تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

ادامه شوخی های خدا با من...

 

* یه همایش داشتیم در ابعاد خدا. مدعوینمون نمایندگان مجلس - بعضی از وزرا - اعضای هیئت علمی دانشگاه های مدیریت اقتصاد حسابداری و حقوق دانشگاه های تهران شهید بهشتی و علامه - اعضای شورای شهر و شهرداران تهران و سایر کلانشهرها و خلاصه خفن بازار بود... 

ازم تو این جلسه تقدیر شد. به عنوان جوان ترین و کاراترین مدیر مجموعه... لوح تقدیر و 2 سکه بهار آزادی بهم هدیه دادن...کف کردم وقتی اسمم رو خوندن...خبر نداشتم منم جزو تقدیرشوندگانم...هول شده بودم..رو سن که بودم بغض عجیبی داشتم. گفتم : دلم میخواست پدر و مادرم اینجا بودن تا پاشون رو میبوسیدم و جلو همه شما سرم رو پایین مینداختم و میگفتم هرچی دارم ازوناس...و قیافه اموات دیدینی بود...یکی از سکه هام رو هدیه دادم به یکی از استادام و اون یکی رو به مشاور حقوقی دکی...و گفتم که چه قدر دوستش دارم و چقدر بهش مدیونم و گفتم و گفتم...گفتم که وقتی اومدم اینجا از پشت نیمکتهای دانشگاه پرتاب شدم اینجا و ممنونم از همه کسانی که منو کمک کردن تا رسیدم به اینجا و خصوصا از دکی و حاجی ...و سخنرانی کردم در حد لالیگا... 

جایزه م رو یکی از رجل خفن کشور که با پدرم دوسته و از سخنرانان مراسم بود داد... وقتی من رو دید گفت باورم نمیشه روزی با پدرش همکار بودم و امروز در این جمعیت از دخترش به عنوان مدیری موفق تقدیر میکنم...شاد بودم...اعتراف میکنم تو کونم عروسی بود. خستگیم درومد... 

از سن اومدم پایین . همه بلند شدن...همه که میگم مدیران رده 1 سازمانمون رو میگم. اموات و رفیقش هم پا شدن...رفیقش گفت محرم هم هست لااقل نشد تشویقتون کنیم بگیم تو شادی تون شریکیم..گفتم ممنون. همینکه اینجایین تو شادی من شریکین...گفت حالا یه سوال داشتم... الان که در اوج موفقیتید بگید بدونیم زندگی با مرد بهتره یا زندگی بی مرد؟؟؟؟ 

و منظورش دقیقا این بود که جلو همه بگه که من اگرچه در عرصه کار مدیری موفقم در زندگی شخصیم راه رفتم....نمیدونم چرا قرار نیست خوشی های دنیا به جون من بچسبه...باید سریع از سر و تهم بزنه بیرون... 

با نفرت نگاه اموات کردم. گفتم زندگی بی مرد بسیار بهتر از زندگی با نامرده.... 

و تا این ساعت خودمم موندم این جمله رو از کجام درآوردم تحویلش دادم. تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید 

 

ازون روز تا همین الان کار من و اموات بالا گرفته.... اوضاع خرابه ..خیلی خراب.... 

با این شوخی خدا چجوری کنار بیام که از یکی طلاق بگیری و خدا صاف ورداره بیاردش تنگ دلت... خدا خیلی دلم میخواد بدونم کی بهت گفته بامزه ای.... 

 

 

* از جمعه یادگیری زبان رو شروع کردیم. خصوصی کلاس گرفتیم چون اصولا وقت واسه کلاس و رفت آمد نداریم...بعد از گشتن و رفتن و اومدن و سرویس شدن یه تیچر پیدا کردیم که وقتی میبینمش این شکلی میشم  

یه سوال : معلم زبانا کلا جیگرن یا هرچی جیگره میره تو کار تدریس زبان؟؟ 

با هستی گذاشتیم پشتش و نمیدونم چرا هر روز دلتنگ تر از دیروز میشم حالا که دارم با جدیت زبان میخونم.... 

 

 

بهونه نوشتن این پست این گفتگوست ؟ با ولوم 100 بخونیدش... 

* یه سر سوزن به فکر من نیست من یه زن تنها و غریب تو این شهر با شکم گنده کجا برم دنبال تست آمینیو سنتز؟؟راننده میفرستم راننده میفرستم ...من راننده میخوام چه کار ؟ دستم رو میتونم بذارم رو شونه راننده دو تا پله رو برم بالا؟ به راننده میتونم بگم افتادم رو خونریزی ...میتونم بگم جفت پایینه احتمال زایمان بهم دادن...به خدا پاهام ورم کرده دنبالم نمیاد... دلم میخواد بیام اونجا داد و بیداد کنم آبروشو ببرم نمیتونم از جام بلند شم...به امام حسین فشارم رو 6ه...3 روزه تو دستشویی از حال میرم به هوش که میام نمیفهمم چند وقت بوده بی هوش بودم.... مادر که ندارم برم خونش یه لیوان آب دستم بده...حرفم که میزنم میگه تو که میدونستی من زن و بچه دارم..تو که میبینی من گرفتارم...بخوره تو سرت گرفتاریت...به خدا مردم اینقدر غذای رستوران خوردم و همه ش رو بالا آوردم... شبا تا صبح 100 بار از ترس بیدار میشم..با خودم حرف میزنم...گریه میکنم...مالی خولیا گرفتم...من این بچه رو نمیخواستم...چرا نذاشت سقطش کنم...گفت اگه این کارو کنی طلاقت میدم...تو رو خدا تو رو به جدت دعا کن من و این بچه با هم بمیریم...  

جواب آزمایشش جلو چشمم رژه میره...احتمال نارسایی جنین 20%- وضعیت اورژانسی مادر 70%...دکترش جواب رو برام پاکت کرده... 

سرکار خانم ... ضمن سلام و ادب و احترام وضعیت روحی بیمار اورژانسی گزارش شده است. وضعیت جسمی ایشان نیز در حالت هشدار است لطفا در اسرع وقت با من تماس بگیرید... 

 و هنوز داره داد میزنه...خون کردم؟آدم کشتم؟ اون وقتی که ما تا 12 شب تو دفتر تو سرمون میزدیم زنش کدوم گوری بود ؟ تو کانادا با حامد میرفت شاپینگ خرید...5هزار دلار 5هزار دلار خودم پول واسش حواله میکردم؟ وقتی شوهرش حالش بد شد رفت بیمارستان خواهرش نیومد بالای سرش گفت زنش داره کیف دنیا رو میکنه من برم جمعش کنم؟ من 10روز تموم تا صبح تو بیمارستان بالا سرش بودم از صبح تا شب هم دفتر رو میگردوندم که صدای کسی در نیاد... 

خدایا اگه این زندگی من آه زن اولشه پس آه من کی این دنیا رو میگیره... 

و من خودم رو میبینم .. بارداری خودم رو ... التماس های خودم رو به خدا برای اینکه من و این بچه رو با هم بکشه...تنهایی ها...از حال رفتن ها... 

دلم نمیخواد حالم رو بفهمه...هرگز نخواستم کسی دلش برام بسوزه... 

سعی میکنم انتقام خودم رو از دنیا فعلا فراموش کنم...  

برای یک ثانیه اون میشه سحر که حسین رو بارداره و من ... 

و باورم نمیشه این همون آدمیه که تا دیروز تا سرحد مرگ ازش بیزار بودم.... 

درکت میکنم...خیلی از روزایی که این شرایط سگی رو داشتم نمیگذره...عزیزم...فکر من رفیقتم...چه کاری از دستم برات بر میاد؟؟؟؟  

نمیدونم شوخی های خدا با من تا کی ادامه داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

اگر دستم رسد بر چرخ گردون      از او پرسم که این چین است و آن چون 

یکی را میدهی صدگونه نعمت     یکی را نان جو آلوده در خون....

نظرات 28 + ارسال نظر
سمیه یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 16:41 http://datoshu.persianblog.ir/

خدا بعضی ها را بغل کرده و هزار نعمت داده ناشکری نمی کنم اما بعضی ها نظر کرده اند

الان مسئلتن...
کی به کی شد این وسط ؟؟؟؟
کی رو خدا بغل کرده کی رو نعمت داده کی ناشکری نمیکنه کی نظر کرده است؟؟؟؟
من کلا نوفهمممممم.....

نیکو یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 18:44

آخرشو نفهمیدم کی به کی شد اما اولش مهم بود تبریک دوست عزیز و باز تبریک و ۱۰۰ تبریک واسه قهواه ای کردن اموات البته من در این مواقع حال خودم بدتر از طرف مقابل میشه متاسفانه

آره
تو روح خودمو خودت که اخلاق گهم عین خودتهههههه

حریر یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 18:49 http://harirestan.blogfa.com/

سلام سحر جان
خوبی خانم؟
امروز افتخار آشنایی با وبلاگتو پیدا کردم
چقدر از سبک نوشته هات خوشم اومد
یه جمله تو این پستت خوندم که جشمام روش ذوم شد و چند بار تکرار شد
زندگی بدون مرد بهتر از زندگی با نامرده
چرا این بلاگ اسکای آیکون تشویق نداره؟
باهات خیلی موافقم سحر جان
پایدار باشی

چه سعادتی نصیب بنده شد از آشنایی با تو عزیزم..
قربونت...شب واسه بابام اینا تعرف کردم بابام شده بود این شکلی
میگفت از کجات این جمله رو درآوردی...

یه دوست یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 19:56

تبریک خانم امیدوارم پله های ترقی یکی بعد از دیگری طی کنی!!!
واقعاً شوخی های خدا با ما ادما کی تموم می شه؟!؟!؟

ممنون از لطفت...
نمیدونم ... خیلی دلم میخوادیکی بهش بگه از شیرینی دلمونو زدی به خداااااا

فاطمه اورجینال یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 20:53

به حضور مادر شوهر عزیزم سلام!
بللللللللله که یادمه!بسی شاد شدیم در روز فوق الذکر!!!ملت دل همتون بسوزه چون من با نبات حرفیدم و ذوق مرگ شدم در حد لالیگا!
سحر اعتراف میکنم شیطنت از صدات میبارید!
---
ماجرای این خانوم پریم دکی هم شده مثل حکایت مریم...آدم یه موقع از دستش عصبی میشه یه موقع بهش حق میده...
وکلا راست گفت اونکه گفت:خداوند مرد را آفرید تا هیچ زنی به مرگ طبیعی نمیرد...سوره سکته-آیه دق!
---
درمورد پیتزا:
باید رو مخش کار کنم...تو وهستی دعایی طلسمی...چیزی سراغ ندارید که دهنش بسته بشه و قبول کنه؟!همه ی کارهای سخت رو من باید انجام بدم؟!چتر !!!اون از پسرت که خونه ی ما قرار میذاره اینم از خودت ...

به حضور گل دختر خودم سلام.
باید الان باش بحرفی میگه اَیو سَ اوبی منون...
راس میگی؟؟؟جان سحر راس میگی؟؟؟؟من نمیدونم چرا همه به من همینو میگن.....

دققققققققییییییقاااااااااا
یه مسیج با مزه واسم اومده بود بدین مضمون:
حوا که از دست آدم به خدا شکایت کرد برای دخترانش خدا به او قول شرف داد که زنان مردان دلخواهشان را در هر گوشه کره زمین به راحتی بیابند و سپس زمین را گرد آفرید.....

تازه هستی رو ندیدی..... به ما میگن آمبرلا فامیلی...

مرضیه یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 21:18

سلام سحر خانوم،حال شما چه طوره؟فسقلی خاله چه طوره؟
سخنرانی لالیگاییت مارو کشته!
تبریکات صمیمانه ی مارو نیز پذیرا باش مدیر جوان!
حسابی حال کردم!اموات به احترامت مجبور شده بلند شه!
اون تیکه ای هم که انداختی ته تهش بود!
شکسته نفسی فرمودی گفتی تیکه بلد نیستیا!
------
یه جوری ازین معلم زبانت تعریف کردی،آدم هوس میکنه دوباره بره کلاس زبان!
البته ما مثل شما ازین هدفای والا نداشته و نداریم!!
حالا این معلمتون از همون نوع دوسجونه؟!
-----
آخی!!
خب وقتی میان و با عرض معذرت ،خر میشن و زن دوم میشن همون موقع باید فکر اینجاش رو هم بکنن دیگه!
کلا زن دوم شدن دوحالت داره:
یا به ظاهر خوشبخت میشی و حال میکنی و نفرین یه خانواده دیگه پشتته
یا رسما خودتو بیچاره میکنی ویه زندگی داغون وپنهونی داری و ...
و به نظرم در هر دو حالت بدبخت میشی!!

و یه سوال که همیشه تو ذهنمه:
این جور مردا چه جوری میخوان اون دنیا جواب پس بدن؟!

-----
شوخی خورت خوبه!خدا هم خوشش اومده!
منظر برنامه های بعدی خدا باش خواهر!

تیکه جدیدم رو بشنو پس...
من و حسین شدیدا با هم دعوا کردیم...
یه بنده خدا...دعواش نکن بچه رو. پیامبر فرمودن فرزند صالح گلیه از گلهای بهشت...
من:ااااا منم اگه بچه م فاطمه زهرا بود همینو میگفتم...پیامبر بیاد نیم ساعت نبات رو نگه داره ببینم باز ازین نطقا میکنه ؟؟؟؟؟
ایشون :

برنامه های بعدی هر روز تکرار میشه..من هر وقت حالم میگیره مینویسمشون...

ماهی خانوم یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 22:11 http://mahinameh.blogsky.com

قسمت اولش خوشحالم کرد
قسمت وسطی (که اموات رو قهوه ای کردی) اساسی حال داد
قسمت سوم حالمو گرفت
جیگر حاج خانوم موفرفرری
ها راستی
آره عزیزم
همه ی جیگرا میرن تو کار زبان واسه همین آبجی ماهیتم لیسانس زبان شد دیگه!

جان خودم از لحظه ای که این پست رو نوشتم فقط منتظر بودم بیای بخونی ....
یه سوال دیگه م دارم :
هر چی آدم گهه دکتره یا کلا دکترا گهن؟؟؟؟

یلدا دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 00:07

نمدونم چرا شما ها همتون دست به یکی کردید امشب حال منو حسابی بگیرید

تو روح این سحر مزخرف

فاطمه دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:31 http://zarj.blogpersia.com/

سحر جون ناراحت نشیها. نمی دونی چقدر دلم میخواست اون لحظه ای که اون جواب قشنگ و به جا رو دادی اونجا بودم و قیافه اموات رو میدیدم بعدم بهش میگفتم بردار بخور نوش گوارای وجود.

گوشتو بیار جلو به کسی نگی چی گفتما...
خودم در تمام مدتی که اون بالا بودم فقط زیر چشمی اموات رو می پاییدم و آوفیییششششششش دلم خنک میشد...

زن بابا دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:58 http://www.zanbaba88.blogfa.com

تو نمی دونی که چقدر دوستت دارم با اینکه ندیدمت اما احساس می کنم سالهاست می شناسمت .
عزیزم تو تنها نیستی خیلی خوشحال شدم از موفقیت کاریت و حسرت خوردم به حال و روز خودم
کاش اجازه میدادی از نزدیک ببینمت که خیلی حرف دارم برات

باور کن من هم همین حس رو دارم...
هر دفعه میام وبلاگت رو میخونم هیچی ازش نمیفهمم..
باید از اول اول شروع کنم که خوب کو وقت؟؟؟؟
یه اعتراف...من یه همکار دارم اسمش ناهیده نمیدونم چرا تصور میکنم تو شبیه اونی؟؟؟؟؟؟
به قول قدیمیاااا
یا بفرما به سرایم یا بفرما به سر آیم
غرض دیدن رویت چه بیایی چه بیایم....

مامان رهام دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:24

اولش بگم مبارکه خیلی مبارکه
دومش خیلی حسود شدم
سومش بخودم که اومدم گفتم ای بابا مملکت شیر تو شیر حالا این دفعه اشتباها غلطکش افتاده روی تو
چهارمش فکر نکردی باید از منو اعظم جووون به خاطر موفقیتات تشکر می کردی نه اوستا بابا!!!
خودمونیم من با خوندنش خر کیف شدم تو هم که تو میدون بودی
در مورد مورد آخر یعنی خانوم باردار من بی گناهم

اولا ممنون
دومش الحسود لا یسود...
سومش همون دومش
چهارمش اونوقت به چه مناسبت ؟؟؟؟ دست گل تو و ایشون درد نکنههههههه
آخرمش ممنون
در مورد اون خانوم باردار هم

کوچولو عیسی دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:04

سحر نمیدونم بگم در چه حد از انتخابت به عنوان مدیر موفق خوشحال شدم چون حدی براش ندارم امیدوارم هر روزت موفق تر از روز قبل باشی
حرف اون مردک هم نباید کوچکترین تاثیری تو روحیت میگذاشت یه ضری زده بود اساسی که تو هم خوب و اساسی جوابش را دادی تازه من اگه جای تو بودم از دادن اون جواب بیشتر خوشحال میشدم تا جایزه گرفتن .
اون مرتیکه هم از حساستشه که مسخره بازی در میاره
یعنی راستی راستی میری

ممنون...
اعظم نمره های املات تو مدرسه چند میشد؟؟؟
آخه عزیزم تو تو یه محیط فرهنگی کار میکنی خیر سرت...
زر رو اینجوری مینویسن نه اونجوری که تو نوشتی...
وای به حالت اگه فردا به عیسی بگی درس بخونو نمیدونم چرا املات کم شده و اینا...
ببین چقدر ازت مدرک دارم....

مریم دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:35 http://oddlife.blogsky.com

سلام سحر جان
بی معرفتی من رو ببخش به زیبا نوشتنت که هر دفعه که می رسم و پیشت میام ساعتها منگم...
نویسنده رئال موفقی هستی.
تبریک می گم به خاطر شایستگی ات. موفق باشی. امیدوارم موفقتر هم بشی . تو هر زمینه ای که خودت دوست داری نه توی زمینه ای که بهت زخم زبان می زنن که من میلیونها بار زخم زبان شنیده ام و ...
بگذریم.
سحر جان قسمت دوم پستت ویرانم کرد.
تو نمی تونی کاری براش بکنی؟

نویسنده قهار و توانایی مثل تو به من بگه آفرین دیگههههه تهششهههههههه بابا......
ممنونم عزیزم...
واقعیت زندگی این زن من رو هم ویران کرده مریم...
ویران به معنای واقعی کلمه ....

صبا دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:30 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

مبارکه خانوم مدیر.ایول داری
عزیزم اولاجواب دندان شکنی به رفیق اموات دادی وهمین براشون کافیه.ثانیاخدااموات روگذاشته اونجاتاپیشرفتهای سحرروببینه ودق مرگ بشه حتی اگه به روی نامبارکش نیاره.ببینه وبسوزه که لیاقتتونداشته

ممنون.
الان من یوهوووووووووو...مردم از ذوق تعریفایی که کردی...
یعنی صبا از اون روز تا حالا هر روز یه داستان باهاش دارم...از دل و دماغ و همه جام اون خوشیه زد بیرون...

گل بانو دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 14:11 http://www.zizigolbanoo.blogfa.com

خانومی دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 14:18 http://khanoomi.blogsky.com/

آخی الهی چقدر احساس بی کسی میکنه
مردک لبیاشسبیلاشبیاشبیشبیا
ببین عکس نبات برسون
مثل معتادا که مواد نرسه خمار خمارمممم

خیلی خوشگل فحش میدی خانومی
عینهوووو نبات...
میگم میخوای یه آدرس ایمیل بده هر روز یه عکسشو واست بمیلم که خماری نکشی...(آیکون یه ننه از خود راضی)

امیر دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 17:49

سلام سحر
مدیر نمونه شدن از نظر تو شوخیه؟؟؟!!!
یا اینکه به واقعیت زندگی زن دوم دکی پی ببری و بفهمی که اینجوری که تو فکر می کردی نبود شوخیه؟؟؟!!!
ظاهرا هر دویه این مسائل کاملا جدیه؟!
مثل اینکه سحر علی بی غم شده که این چیزا رو شوخی می بینه؟!

امیر یه چیز بگم باورت میشه ؟؟؟
نمیگم.
برات ایمیل میکنم که اگه خواستی مسخره م کنی جلو ملت ضایع نشم...

الان بهت میگم چی شوخیه:
اینکه وقتی در اوج خوشحالی هستی رفیق شفیق اموات یه حرفی بزنه اسکی بره رو مخت...اونوقت تو دلت به خدا بگی..نیم دقیقه خوشی به من نیومده نه ؟؟؟
اینکه از فرداش این تقدیر و تشکر و بالا رفتن تو فراز ابر بشه تیغ و بره تو چشمت..بشه سوژه یه دعوای حسابی با اموات و دکی...و متهم شی به ورود مسائل زندگی تو کار...اینکه بگی خدا نخواستم..نه تقدیرت رو نه این کارات رو....

امیر عزیزم.
من نزدیک به ۵ ساله با دکتر کار میکنم..همیشه در سرحد جنون از همسردوم دکتر بیزار بودم...همیشه پشت چشم واسش نازک کردم و خواستم بهش بفهمونم که عددی نیستی..که خیلی عوضی و لجنی که اومدی سر زندگی یه آدم سوار شدی...اون هم آدمی به نازنینی خانوم دکتر...اینکه چطور میتونی تو چشمای حامد و حدیثه نگاه کنی.....نمیدونی چقد رباهاش جر کشیدم و دعوا کردم...چی میشه که در عرض ۵ دقیقه باهاش همزاد پنداری میکنم..حس میکنم دیگه ازش بیزار نیستم...حس میکنم اون منم...سحر تو روزهای سگیه ۲ سال پیش...گل میخرم و آلوچه و لواشک و باهاش میرم دکتر و اونجا بغلش میکنم و میگم ببخشید اگه گاهی رنجوندمت؟؟؟
و بغلش میکنم و اشکاش رو پاک میکنم و بهش میگم از حالا به بعد با هم رفیقیم...
و از همه کارایی که کردم شرمنده میشم؟؟؟
و تا میام اداره خانوم دکتر زنگ میزنه و دیوانه میشم......
خدایییاااااا
فرو میریزم که چرا باز هم یه آدم رو قضاوت کردم...میرم تو دستشویی اداره و بغضم میترکه که سحر باز هم فراموش اون یه انسانه...و خانوم دکتر میاد جلو چشمم و حس میکنم اگه مادرم جای اون بود...
امیر...خدا با من شوخی داره..به جان سحر راست میگم....

محمد دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 19:30 http://mohamed.blogsky.com/

تبریکات ویژه ی بنده رو هم پذیرا باشید خانم مدیر نمونه ی جوان.) از خوشحالی یه هوورای بلند برات کشیدم.
به جان خودم اگه جای تو بودم به اون دوست اموات محل هم نمیذاشتم و رد میشدم و میرفتم.اینا چی از جون سحر میخوان؟

با نظرت راجع به معلمای زبان کاملا موافقم.یه جور دیگه ان اصلا! خوش بذگره!))

وااای سحر مثل همیشه که میگم لعنت به دکی! با اینکه نمیخوام دکی رو قضاوت کنم ولی کار از قضاوت گذشته!نمیدونم احساسش ازین رفتارش چیه!فقط براش متاسفم و میدونم اگه به این رفتارش ادامه بده یه روزی میای همینجا و از بدبختی دکی برامون میگی!روزگار انتقامش رو از آدمای سنگدل و سر به هوا میگیره! خدا نیاره اون روز رو! و از خدا میخوام دکی رو زن اولش رو و زن دومش رو آروم کنه!
وقتی شوخیهای روزگار شروع میشه سخته جلوشو بگیری!ظاهرا برا زن دوم دکی تازه شروع شده! بیچاره اون بچه! اون بچه ایکه میخواد تازه به دنیا بیاد!)بدبخت اصلی اونه به خدا!((

دم شما قیژژژژژژ...صداش تا اینجا اومد...
نمیشد محل ندم ... باور کن نمیشد...

ای جااااان...هی منو یاد این تیچر میندازین هی نیشمان تا پشت گوشمان باز میشود همی..تو چه بابایی هستی؟؟؟بیا و یه خیری داشته باش دیگههه...طرح کاد منو یه جوری بچسبون به این تیچر تا سر سارا کارکشته شی بفهمب چه کار کنی....

همین الان اعتراف میکنم دکی ادم بدبختیه...شاید فردا در موردش نوشتم...

و اون بچه...چقدر شبیه حسین منه...

اعظم دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 21:21

سحر خانوم ،مدیر نمونه مبارک باشه. امضا نمی دین؟ ولی خوشمان آمد.
یادته اون روز که راجع به زن دومی دکی نوشتی بهت گفتم تا با کفش کسی راه نرفتیم نمی تونی قضاوتش کنه گفتی: نمی دونم پای من اشکال داره یا چیز دیگه ای من نمی توانم با کفش زن دوم دکی راه برم. آره عزیزم روزگار همینه یا به قول خودت شوخی های خدا با ما این جوریه.

اره یادمههههه...یعنی الان که گفتی یادم اومد...
خیلی به این جمله ت فکر کردم...ب هخیلی ها گفتمش و ازت یاد کردم....

مریم-یادگار دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 21:42 http://maryam-yadegar.blogspot.com

سحر جااان تبریک میگم:) کلمات قصارت منو کشته! به معلم زبانتون خیلی خیلی مارو برسونید:)

حالا هی اسمشو بیارید هی من بگم هیییییییییی

دوست سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:01

سلام
موفقیت حاصله که نتیجه تلاشت هست را بهت صمیمانه تبریک میگم.اما امیدوام به این ح قناعت نکنی.وسقف ارزوهات این نباشه
راستی در یکی از پست های قبای راجع به یک سمینار اموزشی نوشته بودی که مرتبط با بحث روانشناسی وشخصیت بود
ممکنه ادرس مدرس دوره یا موسسه برگزار کننده یا تلفن انرا به من جهت استفاده در مجموعه خودمان بدین
با تشکر

ممکنه شما یه آدرسی نشونی اسمی رسمی چیزی به من از خودتون و مجموعه تون به من بدین؟؟؟؟

امیر سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:11

گرم روی خور نگر شب روی قمر نگر
ولوله سحر نگر راست چو روز محشری

من که از سر و ته شعرت هیچی نفهمیدم...
امیر تو چرا نوفهمی که من هیچی نوفهمم...
حالا دیدی خدا با من شوخی داره...دیدی راست میگم...

ساحل سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 14:03

یلداتون مبارک خانوم مدیر.. اون جملتم باید طلا گرفت
سحر زیاد سخت نگیر..خیلی چیزا رو نبین..داغون میشی دختر
بیا نفهمیم ببا نبینیم..به خدا خوشبخت تریم اونجوری
چقدررر الان دلم میخواد خرخره این دکیتونو بجوم..
از رفتنت ننویس..بوی غربت میگیره اینجا احساس تنهایی میکنم
هستی خوبه؟عشق من خوبه؟ بچچلونش کلی با این عکسای مامانیش

یلدای شما هم همینطور...
آره....سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش...
باشه دیگه نمینویسم...خودمم حس تنهایی میکنم وقتی ازش مینویسم...
همه خوبیم...تو چطوری...خودت و گلت؟؟؟

منا سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 15:30

خیییییییلی هم بی ربطه اما یلدات مبارک!
سحری جان حواست باشه شوشو جان ما لیسانس زبان و گاهی تدریس میگیره یه دفه ممکن اینجا رو بخونم غیرتی شم و دیگه نذارم شاگرد بگیره!

خیییلی هم با ربطه چون یلدای تو هم مبارک عروس خانووووووممممممم
یالا بگو چی هدیه گرفتی؟؟؟؟

از من میشنوی نذار شاگرد بگیره...چه معنی داره؟؟؟؟؟
اگرم مجبوره بگیره که دیگه توکل بر خدا کردیم و کردیم دیگه....

قندک بانو سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 17:24 http://manozebeliii.blogfa.com

سلام عزیزم
خوبی
دلم برات تنگ شده بود
مبارکه خانومی انشالله همیشه تو همه کارات موفق باشی
یه سکه هم میدادی به من

همیشه زنای دوم برنا مشون همین بوده ُ منم چند ۲ نفرو میشناختم که عین این بنده خدا بودن ُ

از نظری هم که برام گذاشته بودی ممنون عزیزم
نبات جیگررو ماچ کن
شب یلدای خوبی داشته باشی خانوم خانوما

به به به
خوش امدی که خوشم آمد ز آمدنتتتتتتت
سکه شما محفوظه تا بیارم واسه دوقلوها امیر حسین و امیر علی ( این الان فحش بود رسمااااا- ۲تا پسر- ووووووووی)
الان نپیچون من شعله زرد میخوااام.......

مریم یادگار سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 18:00 http://maryam-yadegar.blogspot.com

اون روز با موبایل کامنت نوشتم نشد در مورد زن دوم دکی بنویسم حالا بگم؟
سحر جون ببین قبول کن غیر منطقیه این آدم. خوب وقتی زن دوم یکی میشه باید بفهمه یعنی چی! حالا که شده اینهمه ناله چیه دیگه؟ جریان این غذا و رستوران و فشار خون پایین و اینا چیه؟ فکر کرده اونایی که شوهرشون دائم خونه است وایمیسه برای زن حامله شون غذا درست می کنه؟ والله به خدا نمی کنه! زنها برای خودشون غذا درست می کنند برای شوهره هم درست می کنند. جهت اطلاعش می گفتی همون غذای رستوران رو هم کسی نداره اینقدر بخره جیگر! فکر کردی همه مادر دارند هی براشون غذا بپزه تو حلقشون بکنه؟
من به شخصه بهت میگمدر زمان حاملگی از اون دسته ای بودم که نه شوهره برام غذا درست کرد و نه پول هر روز غذای بیرون خریدن داشتم و نه مادر ی داشتم که پیشش برم.

این آدم کاملا غیر منطقیه..باو رکن کاملا باهات موافقم..
اما نمیدونم چرا تو این لحظه عجیب دلم بهش میسوزه..
یاد بارداری خودم میفتم مریم...الان خنده م میگیره از کارایی که کردمااا..ولی باور کن تو اون شرایط هیچ کاریم دست خودم نبود. از شب تا صبح گریه میکردم...از خونه تا اداره گریه میکردم. از اداره تا خونه گریه میکردم و نمیدونی چه اوضاع داغون روحی و روانی داشتم...هیچی نمیخوردم..از همه بدم میومد...خواب نداشتم...هیچی شادم نمیکرد...و این روحیه داغون باعث شد بعد زایمان خیلی تخریب شم...
خیلی سخت بود..گند ترین روزهای زندگیم بود و به هیچ کس هم نمیگفتم چمه چون خودمم نمیدونستم دقیقا چمه و این اوضاع یکی از دلایلش این بود که محسن کنارم نبود و باهام همراه نبود...نمیگفت خرت به چند من و منو رها کرده بود به امید خدا...این کلمات کار جلسه سمینار کنفرانس همه چیزهایی بود که منم بهش آلرژی داشتم...
این آدم با همه بدی هاش اشتباهاتش قصورهاش و همه و همه الان بارداره و من عجیب دلم براش میسوزه....

سمیه سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 18:17 http://www.datoshu.persianblog.ir

امید که شب یلدا شود شب دلها
یلدایت مبارک

ممنون عزیزم.

کوچولو عیسی شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:08

اولا املام صفر میشد و معلما بهم میدادن ۲۰
اما بیشتر اشکال اینجانب اولا سر به هواییه بعدش هم ماشالله این همه زظض تو تایپ هر کودمش بیاد زیر دستم میزنم دیگه
مگه فرقی هم میکنه
میخواستم راجع به دکی و زن اول و دوم هم نظر ندم اما نظرات بقیه نگذاشت تو نظرها بیشتر از نظر محمد خوشم آمد گذشت از زن اول و دوم اینکه چجوریند و کدام مقصرند بیشتر از همه این دکیه که مستحقه اعدامه به دلیل نامردی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اینجور که پیداست به هر دو جفا کرده حالا نه تو قلب اولی جایگاهی داره نه دومی
و قطعا خانم دکتر از این که میرفته پیش پسرش و ... دلایلی داشته و جناب دکتر باید ظرفیتش را زیاد میکرده و دومی هم لابد مورد بهتری نداشته که تصمیم میگیره زن دکی بشه با این اختاف سن و به عنوان زن دوم البته واقعا دومی باید موقع این کار تمام شرایط را میسنجیده و اگر سنجیده الان کمتر میتونه گله کنه و ...
اما دکتر در حق دوتاشون نامردی کرده
خدا خیرش بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد