تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

من دارم میرم سفر....

دوست جونام امروز خییییلی کار داشتم و نتونستم بنویسم که دیروز چه اتفاقایی افتاد و ایضا امروز دکی چه بلاهای جانانه ای سرم آورد و چقدر سرم هوار حسین کرد و چه الم شنگه ای تو حوزه سر مراسم محسن سر ما آورد.... 

و من البته سوووووووووووووت زدم و خیلی خونسرد گفتم بانک خودش روابط عمومی داره. این کار وظیفه من نیست. شرمنده.... 

و دکی گفت وظیفه تون رو من تعیین میکنم و من هم گفتم کاملا درسته اما با عرض معذرت من دارم میرم سفر بگین خرسندی(مدیر روابط عمومی مون) انجام بده و از تو اتاق اوومدم بیرون و دکی که تازه فهمیده بود چه رکبی خورده تا حد اعلا داد و بیداد کرد و منم زنگ زدم به دوستم تا صداشو نشونم. 

با این کارم در واقع گذاشتم تو کاسه خرسندی چون عمرا ازین عرضه ها نداره و آی ترکمونی بزنه به مراسم معارفه که بیا و بکن سیاحت...زیر آبش خورده س فتیر... 

 

من دارم میرم شمال و هفته دیگه نیستم... 

جای همتون خالی....

لطفا این پست را نخوانید.

تصمیم دارم یه وبلاگ جدید تو بلاگفا درست کنم. دلم میخواد بعضی پستها رو رمزدار بنویسم تا بتونم توش یه دل سیر حرف مفت بزنم. حرف بی منطق حرف صدمن یه غاز. حرف چرت و پرت.  

بدون نگرانی ازینکه کسی اونو بخونه... 

 

ازونجایی که این پست ازون دسته پستهاس گمونم نخونیدش بهتره

ادامه مطلب ...

اندر باب احمق بودن...

گفت: یه چیز ناب انتخاب کن. یه چیز تک. قیمتش مهم نیست. فقط تک باشه. 

 

خندیدم. ۶ تا کاتالوگ خارجی جلومه. ورق زدم . ساعتها و ست های برند از هر مارکی که تصور کنی... چه حس خوبی داره انتخاب بی توجه به قیمت. در حالی که فقط باید اون انتخاب ناب باشه... 

 فکر کردم. چه حس خوبیه دوست داشته شدن. چه حس خوبیه هدیه گرفتن. چه حس خوبیه روز میلادت رو جشن گرفتن.  

ورق زدم. از تو نابها انتخاب ناب ترین سخته.. اما انتخاب کردم. 

چقدر عکسش قشنگه.. توی دستم تصوش کردم. ستش رو هم تصور کردم. روی گردنم تو دستام و توی گوشم... چه حس خوبی. 

زنگ زدم . سفارش دادم . آوردن. ۰۰۰/۸۰۰/۳ تومان پولشو دادم و پیک رفت. 

هدیه رو دادم بردن بازار بزرگ کادو کردن. وقتی که آوردنش چشمام برق زد از خوشحالی.. 

ناب شده . ناب ناب ناب 

زنگ زدم زعیم. یه تاج گل. قیمت مهم نیست . تک باشه. میان میبرن 

آوردن . گفتم بیارش بالا میخوام ببینمش. 

یوهووووووو خیلی خوشگله. دستت درد نکنه. چقدر شد؟ ۰۰۰/۲۸۰ تومتن هم دادم بابت تاج گل. 

شهرام رو صدا کردم. گفتم تاج گل و هدیه رو بذار تو ماشین. 

 

زنگ زدم. سلام دکتر . سفارشتون رو خریدم. هم گل رو هم هدیه رو. دادم شهرام. چشم . 

دوباره زنگ زدم. سلام شهرام دکی گفت امانتی رو ببر ... 

شهرام رفت. 

تو فک ربودم. خوش به حالت ... چه حالی میکنی وقتی هدیه رو باز میکنی. 

خندم گرفت.کاش به دکتر بگه اگه گفتی توش چیه؟؟؟؟؟؟ 

بعد آی دکی ضایع میشه... 

 دکتر زنگ زد. 

خانوم به قول خودت خدا بود دیگه؟ 

گفتم: خیالتون راحت حتما همکارتون خوشش میاد. مطمئنم به این نابی تا حالا هدیه ای نگرفته.  

گفت: به انتخاب های شما شک ندارم. همکارم از رساله دکتراش دفاع کرده و ما امشب شام دعوتیم به قول شما جوونا تزپارتی 

خندیدم. خوش بگذره. خدانگهدار 

 

آه کشیدم. احمق بودن هم عالمی داره.  

 

تلفن زنگ زد. همسر دکتر بود. پیگیر سفر آخر هفته خودش و دختر ش بود به کانادا. دارن میرن پیش پسرش. گفتم دکتر نمیان؟ گفت نه. ایشون که میدونین طبق معمول سرشون شلوغه. 

خندیدم.  

زنگ زدم به آنی. تلفن بزن به آژانس بگو بلیط خانوم و دختر دکتر چی شد؟ 

آنی زنگ زد. اکی شده خانوم. ۲ شنبه رفت ۳ هفته بعد ۲شنبه برگشت. 

زنگ زدم به شهرام. برگشتنی برو آژانس بلیط ها رو هم بگیر. 

 

شهرام اومد . ۲ بلیط برای تورنتو برای همسر و دختر دکتر. یک بلیط برای پاریس برای دکتر ۴ شنبه شب رفت دو شنبه برگشت و یک بلیط تو پاکت. خندیدم. 

 

از آژانس زنگ زدن. خانوم بلیط پاریس دکتر و همراهشون رو تونستم برای ۴ شنبه صبح اکی کنم. 

بلیط جدید صادر میکنم . بلیط قبلی رو عودت بدین. 

چشم. 

بلیط جدید رو فراموش کرده تو پاکت بذاره. پاکت بلیط قبلی رو باز کردم. بلیط جدید رو گذاشتم توش و چسب زدم. دلم نمیخواد دکتر متوجه احمق نبودن من بشه....بلیطای قبلی رو دادم شهرام برد آژانس. 

دکتر اومد.  

خانوم من امروز زود میرم . جایی کار دارم. کسی تماس گرفت بگید جلسه م. 

بله. فقط دکتر بلیط هاتونو آوردن. اینمال همسرتون این مال حدیثه جون این مال خودتون. این هم گفتن مال یکی از دوستانتونه .  

طبق معمول پته پته کرد. بعد اینهمه سال هنوز عادت نکرده .  

گرفت و جیم شد. 

تلفن زنگ خورد 

خانوم دکتر بود. گفتم خانوم دکتر بلیطاتون اکی شد. دادم خدمت دکتر. 

گفت بلیط کنفرانس خودش چی؟ اکی شد؟ 

گفتم بله. 

گفت حیف شد. چقدر خدا خدا کردم نره کنفرانس با ما بیاد ولی نشد. دیگه کاره دیگه پیش میاد... 

خندیدم. 

وقتی گرم حال حسین رو پرسید و گفت چیزی نمیخوام برام بیاره و حسین چیزی لازم نداره همه وجودم شد نفرت. از خودم خجالت کشیدم 

 

احمق بودن زیاد هم خوب نیست.....

با عرض معذرت از همه دوستان به علت پست دپرس گونه قبل....

حسین ساعت ۹ تشریف آورد. 

قبلش اموات زنگ زد که نیم ساعت زودتر حسین رو میاره که گویا مونده بود تو ترافیک و همون ۹ حسین اومد. 

تا من رو دید پرید بغلم.  

گفتم حسین اذیت نکرد بهانه نگرفت؟ گفت: نه اصلا 

و بنده تا ته سوختم. 

بعدش باباش گفت بای بای پسرم. بای بای نکرد و آیییییی دلم خنک شد(شرمنده دیگه اصل بر صداقت است) 

ته دلم گفتم ۱-۱ 

وقتی حسین رو بغل کردم انگار دنیا رو بهم دادن. چشمام پف کرده بود از گریه و خیلی داغون بودم. 

وقتی حسین اومد به خودم گفتم سحر الاغیا!!! شایدم واقعا بهونه نگرفته و کلی هم بهش خوش گذشته. 

یه جفت کتونی و یک دست لباس براش خریده بودن. 

اگرچه اصولا اون تیر طائفه سلیقه و پول خرج کردن و فرهنگشون خیییلی با ما فرق داره اما به هرحال خوشحال شدم. 

حسین حسابی شادی رو به خونمون آورد. مامان کلی باهاش بازی کرد و بدین سان اون ۵ شنبه سگی تموم شد. 

ببخشید ناراحتتون کردم. ببخشید پستم گه زد تو اعصابتون. ببخشید بی ظرفیتم و خلاصه خیلی ببخشید. 

جمعه خونه مادرجونم دعوت بودیم. به مناسبت اعیاد شعبانیه. حسین حسابی تو حیاط آب بازی کرد. حسابی دوید و حسابی تقلی بازی درآمورد. 

 

چند خبر کوتاه و نه چندان جالب:

ادامه مطلب ...

پستی برای حسین...

آی خدا دلگیرم ازت 

آی زندگی سیرم ازت 

آی زندگی میمیرم و  

عمرم و میگیرم ازت 

 

در حالی این پست رو می نویسم که دارم های های به پهنای صورت اشک میریزم.  

ساعت ۸ شبه و نبات احتمالا تا ۱ ساعت دیگه برمیگرده. 

امروز اولین قرار ملاقات حسین با پدرش انجام شد. راس ساعت ۹ اومد بردش. اولین بار بود که ۱۲ ساعت تموم ازش بی خبر بودم.  

هستی از صبح مهربون تر از یه پروانه دورم چرخید. حتی وقتی میرفتم دستشویی هم دنبالم میومد که گریه نکنم و غصه نخورم.  

فقط خدا میدونه که چققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققدر شرمنده مهربونیاتم هستی. فقط خدا میدونه که چقدر واسم عزیزی. فقط خدا میدونه که هرگز نمیتونم یه کوشولو از محبتاتو جبران کنم. 

بی تابم و بی قرار. گمونم بحران های طلاق شروع شدن. 

ترس و تنهایی همه وجودمو گرفته. وحشت از آینده آزارم میده. 

شاید حسین هرگز من رو به خاطر این تصمیم نبخشه.  

حسین. این ها رو مینوسم واسه روزی که مرد جوانی شدی و حتما اگر مرد باشی و به روم نیاری ته دلت سرزنشم میکنی که چرا از پدرت جدا شدم و چرا گذاشتم تو اینجوری بزرگ شی.. 

حسین. نوشته هامو چند بار بخون 

خیلی بخون . بارها بخون. اروم و شمرده و بعد من رو قضاوت کن.

ادامه مطلب ...