تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

پستی برای حسین...

آی خدا دلگیرم ازت 

آی زندگی سیرم ازت 

آی زندگی میمیرم و  

عمرم و میگیرم ازت 

 

در حالی این پست رو می نویسم که دارم های های به پهنای صورت اشک میریزم.  

ساعت ۸ شبه و نبات احتمالا تا ۱ ساعت دیگه برمیگرده. 

امروز اولین قرار ملاقات حسین با پدرش انجام شد. راس ساعت ۹ اومد بردش. اولین بار بود که ۱۲ ساعت تموم ازش بی خبر بودم.  

هستی از صبح مهربون تر از یه پروانه دورم چرخید. حتی وقتی میرفتم دستشویی هم دنبالم میومد که گریه نکنم و غصه نخورم.  

فقط خدا میدونه که چققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققدر شرمنده مهربونیاتم هستی. فقط خدا میدونه که چقدر واسم عزیزی. فقط خدا میدونه که هرگز نمیتونم یه کوشولو از محبتاتو جبران کنم. 

بی تابم و بی قرار. گمونم بحران های طلاق شروع شدن. 

ترس و تنهایی همه وجودمو گرفته. وحشت از آینده آزارم میده. 

شاید حسین هرگز من رو به خاطر این تصمیم نبخشه.  

حسین. این ها رو مینوسم واسه روزی که مرد جوانی شدی و حتما اگر مرد باشی و به روم نیاری ته دلت سرزنشم میکنی که چرا از پدرت جدا شدم و چرا گذاشتم تو اینجوری بزرگ شی.. 

حسین. نوشته هامو چند بار بخون 

خیلی بخون . بارها بخون. اروم و شمرده و بعد من رو قضاوت کن.

 

حسین 

نمیدونم آیا روزی میرسه که تو دستنوشته های من رو بخونی یا نه. 

و اگر برسه اون روز چند سالته کجایی پیش منی یا پدرت و چه حال و اوضاعی داری. 

و نمیدونم خودم هم اون روز کجام و چه حالی دارم پس قضاوت نمیکنم حرف از امروز میزنم و با جرئت میگم از روزی که خدا تو رو به من داد و من به حرمت عشقی که در ذره ذره وجودم پرورش یافته بود اسمت رو حسین گذاشتم هرگز چیزی عزیزتر از تو نداشتم. 

حسین 

من کودکی خوبی داشتم. پدر و مادری که تهش بودن و هستن. پس هرگز نمیفهمم بی ناز پدر بزرگ شدن یعنی چی. نمیفهمم حسرت پدر داشتن یعنی چی و حتی شاید در آینده حسرت مادر!!! اما یه چیزو میدونم. تا زنده م به خاطر تصمیم غلطم در ازدواج و انتخاب نا آگاهانه و طلاق دیرم خودم رو مقصر میدونم. و اینکه گذاشتم تو به دنیا بیای و این بشه روزگارت. 

حسین 

به همون کسی که اسم اهوراییش رو روی تو گذاشتم دلم میخواست تو خوشبخت ترین و شادترین و بهترین پسر دنیا باشی و نشد. و به همون نام اهورایی قسم من هرکاری از دستم برمیمود کردم که اینطوری نشه. ولی شد. 

حسینم 

حداقل یه چیزو بدون و اینکه به گواه نزدیک ترین دوستان پدرت اون این اواخر آدم خوبی نبود و من تحمل اون و زندگی با اون رو نداشتم. 

حسین 

من مردانه و با همه وجود خودم رو به خاطر سرنوشتت نمیبخشم و همیشه همه حال شرمنده کودکی و نوجوانیتم. 

اما حسینم 

امید دا رم نه به خدا که اون این روزها هرچی بیشتر فریاد میزنم کمتر صدامو میشنوه که به سرنوشت که روزهای تلخش برن و روزهای خوبش بیانو من امید دارم که آینده تو جوانی و ازدواج تو فرزندانت و کارت من باشم یا نباشم جوری باشه که از ته دلت احساس رضایت کنی 

حسین 

من نه به اندازه تو اما به اندازه سحر بودن خودم از طلاق از پدرت ضربه خودم. مرد زندگیم رو رها کردم. زندگیم ویران شده و تنهام. حسین تنهام. به هر چیزی که برات مقدسه من از طلاق راضی نیستم اما چاره ای نداشتم. این بهترین تصمیمی بود که میشد گرفت 

حسین 

تو مرد خواهی شد و شاید نیازهای تو به زن مردانه باشه و متفاوت. اما این رو بدون من در بحرانی ترین و جوان ترین سالهای عمرم تنها شدم. امروز و در سن و سال من تکیه به مرد و نیاز به حمایت اون معنای خاص تری از جوانی داره.پس من هم خوشبخت نیستم.  

اما افسوس که چرخ گردون رو من نمیگردونم و اونه که من رو میگردونه 

حسین  

مردانه زندگی کن. جوری که حتی اگه فرسنگها ازت دور بودم بهت افتخار کنم و به خاطر داشتنت به خودم ببالم 

 

دوستت دارم  

و تو را می سپارم به دلهای خسته

نظرات 16 + ارسال نظر
ساحل جمعه 25 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 00:26

الهی من قربونت برم سحری ترو قران اینقد خودتو اذیت نکن به خدا تو تنها نیستی درکت میکنم منم شبایی که دخترم میره تا صب بلک رو هم نمیزارم..و دلم اشوبه فدات به خدا هممون تنهاییم اما چاره ای جزین نداشتیم
محکم باش تازه اول راه ماست گلم...
یه شبایی بس که دخترک سوال میکنه راجع به باباش و میگه مامی ترو خدا کی زندگیتون درس میشه و چرا ما مث بقیه خونواده نیسیم؟میگم هیچوقت مامی ما شرایطمون همیشه همینه دیگه بر نمیگردیم دلم میخواد بمیرم وقتایی که بغض میکنه و میگه اون ما رو دوس داره چی باید بگم؟
سحر تو تنها نیستی...

چه تلخه که تو همه اضطرابهای من و ترسهامو در آینده داری الان تجربه میکنی ساحل
خیلی تلخه که همدردیم.
و تلخه که تنها نیستیم و مثل همیم...
و تلخه که تنهاییم.
خیلی تلخه.

ممنون به خاطر همه دلگرمی ها و خوبیهات.

ابوالفضل جمعه 25 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:04

سلام
معلومه خیلی ناراحت بودی که این پست را نوشتی. لطفا غلطهای بیشمارت را پاک نکن تا شاید در آینده مرد کوچک زندگیت بیشتر درکت کند.
به خدا توکل کن، که همیشه و همه جا بهترینها را برایمان رقم میزند، حتی اگر در ابتدا فکر کنیم که تلخترین قصه عالم را ما داریم.

در حالی که مثل ابر بهار اشک میریختم اون پست رو نوشتم
و قطعا دست توش نمیبرم
و کامنت محکم تو بعدها قطعا این رو به حسین خواهد گفت که من در این روزهای سخت چاره ای جز سپردن خود به تقدیری که احتمالا خدا برام رقم زده نداشتم...

ماهی خانوم جمعه 25 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:28 http://mahinameh.blogsky.com

سلام حسین نبات خاله!
فقط باید یک زن یا یک جوانمرد واقعی باشی تا حال الان مامان مهربون و فداکارو خسته ت رو بفهمی..
مطمئن باش مامانت راهی رو انتخاب کرد که فکر می کنه به خوشبختی تو منتهی میشه.
امیدوارم آینده ی خوبی داشته باشی خاله جون.
روی خاله ماهی هم همیشه حساب کن عزیزم.
ایشالا آینده ت انقدر درخشان باشه تا چشم حسودا رو کور کنه!
دوستت دارم گل پسر

یعنی یه دونه ای ماهی جون.......
امیدوارم حسین روزی کامنتت رو بخونه و درکش منه...

الیا جمعه 25 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:07

سحری بهت حق می دم که به فکر حسین و آیندش باشی... ولی این را بدون که تو هر چه قدر آرومتر باشی و آرامش خودت را حفظ کنی... حسین بهتر تربیت خواهد شد و از تو هم به عنوان پدر یاد خواهد کرد و هم مادر.

بدبختی اینه که من تو مادریمم نصفه نیمه م الیا
چجوری هم میتونم پدر واسش باشم هم مادر؟؟؟

صبا جمعه 25 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir


سحراشکمودرآوردی.اماگلم مطمئن باش روزی که حسین اینقدربزرگ شده باشه که بتونه این حرفهاتوبخونه ودرک کنه،توروسرزنش نمیکنه.شایدغرورش اجازه نده که خیلی چیزهاروبه زبون بیاره اماتوروتوی دلش ستایش میکنه.مطمئن باش عزیزم.

امیدوارم.
شرمنده ناراحتتون کردم.
خیلی ببخشید

دختر ماه جمعه 25 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:54

چقدر نبودم...ببخشید....مسافرتم....اینقدر بی پرده از احساست مینویسی که بدجور لمسش میکنم....
سحر جان خواهش میکنم ازت این پست آخر باشه که از حسین عذر خواهی میکنی...اون هیچوقت و در هیچ سنی حق نداره تو رو به خاطر این موضوع باز خواست یا سرزنش کنه....تو هم یه انسانی و دقیقا به اندازه ی حسین حق لذت بردن از زندگی رو داری....اگه بخوای از این حرف ها بزنی به اون این حق رو میدی که سرزشنت کنه و بازخواستت کنه....
قوی باش.چیزی به روزهای خوب نمونده...و خواهش میکنم برای خودت دست آویز درست نکن....فقط تو هستی که میتونی به خودت کمک کنی!

تذکرت جالب بود
شاید نباید برای حسین این حق رو ایجاد کنم که به حق من بگه حقت بود یا نبود..
حرفت یادم میمونه دوست عزیزم.

و باور کن خیلی تلاش میکنم به خودم کمک کنم.

فاطمه جمعه 25 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 17:25

سلام.
مدتی میشه که به عنوان یه خواننده ی خاموش وبلاگت رو میخونم...
خیلی اهل کامنت گذاشتن اونم برای کسانی که نمیشناسمشون نیستم...چون دوصورت داره:
یاطرف چرت و پرت مینویسه و من ترجیح میدم سکوت کنم تا فحش بدم و بگم که کی به تو گفته بلاگر خوبی میشی؟!
یا حرفاش به دلم میشینه و به نظرم میاد هرحرفی بزنم تکراریه!مثلاْ چی بگم؟بگم باهات موافقم؟بگم منم همین حس رو دارم؟بگم درکت می کنم؟...
حتی اگر همه اینارو باهم هم بگم چه حس خاصی به نویسنده منتقل کردم؟!
ولی سحر...
درمورد تو حس کردم بی انصافیه اگر نگم تک تک پستهات تک تک جمله هات به دلم میشینه.اگر نگم گاهی پستهات باعث میشه اشک روی صورتم سر بخوره.دلیلش هم ترحم یا هرحس مزخرف این تیپی نیست...یه صداقت قشنگ پشت کلمه هات هست که آدم رو درگیرخودش میکنه...
به خاطر حس های قشنگی که بهم منتقل کردی ممنونم.
همین.
پ ن:چقدر غم انگیزناک نوشتم!!!زیادی رفتم تو حس!
نبات خوشگلت رو از طرف من ببوس

من اما برعکس تو برای غالب متن هایی که میخونم نظر میذارم...
دوست دارم آدم ها بدونن وقت گذاشتم و نوشته هاشونو خوندم...
. ازت ممنون چون کامنت تو هم به دل من نشست.
مدتیه حس میکنم شر و ورهام حوصله آدم ها رو سر میبره و کلافه شون میکنه.
کامنتهایی مثل کامنت تو باعث میشه حس کنم صداقت احساسم آدم ها رو خسته نمیکنه...
البته بعضیهاشونو که احتمالا مهربون ترن..

امیر علماء جمعه 25 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 19:32 http://vlife.persianblog.ir/

فکر کنم خیلی دوست داشتی اشک همه رو دربیاری !

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

واقعا اینطور فکر میکنی که دوست دارم اشک همه رو دربیارم؟؟؟؟؟؟

امیر شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:46

سلام
من تا حالا فقط وبلاگ شما رو می خوندم و نظر نمی دادم
اما در مقابل این پست شما دیگه نمی تونم نظری ندم
فقط همینو می گم که اگه فکر می کنی طلاق بهترین تصیمیم بوده، مطمئن باش که گذشت زمان درستی تصمیم تورو به همه حتی به حسین هم نشون می ده
آرزوی خوشبختیتو دارم

اگر نظر بذاری خوشحال ترم میکنی.
من هم همه آرزوهای خوب رو برای تو دارم.

خانومی شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:05 http://khanoomi.blogsky.com/

ای خدا صبح اول وقت همچین اشک آدم رو در میاری که هی باید بگه سرما خوردم که فین فین مینم.
عزیز دلم زندگی آب روانیست روان میگذرد
آنچه تقدر من و توست همان میگذرد
حالا اینجوری شده که تقدیر تا اینجا اینو برات خواسته که تصمیم خودت هم درش دخیل بوده از این به بعد رو دریاب
هم پدر و هم مادر بودن مشکله ولی خودت رو هم که زنی فراموش نکن تا وظایف مادریت هم فراموش نشه
خدا رو شکر پدر و مادر و خواهر خوبی داری و حمایت اونها رو هم داری.
به خدا توکل کن من هم خیلی مواقع فکر میکنم همون خدای بالای سر صدامو نمی شنوه.شبهای اوج بحران پدرم اونقدر ضجه زدم و دست به دامنش شدم و در ظاهر نتیجه نگرفتم اونقدر به زمین و زمان چنگ زدم اونقدر این ور و اون ور رفتیم و در ظاهر باز هم نتیجه نگرفتیم که هیچ آینده ای رو تصور نمیکردم ولی به جاش کمک کرد
دستمون رو گرفت ریسمان رو باریک کرد و پاره نکرد
عزیزم به صاحب اسمش قسم تو که اینقدر ثابت قدمی این راه رو با خوبی و خوشی طی میکنی و در نار تمام مشکلات و موانع موجود گل پسرت رو به سرانجام خوب میرسونی فقط خودت رو هم از یاد نبر

الهی من وربپوکم که اشک تو رو درآموردم عزیزم.

ممنون از لطف همیشگیت
از مهربونی نابت
از اعتقاد و اعتمذاد راسخت
و ازینکه خییییلی خوبی و یه دونه ای

بانوی خرداد شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:13 http://29khordad.blogsky.com

سحرجون می فهمم چی می گی خیلی سخته ولی حالا که این تصمیم رو گرفتی وجدا شدی سعی کن قوی ومحکم باشی. گلم توکل کن به خدا و مطمئن باش اون کمکت می کنه. اتفاقا دیروز خیلی تو فکرت بودم بعد از نمازم واست خیلی دعا کردم.

دستت درست.
بازم دعام کن

خیلی خیلی زیاد.

[ بدون نام ] شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:22

سحری یادته روزهایی و پستهای منو که تو دوری از عیسی مینوشتم بخونیشون میبینی چقدر شبیه هم هستند میبینی که چقدر متاستفانه حرفامون یکییه یا حسمون شبیهه همه
کاری به ایناش ندارم یادمه اون روزا میگفتی اگه دلم گرفت به جای اینکه حرف اضافه بزنم بهت زنگ بزنم با هم قرار بزاریم همدیگر را ببینیم یا حرف بزنیم و...
حالا خودت چرا این کار را نکردی
آخ که فقط خدا میدونه چقدر دلم پیشت بود و از فکر اینکه حسین بره قلبم درد میومد مثل وقتی که عیسی میره خلاصه که درسته که پنجشنبه عیسی نرفت ولی فکر و و حسین هم همچین حال و روزی برام نگذاشته بود
بازم میگم سحر به داشته هامون شکر
میدونی همین الان که جیگر گوشه هامون تو بغل عزیزترین کسامونند و اونا رو رو چشمشون میگذارند چند تا مادرند که چون دستشون به هیج جا بند نیست از جیگر گوشه هاشون هیچ خبری ندارند مدتهاست ندیدنشون یا اینکه تو هفته به همین چند ساعت بودن دلشون خوشه ؟
حتی خودت را فقط اگه با من هم مقایس کنی میبینی از من خوشبخت تری چون تو هستی را داری که برات خواهری کنه اما من هنوز هم از ترس شکست مادرم از ترسه اینکه بفهمه غصه میخورم بغضم را فرو میدم و تازه وقتی خودش سر بسته باهام حرف میزنه راجع به زندگی راجع به آینده راجع به اینکه اگر چنین و چنان .... آنچنان منبری براش میرم که خیالش از هفت دولت راحت که من خوشم و سرخوش هیچ مشگلی ندارم طلاق کوچکترین خللی تو زندگیم وارد نکرده بی پدری بچم برام مهم نیست و وتی شونه میندازم بالا میگم این سرنوشته عیسیه هر کی یه سرنوشتی داره اونم سرنوشتش اینه .... حرف زبونم و دلم یکیه !!!!!!!!!!!!!!!
سخته سحر نه این که سخت نباشه اما من و تو از بین دو راه سخت دو زندگی نکبتی اونی را انتخاب کردیم که فکر میکردیم بهتر و بهتر نه برای خودمون برای بچه هامون برای آرامششون
باقیش دیگه با خدا
فقط اونه که میتونه از این معرکه بیرونمون بیاره سرافراز
حالم اصلا خوب نیست تو پست جدید مینویسم

شاید کار درستی نمیکنیم اعظم..
گاهی لازمه خونواده ها بفهمن حال و روز خوبی نداریم.
پستت رو خوندم و امیدوارم زود زود بهتر شی.

سعیده جانی شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:59

سلام سحری
چرا حسین کوچولو رو به دلهای خسته سپردی، مرغ پـــَـر!!!!
سحر!!!
من شوهرم رو ننه بابام انتخاب کردن منم به ضمانت همونا جواب مثبت دادم. خدا رو شکر خوب از آب دراومد. اگه عکسش می شد ...؟!؟!؟!؟
راست می گی سحر سخته. درکت نمی کنم. کله ام داغ می شه. بهتر بهش فکر نکنم.
به نظرم سحر بچه هامون هیچ وقت به وبلاگشون نخواهند اومد. هیچ وقت.
به خاطر هر چی غصه تو دلته متاسفم. ای کاش... ای کاش....
دوستت دارم و با الیا موافقم

شاید باورت نشه
هرگز دلم نمیخواد حسین روزی بیاد اینجا و حرفهای خسته و ناراحت و بغض آلود من رو بخونه...
و ارته دلم خوشحالم که مسعود خوبه و امیدورام همیشه هم خوب بمونه و سایه ش روی زندگیت و بالای سر بچه ت باشه...
این دعای خاله خانباجیا بهترین دعا واسه یه زن و مرده....

منا شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:52 http://8daily.blogsky.com/

الهی قربون دل گرفته ت بره اموات و تک و طایفه ش جمیعاااااااااااااا!
سحری گاهی وقتا سرنوشت بدجوری واسه ما نوشته میشه و خیلی اتفاقات بدش دست من وتو نیس!
یادت باشه که تو بین بد و بدتر بد را انتخاب کردی
تو از کجا مطمئنی که اگه میموندی اموات واسه حسین نبات خوشملمون پدر خوبی میبود؟ها؟ شاید اول راه زندگیت بد شروع کردی اما نذاشتی که راه به جاهای بدترش برسه پس غصه نخور عزیزم و اشکات و پاک کنه تا بقیه راه زندگیت را بتونی با چشم باز ادامه بدی
اصلا میدونی ما زنها وقتی یه با ر تو زندگیمون شکست بخوریم واسه بار دوم عمرا دیگه اشتباه کنیم و مطمئن تر قدم بر میداریم و خلاصه حساب کار دستومن میاد که دوباره با سر نخوریم به دیفال!

الهی آمیییین!!!
مطمئنم پدر خوبی نبود. بارها اینو لمس کردم.
امیدوارم حرفات درست باشه و عمرا دیگه اشتباه نکنم....

ساحل شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:59

سحر اگه واست مقدوره ادرس وبلاگ قبلیت ظاهرا قبلا هم مینوشتی

sf22761.blogsky.com
بله قبلا هم مینوشتم که به ناگاه فیلتر شدم.

zanzalil شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 15:15 http://1zanzalil.persianblog.ir

امیدوارم در ادامه اینها خیریتش رو بفهمی

کی بفهمه
من یا حسین؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد