تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

ته دلم یه غم کوشولوست...

از ۳۱/۳/۸۹ که رسما از اموات جدا شدم تا حالا نیومده دنبال حسین. ۲ هفته که کربلا بود و هفته پیش هم که من مشهد بودم. 

فردا ۵ شنبه است و شاید بیاد نبات رو ببره. 

مسخره است اگه بگم تحمل ندارم ببینم گریه میکنه و بغل باباش نمیره. شاید ۵ دقیقه بعد اون آروم شه . من اما تا بیاد تو دلهره م. مسخره است اگه بگم حس میکنم بچه م رو دارن میبرن دار بزنن. دیشب تا صبح خوابهای بد دیدم. خواب خونواده اموات رو. خواب دعوا با مامان و بابام رو... 

دیروز مامانم داشت ندا می داد که فردا ۵شنبه ست و من حاضر باشم که شاید نبات نباشه. وسط حرفاش یهو گفت بچه م سرنوشتش اینه که یا باید پیش مامانش باشه یا پیش باباش... 

بغض کردم. و تا الان حس میکنم بغض دارم.... 

تا کی یادآوری این واقعیت باید چشمتو اشکی کنه سحر؟ کی میخوای باور کنی که حقیقت زندگی حسین همینه... 

تا کی میخوای پدرها رو که میبینی غمگین شی ازین واقعیت که حسین بی پدر داره بزرگ میشه؟؟؟ 

مگه باورت این نیست که اموات اونوقت هم که بود پدر خوبی نبود.  

مگه واقعیت این نیست که حسین از وقتی من ازون خونه اومدم رشد کرد و تپل شد و خندید؟؟؟ 

پس چه مرگته سحررر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

ماه من غصه نخور گریه پناه آدماست    تر و تازه موندن گل مال اشک شبنماست...

عجالتا هیچی حالم رو خوب نمیکنه... 

فقط کاش فردا نبات نره. .... 

 

اتفاق مهمی رو که هم اکنون افتاد تو ادامه مطلب اضافه میکنم

ادامه مطلب ...

مشتی نبات

۴شنبه ساعت ۸ پرواز داشتیم. طبق معمول ما هروقت هرجا بریم حتما باید رستوران ها و کافی شاپهای اونجا رو آباد کنیم. در فرودگاه به یمن خوردن بستنی و میلک شیک آقا نبات گند زد به لباسهای پلوخوریش که به جهت حضور در مکان به اصطلاح شیک فرودگاه مهر آباد و هواپیمایی ایران ایر تنش کرده بودم و اینقدر نشست زمین و دستشو به این ور اونور مالید و شیشه شیرش رو ریخت زمین و فنجون قهوه رو رو لباس سفیدش برگردوند که با جناب ژولی پولی فرقی نداشت... 

بنده هم در مقادیر زیاد حرص نوش جان کردم و غر زدم که البته ایشون شدیدا غرهای بنده رو دایورت مینمایند به .... 

بردمش سرزمین بازی فرودگاه که دیدم چیزی از سرزمین بازی نمونده . تبدیل شده به یه جای خاک گرفته و کثیف با اسباب بازی های شکسته. یادش به خیر زمانی این فرودگاه چه ارج و قربی داشت... خلاصه که نبات خان اونجا هم الباقی جاهای تمیز لباسش رو کثیف کرد و رسما شد ژولی پولی... 

وقتی پروازمون رو اعلام کردن اومدم کیف و وسایلم رو از پیش مامان اینا ببرم که دیدم ای داد بر من... 

حدس بزنین کی داشت با مامان و بابا سلام علیک میکرد؟؟؟؟؟؟؟

ادامه مطلب ...

خاطرات اولین سفر مجردی به بابلسر - تیر ماه ۱۳۸۹

دیروز کلن روز گهی بود. 

خیر سرم زود رفتم خونه که یه کم استراحت کنم. مامان گفت نبات ساعت ۳ تو خواب جیغ زده پا شده و تا الان همش داره نق میزنه. 

اینقدر بیتابی و بی قراری میکرد که جدا ترسیدم چیزیش شده باشه... 

طبق معمول مامان احتمالاتش بدترین حالت ممکنه... نکنه آپاندیسشه... نکنه گوششه.. نکنه دلشه... 

تا شب که خوابید یه بند غر که چه عرض کنم داد زد... 

وقتی مامان بردش پشت بوم و دیدم اونجا ساکته حدس زدم ترسیده از خواب پریده و نحس شده. 

دهنم رو رسما سرویس کرد. 

شب هدی اینا اومدن خونمون. چند شبی بود میخواستن بیان که چون مامان خونه مادر اینا بود نمیشد... 

اونا که اومدن حس میکردم دارم از خستگی میمیرم... 

جون نداشتم راه برم... وقتی بچه ها اذیت میکنن خیلی انرژی میبرن... 

حسین بچه آرومیه..یه روز که نحسی میکنه دمار از روزگار من درمیاد وای به این بچه هایی که کلا نحسن... 

عوضش شب که خوابید تا صبح یه بار هم پا نشد... 

جدا خدا هرگز همه درها رو نمیبنده... 

 

محسن تا امروز کربلاست... 

چقدر بد..دلم خوش بود که برگشته و نیومده سراغ نبات... 

امروز هرکی زنگ میزنه دلم میریزه میگم حتما اونه و میخواد حسین رو ببره... 

چه کنم با این دل بی صاحاب..انگار محسن میبردش به قتلگاه!!! نمیتونم بپذیرم اونم پدره و حق داره...درخصوص حسین هیچ منطقی روم جواب نمیده...دو دو تا رو گاهی میرسونم به هزارتا که حسین یه ساعت پیش خونواده محسن نره... 

کاش فقط محدود شه به اینکه خودش بیاد ببره ببینه و برش گردونه...  

خونوادشخیلی بدن...دلم نمیخواد حسین پیش اونها باشه ...حتی برای یه دقیقه... 

امشب عازمیم... 

میخوایم برم مشهد  

خیلی وقته نرفتم پیش امام رضا 

حسم دوگانه اس... هم دلم میخواد برم هم دلم میخواد نرم... 

 

برای زیارت یه امام دم هنوز آمادگی نداره.. اما ازین بی اعتقادی عم خسته م... 

 

الهی  

        گاهی 

                  نگاهی   

                             همین...

ادامه مطلب ...

بلاک من...

 بعد نوشت: 

صبا یه شعر توووووپ نوشته تو وبلاگش 

دلم خواست تو هم بخونیش... 

(این مدل جدید رفاقته. به جای اینکه روز تولدش بهش کادو بدی شعرش رو کش میری)


 سلام

 

مادر (مامان بابام) اون یکی زانوش رو هم عمل کرده  . دیروز مامان باید میرفت پیشش و من هم از اداره باید میرفتم اونجا... 

زینب دختر عموم هم اونجا بود و ازونجایی که خیلی زلزله س و ازش غافل بشی حسین رو میزنه (و احتمالا به همین دلیل من ازش بسیار بدم میاد) من عین گربه نره همش چشمم به حسین بود.مادر اینا حیاط دارن و حسین اونجا خیلی بهش خوش میگذره. 

خبری نبود. طبق معمول فافا در گذره از سنت به سوی مدرنیته شدن 

دیشب میگفت ملاک هام واسه ازدواج ایناس : بذاره درس بخونم...بذاره کار کنم...بذاره با دوستام رفت و آمد کنم...به چادر و آرایش گیر نده و من مثل همیشه فقط به یه چیز فکر میکردم حق گرفتنیه یا دادنی؟؟؟؟؟ 

 

شب موقع خواب تصمیم گرفتیم چت کنیم.  

با ۳نفر چتیدیم:خیلی باحال بود...

ادامه مطلب ...

خیلی سخته....

خیلی سخته چیزی رو که تا دیشب بود یادگاری 

صبح بلند شی و ببینی که دیگه دوستش نداری 

 

خیلی سخته تو زمستون غم بشینه روی برفا 

میسوزونه گاهی قلبو طعم تلخ بعضی حرفا 

 

خیلی سخته که ببینی کسی عاشقیش دروغه 

چقدر از گریه اون شب چشم تو سرش شلوغه 

 

خیلی سخته که ببینی توی یک فصل تو تنهایی 

کاش مجازات بدی داشت توی قانون بی وفایی...