تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

برای این روزهایم.....

  

 

با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
 

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
 

آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه ی طوفانی ام
 

دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
 

آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
 

ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام
 

خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه می دانی ام !؟
 

حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
 

حرف بزن ، حرف بزن سال هاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
 

هان به کجا می کشی ام خوب من
هان ، نکشانی به پشیمانی ام ... !؟ 

 

 

 


ادامه مطلب ...

۶ شهریور ۸۹

 

* دوستان من یه سوالی دارم از حضورتون: 

من اگه میخواستم رمز بدم به شما مرض داشتم پست رمز دار بنویسم؟؟؟؟؟؟؟ 

خوب عین همیشه مینوشتم همگی بیاین بخونین دیگه...  

 

 

* اونی که گفتم عکسای خونوادگیمون رو میذارم تو پست رمزدار این پست نیست. اون پست رو که بنویسم به همه اونایی که دوستشون دارم قطعا رمز میدم(آره منظورم با خود خود خره خودته که خواهر مادر منو آوردی جلو چشمم با این غلطی که کردم و پست رمز دار نوشتم...) 

 

* من وقتی دپرسم یا باید مبلغی رو بدم به لعنت خدا و یه خنزر پنزر بخرم و حالشو ببرم. یا باید برم یه رستوران در حد مرگ بخورم..یا باید برم کلی راه برم و گریه کنم و با خودم حرف بزنم... و خلاصه به خاطر رمضان هیچکدوم ازینا نمیشه فلذا دپرسیم مدتی طول کشید اما الان خوب خوبم... 

 

 

* آی که این روزا هر وبلاگی میرم چشمم ذاق میخوره به اسم خودم... میگم ووووی باز من چه کار کردم شدم عنوان وبلاگ ها... بعد میبینم نه منظور سحرهای ماه رمضونه نه من...  

 

 

* مدتیه به این فکر میکنم: همه مدیرامون فیش حقوق مزایا و پاداشهاشون زیر دست منه... با این درآمد چجوری اینجوری خرج میکنن؟؟؟(شرمنده دکی یه کم هم با توام) 

 

 

* مدتیه از هر ۵ باری که میخوابم قطعا ۴ بارشو خواب محسن رو میبینم. نمیگم بهش فکر نمیکنم یادش نمیفتم اما انصافا اونقدری نیست که بشه خواب هر شبم... خیلی ازش حرف و سخن میشنوم..اینکه افتاده تو زد و بندای اقتصادی و ... ...... تو بالا پایین کردنای سیاسی و ارتباط با خانم های کذایی و ..... 

محسن دلم میخواد آدم خوبی باشی. دلم میخواد حسین به تو افتخار کنه. همونطور که من به پدرم با همه وجود افتخار میکنم...

 تو رو خدا به خاطر حسین خوب باش. این ره که تو میروی خیلی ها رفتن....الان خیلی اوضاعشون خوبه... پولدارن معروفن برو بیا دارن اما .......... تاریخ تکرار خیلی چیزهاست ...

 

* بی برو برگرد برای نبات نگرانم. برای آیندش و اینکه شاید تصویر محسن تصویر جذابی باشه... 

یه پدر مقتدر در حکومت پولدار خوش سر و زبون و .... 

و اونوقت دلم میخواد آدم خوبی باشی حسین. دلم میخواد تو اونی نباشی که حق رو ناحق میکنه....حتی اگر همه این کاره باشن... 

 

* از خودم راضیم...تو افطاری شب جمعه مادرجونم که برای عموی شهیدم میگیرن خیلی زخم زبون شنیدم...و فقط به یه چیز فکر میکردم... از هرکسی باید قدر خودش انتظار داشت...و به همه خندیدم بی اونکه ناراحت بشم...خیلی ها گفتم ارزوم بود محسن داماد من بود مومن نماز خون اهل زیارت و من یاد وقتی افتادم که با دوستانش تصمیم گرفتن کسی رو خراب کنن و اون شد تیتر یک روزنامه ها و سایت ها با عنوان دلال اقتصادی.... 

و شنیدم که مشکلم اینه که به مال دنیا چسبیدم باید میگفتم محسن خونه مال تو بچه مال من... و پول مال دنیاس و .... 

و من خندیدم... 

و کسی گفت حالاکه زندگیتو از دست دادی دیگه لجبازی بسه ..کارت رو ول کن بشین خونه بچه ت رو سالم تربیت کن... باباتم که داره غم نداری. فردام سرشو بذاره همه مال و منالش مال توست... و باز خندیدم...  

بابا بابای قشنگم میبینی مردم چجورین؟؟؟؟؟؟ 

 

و من حالم خوبه... 

و دعا میکنم... نه فقط برای خودم. برای مردمی که تا نوک دماغشون رو بیشتر نمیتونن آره اگرم بخوان نمیتونن ببینن. چون غرقن تو نماز شب و دورهای ختم قرآن و تارهای مویی که نامحرم نبینه و نمیبینن ادم هایی رو که وقتی افطار میدن با کلفت خونشون فرقی ندارن از سادگی و خاکی بودن و حرفهاشون پیامبرگونه س...و وقتی باشون زندگی میکنی  ۳۵ میلیون هزینه اتاق خوابیه که به دخترشون جهیزیه دادن... 

 

و من ازین شهر متنفرم...

من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم....

 

 

از کلاغ روی بام خانه ات سراغم را نگیر... 

او برای تصاحب تکه پنیری سالهاست دروغ می گوید... 

 


 

این روزها حال و روز خوبی ندارم. 

تو دلم پر استرس و اضطراب و تشویش و بدبینی و لج گرفتگی و اعصاب خوردی و خلاصه کلی احساسای گنده... 

از فرزاد هنوز هم خبری ندارم... به چند تا از دوستاش زنگ زدم ولی هیچ کدوم رو پیدا نکردم. از شیما هم نمیخوام بپرسم چون این روزها شدیدا به تیپ و تاپ هم زدیم و واسه هم قیافه گرفتیم... 

دیروز کلی با هستی درباره همکارش حرف زدیم. بغض صدای هستی وقتی میگفت با خانم همکارش صحبت کرده باعث شد یه لحظه حس کنم جای اونم. همسرم رو گرفتن و بردن زندان و ۲۰ روزه هیچ خبری ازش نیست. حتی نمیدونم کی گرفتدش ؟ ترس همه وجودم رو گرفت... ترسی که برای ما و زندگی ما ناآشنا نیست... 

این روزها آدم بدی شدم. خیییلی بد. خییییلی خییییلی خییییلی بد. 

یه مرز کشیدم تو دلم. آدما یا اینورشن یا اونورشن. یا دوستشون دارم یا ازشون متنفرم. 

و متاسفانه سیاست شده عامل مهمی تو این خط قرمز. حتی عموهای خودم واسم غریبه ن... 

دیروز یه میزگرد میدیدیم درباره انقلاب ایران . تو دلم گفتم کاش میشد هرچی عمامه به سره از صحن و سرای این مملکت حذف شه. کاش بشه تو ایران هم یه واتیکان ساخت و اونا رو کرد تو اون واتیکان و اولتیماتوم داد که حرف اضافه بزنید واتیکان رو رو سرتون خراب میکنیم...

کاش میشد یه جوری حرصم رو خالی کنم. حرص کاری رو که با علی کریمی شد..

حرصم رو از کسی که پاسدار انقلابه....

حرصم رو از خیلی ها... ازونایی که خودشون رو حق میدونن و فکرنمیکنن شاید دنیا یه سر سوزن از نوک دماغشون وسعت بیشتری داشته باشه... 

دلم میخواد داد بزنم ... داد بزنم و داد بزنم.... 

من ازین مملکت از آدم هاش از دروغ هاش از ریاکاریهاش و از همه ولی نعمتاش بییییییییزارررررررمممممممممممممممممممممممممممممممممم

اول شهریور ۱۳۸۹

 

میتوان همچون عروسک های کوکی بود

با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید

میتوان در جعبه ای ماهوت

با تنی انباشته از کاه

سالها در لابلای تور و پولک خفت

میتوان بی سبب فریاد کرد و گفت

" آه ، من بسیار خوشبختم "



 

 

خیلی وقته میخوام بنویسم...یعنی دلم میخواد که بنویسم ولی نمیشه...هم پیش نمیاد ... هم وقتشو ندارم ... هم حسشو ندارم ...  

۴ شنبه افطاری به خوبی برگزار شد. همه بر و بچ اومدن و گفتیم و خندیدیم و حال کردیم...غذاهام هم توپس توپس شد..(با تشکر از زحمات هستی البته).. شب هم همه واسه خواب موندن و اولین کویت در طبقه پایین برقرار شد... 

ازونجایی که من همیشه هولم و وقتی ۱۰ تا مهمون دارم واسه ۲۰ نفر غذا درست میکنم اونم با تیک آی کمه آی کمه کلی غذا مونده بود و سحر هم غذا داشتیم... 

تا سحر بیدار بودیم و کلی حرفیدیم... بیشترش از ارتباط دختر پسرا.. این که چجوری باشه...اگه به قصد ازدواجه چجوری باشه اگه به قصد دوستیه چجوری باشه... و درباره بابا مامانا وافکار پوسته پوسته شون و دل زنگارگرفته ما و منم از طلاق و ماجراهاش گفتم و کلی تلاش کردم بگم بر و بچ چشماتونو تا ته وا کنید... 

عقاید جالب شمرده شده: 

هدی معتقد بود قبل از ازدواج باید مدت زیادی با طرف باشی تا ببینی چند مرده حلاجه ... حتی بد نیست اگه با هم تنها باشین تو خونه یی جایی و اساسا ببینین میتونین در یه ارتباط خیییلی نزدیک طرف رو تحمل کنین یا نه؟ 

ساجی معتقد بود حجاب کار احمقانه و مزخرفیه و اگه الان حجاب داره به خاطر باباشه  

 

۵شنبه تا ۴۵/۹ خبری از اموات نبود و فقط خدا میدونه که من چقدر شاد بودم که این هفته نمیاد... اما اومد و نبات ۳۰/۱۰ دراشک و آه من و در حالی که همه از پنجره آویزون بودن تا ببیننش رفت.. همه متعجب بودن که محسن یعنی چی شد که این شکلی شد قیافه ش؟؟؟؟ 

با کس اجازه از مامان من و هستی رفتیم آرایشگاه و راهی خونه عمه بابام شدیم... 

این افطاری هر سال به من بسی خوش میگذره... بچه های عمه رو خیلی دوست دارم.. 

نبات ساعت ۳۰/۹ برگشت و خلق من با اومدنش شاد شد... 

اعتراف میکنم که در مواردی تصور اینهمه شعور و شخصیت در مواجهه با جریان جداییم رو از بعضی از آدمها نداشتم و از قضاوت تخمی و عجولانه م درباره آدما بسی شرمنده م... 

جمعه هم افطاری دعوت بودیم خونه یکی از فامیلای با کلاس بابا که آی حال کردیم و آی خوردیم که حد نداره... 

دیشب خونه عموحسن مهمون بودیم..(عمویی که واسطه ازدواج من و محسن بود و محسن اون زمونا صمیمی ترین دوستش بود... ) 

دیشب حس میکردم دیگه دوستش ندارم...نه به خاطر محسن به خاطر خودش .. این روزها تحمل هیچ ادمی رو که اون وری باشه ندارم...

ادامه مطلب ...