عصبی شدم... ای خداااااا چاکرتم ...نمود ما رو این ماه رمضون.... 

 

و اما مرضیه جون عاششششششششششششششششششقتم 

خییییییییییییییییییلی زیاددددددددددددددددددد 

 

 

 

ادامه مطلب ...