تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

اول شهریور ۱۳۸۹

 

میتوان همچون عروسک های کوکی بود

با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید

میتوان در جعبه ای ماهوت

با تنی انباشته از کاه

سالها در لابلای تور و پولک خفت

میتوان بی سبب فریاد کرد و گفت

" آه ، من بسیار خوشبختم "



 

 

خیلی وقته میخوام بنویسم...یعنی دلم میخواد که بنویسم ولی نمیشه...هم پیش نمیاد ... هم وقتشو ندارم ... هم حسشو ندارم ...  

۴ شنبه افطاری به خوبی برگزار شد. همه بر و بچ اومدن و گفتیم و خندیدیم و حال کردیم...غذاهام هم توپس توپس شد..(با تشکر از زحمات هستی البته).. شب هم همه واسه خواب موندن و اولین کویت در طبقه پایین برقرار شد... 

ازونجایی که من همیشه هولم و وقتی ۱۰ تا مهمون دارم واسه ۲۰ نفر غذا درست میکنم اونم با تیک آی کمه آی کمه کلی غذا مونده بود و سحر هم غذا داشتیم... 

تا سحر بیدار بودیم و کلی حرفیدیم... بیشترش از ارتباط دختر پسرا.. این که چجوری باشه...اگه به قصد ازدواجه چجوری باشه اگه به قصد دوستیه چجوری باشه... و درباره بابا مامانا وافکار پوسته پوسته شون و دل زنگارگرفته ما و منم از طلاق و ماجراهاش گفتم و کلی تلاش کردم بگم بر و بچ چشماتونو تا ته وا کنید... 

عقاید جالب شمرده شده: 

هدی معتقد بود قبل از ازدواج باید مدت زیادی با طرف باشی تا ببینی چند مرده حلاجه ... حتی بد نیست اگه با هم تنها باشین تو خونه یی جایی و اساسا ببینین میتونین در یه ارتباط خیییلی نزدیک طرف رو تحمل کنین یا نه؟ 

ساجی معتقد بود حجاب کار احمقانه و مزخرفیه و اگه الان حجاب داره به خاطر باباشه  

 

۵شنبه تا ۴۵/۹ خبری از اموات نبود و فقط خدا میدونه که من چقدر شاد بودم که این هفته نمیاد... اما اومد و نبات ۳۰/۱۰ دراشک و آه من و در حالی که همه از پنجره آویزون بودن تا ببیننش رفت.. همه متعجب بودن که محسن یعنی چی شد که این شکلی شد قیافه ش؟؟؟؟ 

با کس اجازه از مامان من و هستی رفتیم آرایشگاه و راهی خونه عمه بابام شدیم... 

این افطاری هر سال به من بسی خوش میگذره... بچه های عمه رو خیلی دوست دارم.. 

نبات ساعت ۳۰/۹ برگشت و خلق من با اومدنش شاد شد... 

اعتراف میکنم که در مواردی تصور اینهمه شعور و شخصیت در مواجهه با جریان جداییم رو از بعضی از آدمها نداشتم و از قضاوت تخمی و عجولانه م درباره آدما بسی شرمنده م... 

جمعه هم افطاری دعوت بودیم خونه یکی از فامیلای با کلاس بابا که آی حال کردیم و آی خوردیم که حد نداره... 

دیشب خونه عموحسن مهمون بودیم..(عمویی که واسطه ازدواج من و محسن بود و محسن اون زمونا صمیمی ترین دوستش بود... ) 

دیشب حس میکردم دیگه دوستش ندارم...نه به خاطر محسن به خاطر خودش .. این روزها تحمل هیچ ادمی رو که اون وری باشه ندارم...

 

همکار هستی رو گرفتن.. همکارش رو میشناختم... خیلی نزدیک تر از ارتباط دو دوست صمیمی... دیروز که هستی گفت وقتی چشمم به صندلی خالیش افتاد به خودم گفتم یعنی الان داره چه کار میکنه کجاست؟ زن و بچه ش چه حالی دارن بغض کردم.. بارها در این رابطه باهاش حرف زده بودم.. 

خسته شدم از سانسور .. از ترس .. از اضطراب از تنفر از ظلم 

واسه همینه که چشمم دیگه حتی به عموی خودم هم نمیاد.. 

از همه اونورزی ها بدم میاد... 

همکار هستی رو از روی وبلاگش شناسایی کردن .. البته خبرنگار معروف معلوم الحالی بود... 

همه ش بهاین فکر میکنم که آیا اون هم جزو اعتصاب غذایی ها بوده... 

خسته شدم ازینکه حتی نمیتونم اسمشون رو بنویسم...  

سه روزه به فرزاد زنگ میزنم و پیداش نمیکنم. میترسم ... 

نمیدونم چرا حس بدی میگه که اون رو هم گرفتن... 

 

مونا با تعطیلی وبلاگت اساسی حالم رو گرفتی.. 

باورم نمیشد از تعطیلی یه وبلاگ در این حد بریزم به هم... 

اما کارت منم عجیب تکون داد.. 

عجیب دلبسته اینجا شده ام..

نظرات 24 + ارسال نظر
ساحل دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:45

سحر مردم از فضولی فرزاد کیه؟(مفصل بگو)
خوس بحالت فامیلاتون باشعورن فامیلای ما که خدا نصیب نکنه نه اینکه مافامیل نزدیکیم افتضاحه اوضاع هیچ عروسی ومهمونی نمیتونم برم همه مشترک و فضول...

حامد از دوستان سبزمه...(مفصل تر ازین دیگه نمیدونم چی بگم؟؟؟؟)
نمیدونستم با پدر ثمین فامیلین!!! چه نسبتی دارین ؟؟؟
سوووت بزن بابا... همه جا برو خودت رو هم شاد نشون بده (البته اگه مامان جونت بهت نگه شاد نباش اینجوری مردم میگن یکی رو زیر سر داره واسه همین داره زندگیشو ول میکنه.....)
میبینی زخم زبون همه جا هست..
اما خوب سوت زدن بر هر درد بی درمان دواست...

بانو دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:54 http://www.golbano.pardisblog.com

منم مثل تو به همه اونوری ها شک دارم. یعنی اینهمه کورن؟!! یا خودشونو به کوری و نفهمی زدن؟!!!
حالتو می فهمم! خیلی وقتا از اینکه کاری نمی کنم. کاری نمی تونم بکنم و تا کی؟!! ... لجم می گیره!
«روزگار غریبی است نازنین...»

کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد
اما کسی که خودش رو به خواب زده هرگز...

و روزگار گندیست بانو جون...

صبا دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 14:09 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

" آه ، من بسیار خوشبختم "
عزیزم اگه خوب به اطرافت نگاه کنی واین عینک سیاه بینی روازچشمات برداری می بینی که دلایل زیادی واسه خوشبخت بودن هست که مهم ترینش برای تووجودنباته.
درمورداون چیزهایی که گفتی مجبوری سانسورکنی،منم خیلی وقتهانگران خیلی هامیشم.وقتی وبلاگ بعضی هارومیخونم عمیقاًناراحت میشم ومتاسف ازاینکه کاری ازدستم برنمیاد

خوشحالم که درک میکنی
و ناراحتم ازین درد مشترک بی درمون...

صبا دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 14:09

سحربدوبیابهم بگوقالب جدیدم خوبه یانه؟

آخه مگه میشه انتخاب تو خوب نباشه نازنین؟

شب نامه دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 14:48 http://shabname7.loxblog.com

چه شعر قشنگی ..

ممنون

خاله‌ی نبات دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:02

-به خدا من راضی به زحمت نیستم همینکه لطف میکنید تماس میگیرید واقعاً واسه من دلگرمیه
/ اختیار دارید این چه حرفیه وظیفه است. چه فرقی میکنه فکر کنید منم مثل خواهر کوچکتون
-لطف دارید . واقعاً شرمندمون میکنید. یاداشت بفرمائید: خیابان 12، پلاک پلاک پلاک
وای ترو خدا شرمنده یادم نمیاد پلاک خونمون چنده!!چند ثانیه گوشی رو نگه دارید از پسرم بپرسم!
سعی میکنم نشونم اطرافیانم چی میگن اما افسوس که نمیشه
" واقعا بعضی از آدم ها بیفکرن حالا کاش سرش به سنگ بخوره آخه آدمی که زن و بچه داره دنبال این کارا میره ..."

هستی هستی هستی
یه عالمه حرف یه عالمه نفرت و یه عالمه غصه تو دلمه که راهش فقط اینه که ازین خراب شده بذاریم و بریم...
تو روخدا بیا جدی واسش برنامه بریزیم...
تو رو خدا....

دختر ماه دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:11

shere avale post ro kheili dus dashtam....aroosake kooki....
aval inke ba hoda kamelan movafegham,age injuri nabashe az koja bayad fahmid ke taraf chejuriye!!aslan shayad bimar bashe ya harchizi....va badam inke man ham az hameye inha ke gofti halam beham mikhore,ama mage rahe dige'e ham hast???i

منم خیلی دوستش دارم...
دم فروغ فرخزاد همه جوره گرم...

نمیدونم چی بگم.. اون هم مشکلات خودش رو داره... اونم تو این شهر هرتی که نامش ایران زمین است...

نه راه دیگه ای نیست و افسوس که نیست...

خانومی دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 16:06

همسایه واحد کناری ما رو ه فعالیت س ی ا س ی در حد فرستادن ایمیل و اس ام اس بوده گرفتن قبل از عید و تازه ماه پیش حکمش رو دادن ۲ سال حبس وبا کلی دوندگی و ... عفو... تبدیل به تعلیقی شد
از اون روز خداییش ترسیدم یاد این افتادم که اون روزها شاید چند بار تا دم مرگ و ... رفتیم ولی خدا رحم کرد چون ما فی النفسه فعال س ی ا س ی نیستیم اگر اون روز تونسته بود قوقول رو بگیره من الان حتما مرده بودم
بیچاره زن و بچه اون که گرفتن

آره..
بیچاره زن و بچه ش...بیچاره مادرش...خواره برادرش..دوستاش...

نفرین به قدرت که هرچه کرد او کرد...

مرضیه دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 16:49

سلام سحرجون، نوشته هات این دفعه حس خوبی بهم نداد،فکر کنم درگیری هات زیاد شده.
خواسته هاتو بگو به خدا و ناامید نشو،مطمئن باش تو یه جایی که فکرشو نمیکنی کمکت میکنه.
.......
سحر چرا بدبینی؟!
به نظر من بابای نبات نمیذاره تنها روزی که بچش پیش اونه بهش بد بگذره،پس سعی کن 5شنبه ها به این فکر کنی که کلی داره میخنده و بازی میکنه!و
5شنبه ها بیشتر به خودت فکرکن و اینکه خوشبختی حقته!
.......
میشه لطف کنی به این سیاست مزخرف گیر ندی؟!
من قطاری دیدم که سیاست میبرد وچه خالی میرفت!(سهراب)

همه ما آدم ها روزهای خوب داریم روزهای بد هم داریم..
گاهی آفتابی هستیم و گاهی ابری..
نمیدونم چی بگم... مدتیه فکر میکنم اگه اون روز که فکرش رو نمیکنم این روزها نیست پس کیه؟؟؟؟

سعی میکنم... خیلی رو خودم کار میکنم باور کن...
باید زمان بگذره تا موفقیت حاصل بشه...

ووالا به پیر به پیغمبر من به سیاست گیر ندادم... سیاست دست از سر ما ور نمیداره...

[ بدون نام ] دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 18:37

سحری اهنگ را برنداشتی!؟

انگشتم خسته شده

این آهنگ من چه ارتباطی به انگشتای تو داره احتمالا؟؟؟
جریان گوز و شقیقه ستاااااااا

خانم هویج دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 21:38 http://hawijfamily.danagig.ir

کیو گرفتن؟خدایا مگه دوباره بگیر و ببند دارن اینا؟ فکر کردم آروم شدن که. اه لعنت
حالم خدایی گرفته شد بابت شنیدنش.
خوشحالم که مهمونی خوب برگزار شده. منم دقیقا انتظاز این همه برخوردای روشنفکرانه رو از خیلی از اطرافیانم نداشتم در مورد طلاقم. دقیقا حست رو فهمیدم چیه. دقیقا از اونایی که انتظار برخورد روشنفکرانه داشتم هم،برخوردای کوته فکری دیدم که هنوز یادم نرفته.راستی از نی نی جونت عکس نمیذاری ببینم؟

همکار هستی(خواهرم)‌رو که من هم باهاش دوست بودم...
عزیزم اگه بگیر و ببند رو تعطیل کنن سپاه و بسیج چه غلطی کنن پس؟؟؟؟
حال خودمم خیییلی گرفته س...حال هستی هم همینطور...
جالبه ... از خیییلی ها اینو شنیدم.. گمونم دور از جون مردم نسبت به جدایی اندکی روشن فکر شدن...
از حسین خیلی عکس گذاشتم آخریش تو پست الوعده وفاس...

نیکو دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 22:54

هااا ایییی که هیچی ننوشتی اییی یعنی چه؟؟؟؟

نازخاتون دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 22:59 http://www.MyNewLife.blogsky.com

حرف از ازدواج و دختر و پسر و روابطشون همیشه جالبه!! عجب اعتقاداتی داشتن دوستهات!!

اعتقادات خفن تری هم دارن البته
من گفتم بدآموزی داره بی خیال نوشتنش شدم...

کارانا سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 00:46 http://karana.persianblog.ir

سلام سحر جون خوبی ؟
نبات گلت چه طوره ؟
مهمونی این روزا هم خوب می چسبه ها !
تیکه ی آخر متنت رو الان درست زمانی خوندم که قبلش داشتم با همسری از این صحبت می کردیم که کاملا داریم کنترل می شیم و ایقدر اونا دارن سانسورمون می کنن و اینقدر خودمون داریم خودمون رو سانسور می کنیم!! که دیگه داریم خفه می شیم
واقعا سخته تحمل این روزا
خدا خودش کمک کنه

خوبم . نبات هم خوبه
خیلی میچسبه.. خصوصا مهمونی افطار حال و هواش خیلی متفاوته...

تحمل این روزها خیییلی خیییلی سخته
حس میکنم کسی چکمه هاشو گذاشته رو گلو م و داره خفه م میکنه...

کوچولو عیسی سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:24

منم خیلی دل بسته به وبلاگم انگار تو ساعتهای نبودم پیش عیسی خلع وجودش را اینطوری پر میکنم احساس میکنم دیگه بدون نت بدون وبلاگ و این حرفا زندگی تو ساعتهای اداری کار خیلی سختیه
در مورد برخورد با شعور اطرافیان گفتی این اتفاق من را هم یه جورایی شوکه کرد
بخاطر واکنش اطرافیان تصمیم داشتم یه مدت تو هیچ جمعی نرم اما خانواده موافقت نکردن خیلی جالب بود حتی هیچ کس نپرسید فلانی چرا نیست ؟
مثل اینکه همه بدونند و بنای این را داشته باشند که به روم نیارند
حتی بدجنس ترین اعضای فامیل و اونایی که همش در صدد نمک رو زخم پاشیدنن هم هیچی نپرسیدن
چند نفری از بابا پرسیده بودن یا پیشنهاد داده بودن اگه راهی وجود داره برای برگشت بخاطر عیسی آشتی کنند و...
اما هیچ کس مستقیم حرفی به خودم نزد
تنها کسی که حرف زد اونم میخواست دعا کنه
گفت امیدوارم یه شوهر خوب خوب گیرت بیاد تا اون تا مغز استخوانش بسوزه مردک بی لیاقت
اون روز فهمیدم حتی دور ترین اعضای فامیل هم بهم حس خوبی دارند
فهمیدم اگه تو همه این سالها صبوری کردم و صورتم را با سیلی سرخ کردم و هیچ وقت کسی درد و دلم را نشنید و یه جوری رفتار کرده بودم که توش خودم را کشته بود بیرونش مردم را و بابت این مسئله همش سرزنش میشدم و نزدیکا میگفتن حالا میگن چی شد این که ال و بل بود درست نیست
کافی دیگران به یه شناخت درستی از تو رسیده باشند اونوقته که دیگه هیچی مهم نیست حتی اینکه یه نه مطلقه باشی ..........

خییییلی زر زر میکنیا...
۲ ساعت دیگه خلاش کجا بود تو رو خدا؟؟؟؟تا چشم بزنی تموم شده...
حرفای مونا عجیب نگرانم کرده اعظم..
دل بستن به چیزی که حقیقی نیست خیلی هم کار خوبی نیست....

تو مراسم فوت آقاجون اولین باری بود که بعد از جداییم همدان میرفتم.. خانواده جوری برخورد میکردن انگار محسن هرگز نبوده...
آدم ها خیلی زود از حافظه ها میرن...
دیروز محسن اومده بود اینجا.. با دکتر کار داشت...
وقتی دیدمش خوب نگاهش کردم... زل زدم تو چشماش
آدم ها چقدر راحت از دلها هم میرن....

آدمک سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:31 http://adamaka.blogsky.com

من هم

خانم هویج سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:45 http://hawijfamily.danagig.ir

ای بابا چه خنگیم من! گمونم هم دیشب هم امروز میخواستم واسه این پستت نظر بدم،اشتباهی تو پست قبلی نظر دادم!

علائم عاشقیته هویج جون....

خانم هویج سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:19

نه بابا.دیدم فقط دارم خودم رو اذیت میکنم. بیخیال شدم.با اینکه چیزی رو میخوام که وظیفه ی هویجه و اصلا هم توقع زیادی نیست. اما بیخیال شدم

اعظم سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:01

سحر دقیقا منم همیشه از ترس اینکه غذا کم نیاد دو، سه برابر درست می کنم آخرم کلی زیادی میاد هرچی هم بزور به خورد مهمونا میاد ولی کلی غذا رو دستم میمونه. پس حسابی خوش گذشت و کویت هم روبراه بود.
واسه اون همکار هستی هم خیلی ناراحت شدم. از فرزاد خبر ی شد؟؟؟
فکر کنم روزه رو مغزمنا اثر گذاشته شدید. دیروز بهش گفتم آخه خره نمی نوشتی چرا نوشته های گذشتت رو فنا کردی، چه جوری دلت اومد حس اون لحظه هات رو نیست کنی.
می گه آدم نباید به چیزی وابسته بشه.

اینم یه مرضه باور کن... مرض دویدن چشم و ترس از کم اومدن غذا....
(مامانم همیشه میگه تو چشمت پی غذا میدوه)
از فرزاد و اون هیچ خبری نشد..هیچی...

خیلی هم بیراه نمیگه... اگرچه شاید من هرگز این کار رو نکنم و حتی اگر دیگه ننویسم دلم نیاد خاطراتم رو نابود کنم اما حسش رو من هم شدیدا تاثیر گذاشته و خیلی از خودم لجم میگیره که دلبسته یه صفحه مجازی شدم و دلبسته آدم هایی که نمیدونم چقدر به اونچه میگن نزدیکن و متاسفانه برام ثابت شده که گاهی خیلی از نوشته هاشون دورن...
منم دلم برای دوستی های حقیقی همراه با چشمایی که از احساس برق بزنه و دستهایی که به سمتت بیاد و لبهایی که به دلداری هرچند دلداری تخمی واشه خیلی عجیب تنگه اعظم...

خانم هویج سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:05

سحر جون من که حال جنگیدن ندارم. میدونم خیلی بده. اما کلا خسته م. حال و حوصله ی کوچکترین بحثی رو ندارم. واسه همین هی الکی کوتاه میام همه جا. میدونم اشتباهه اما دست من نیست.
مرسی که نگران مامانی. امروز عصر میبرمش سونو

نجنگ .. دوره زمونه جنگ دیگه تموم شده
الان دوره گفتگوی تمدن هاست ...
سیاست گفتگوی تمدن ها رو هم امتحان کن...
کوتاه اومدن ظلم به خودته

یادت نره:
نیکی که از حد بگذرد
نادان خیال بد کند...

خبر سونو رو بده.

دختر ماه سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:44 http://sokoote-sarshar.blogsky.com

من اینجا نظر گذاشتمااااا ای باباااااا......

یه سوال...
تو چند ماهه به دنیا اومدی؟؟؟
جیگرتو گاز گاز من پستها رو به نوبت تایید میکنم...یه نموره دندون بذار سر جیگر آخه...

نسیم سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:29

وب لاگتو خوندم به نظر تو خیلی بی ادبی از الفاظ بی ادبی زیاد استفاده می کنی حیف نیست ادبیات و قلم زیباتو با این الفاظ خراب می کنی..
شاد باشید..

چه کنیم دیگه...
ما اینیم...
شرمنده روی ماه شما و همه دوستان....

جهت استحضار من در دنیای واقعی ازینی که شما دیدید هم الفاظم خفن تره...منتها اسمش رو نمیذارم بی ادبی... میذارم ادبیات کلامی هر آدم...دلیل نداره همه مثل هم باشیم دوست من...
مهم اینه که خودمون باشیم...خود واقعیمون...

محمد سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:16 http://mohamed.blogsky.com/

چقدر پستت نگرانی توش بود.خدا کنه زودتر همش تموم شه.

به نظر من دوستای مجازی هم خیلی به درد میخورن اگه بشه اسمشون رو دوست گذاشت. خیلی وقتا بهتر از دوستای واقعین.اصلا نوعشون فرق میکنه.مسلما من از یه دوست مجازی انتظار ندارم که بپره منو بغل کنه و دستم رو بگیره . من میدونم اینجا اینترنته و میشه توش دوستای خوب و با صداقت پیدا کرد وبا هاشون حرف زد. گفتگو کرد.از دلتنگیات بگی و از دلتنگیاشون بشنوی.بدون اینکه اصلا طرف رو ببینی و بشناسی.حالا مثلا شما فک کردید اون ته دل دوستای واقعیتون رو خوب خوب میشناسید که میگید دوستای مجازی اون راز ته دلشون رو نمیگن؟
به نظر من این یه امتیاز بزرگه که محمدی که تا حالا سحر رو ندیده تو یه فضای آماده میتونه وارد دنیاش بشه.تازه اون دنیای خاصی که سحر میخواد.سحر که نباید همه چیش رو بگه که.من برا گفتگو با سحر هیچی نمیخوام جز یه پنجره .
(یک پنجره برای من کافیست .یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت...)
خوشم میاد از فروغ شعر میذاری.
درسته الان کار منا رو درک نمیکنم ولی شاید خودمم یه روز این کار رو کردم.

امیدوارم...

راست میگی...گاهی چون محمد رو ندیدم روم میشه چیزهایی رو بهش بگم که شاید چشم تو چشم نتونم به بعضی دوستام بگم.. اما گاهی هم دلم میخواد چشم های دوستام رو ببینم و بعضی چیزها رو تو چشماشون تو چهره شون تو حرفاشون حس کنم...
چیزی مثل اینکه دوسم دارن و براشون مهمم...

من هم شاید روزی کار مونا رو کردم..
و شاید اون روز خیلی هم دور نیست...

ساحل چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:35

من میگم ف کیه تو میگی حامد از دوستان سبزمه چته تو دختر؟ قربون اون حواس جمعت برم
اوضات از من که بدتر نیست که...

داشتم کارهای حامد رو پیگیری میکردم اشتباهی نوشتم حامد...

گیجم ساحل...
فاصله ای بیش نیست تا شب ویرانیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد