تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

خاطرات اولین سفر مجردی به بابلسر - تیر ماه ۱۳۸۹

دیروز کلن روز گهی بود. 

خیر سرم زود رفتم خونه که یه کم استراحت کنم. مامان گفت نبات ساعت ۳ تو خواب جیغ زده پا شده و تا الان همش داره نق میزنه. 

اینقدر بیتابی و بی قراری میکرد که جدا ترسیدم چیزیش شده باشه... 

طبق معمول مامان احتمالاتش بدترین حالت ممکنه... نکنه آپاندیسشه... نکنه گوششه.. نکنه دلشه... 

تا شب که خوابید یه بند غر که چه عرض کنم داد زد... 

وقتی مامان بردش پشت بوم و دیدم اونجا ساکته حدس زدم ترسیده از خواب پریده و نحس شده. 

دهنم رو رسما سرویس کرد. 

شب هدی اینا اومدن خونمون. چند شبی بود میخواستن بیان که چون مامان خونه مادر اینا بود نمیشد... 

اونا که اومدن حس میکردم دارم از خستگی میمیرم... 

جون نداشتم راه برم... وقتی بچه ها اذیت میکنن خیلی انرژی میبرن... 

حسین بچه آرومیه..یه روز که نحسی میکنه دمار از روزگار من درمیاد وای به این بچه هایی که کلا نحسن... 

عوضش شب که خوابید تا صبح یه بار هم پا نشد... 

جدا خدا هرگز همه درها رو نمیبنده... 

 

محسن تا امروز کربلاست... 

چقدر بد..دلم خوش بود که برگشته و نیومده سراغ نبات... 

امروز هرکی زنگ میزنه دلم میریزه میگم حتما اونه و میخواد حسین رو ببره... 

چه کنم با این دل بی صاحاب..انگار محسن میبردش به قتلگاه!!! نمیتونم بپذیرم اونم پدره و حق داره...درخصوص حسین هیچ منطقی روم جواب نمیده...دو دو تا رو گاهی میرسونم به هزارتا که حسین یه ساعت پیش خونواده محسن نره... 

کاش فقط محدود شه به اینکه خودش بیاد ببره ببینه و برش گردونه...  

خونوادشخیلی بدن...دلم نمیخواد حسین پیش اونها باشه ...حتی برای یه دقیقه... 

امشب عازمیم... 

میخوایم برم مشهد  

خیلی وقته نرفتم پیش امام رضا 

حسم دوگانه اس... هم دلم میخواد برم هم دلم میخواد نرم... 

 

برای زیارت یه امام دم هنوز آمادگی نداره.. اما ازین بی اعتقادی عم خسته م... 

 

الهی  

        گاهی 

                  نگاهی   

                             همین...

 خاطات اولین سفر مجردی به بابلسر - تیرماه ۱۳۸۹


 

 

 

 

القصه که ۳ شنبه مامانم دهن هستی رو سرویس کرده بود که آدم عاقل قحطیش اومده... تو این گرما این بچه رو کجا میخواید ببرید... اونجا چی میخوره ... گرما زده نشه... سرتون به هم گرم نشه این بچه اله و بله شه... اون سحر که دیوونه زنجیری هست هیچی تو هم بدتر ازونی...

و در نهایت غرغر مامان و چشمای نگران بابا که صدبار گفت زنگ بزنید رسیدید . با آژانس برید... در رو شبا قفل کنید و .... (البته به زبان میگفت که من اصصصصصصلا نگران نیستم و واااا مگه چیه ۵ تا دوستین میخواین برین سفر ... نگرانی نداره... اما خوب اونجای آدم دروغگو (منظورم نوک دماغشه سوء تعبیر نشه...) بالاخره ما رفتیم.... 

ساعت ۸ رسیدیم ویلا. بابا به راننده های سمند پول داده بود که ما رو تا دم در ویلا ببرن... (نه که فکر کنین نگران بوداااا واسه راحتی ما...) 

همینجا بگم که بابا اگه روش میشد در نقش راننده ما رو تا بابلسر میبرد و برمیگشت تهران...

همون شب هدی به عنوان رئیس مسافرت و مادر خرج انتخاب شد. و یه برنامه غذا نوشتیم و هدی و هستی رفتن خرید. 

ما هم بساط چای رو آماده کردیم و یه پاتیل عدسی واسه نبات بار گذاشتیم... 

شب سوسیس و ژامبون خوردیم و تا نصفه شب ورق بازی کردیم و آی خندیدیم... 

زهرا پیشنهاد داد که سال دیگه روز پدر یه ماهواره واسه اینجابخریم... 

هدی و زهرا دائم دستاشون منفی میشد و این هستی ور پریده یه دستم منفی نشد...  

در راه یه سیگار بسی خوش بو از یکی از همفرای هستی اینا کشف کردیم که ایشون جون خییلی مهربان بودن!!! یه بسته از سیگارشون رو هم بخشیدن به ما... و خلاصه از هون شب تعلیم به من جهت یادگیری امور خلاف (سیگار و الباقی) آغاز شد... 

همینجا بگم ازونجایی که دیدم ۳ روز تو صفا سیتی سیگار کشیدن رو یاد نگرفتم و به قول هستی فقط چس دود میکشم به این نتیجه رسیدم که بی خیال سیگار شم... اما همینقدر بگم که در پایان سفر در و دیوار و ساک و همه لباسامون از دست این اراذل بوی سیگار میداد... 

در اولین روز مسافرت پس از صرف صبحانه ای گوارا قرار شد بریم جنگل... 

وقتی ۵ تا خانوم محترم با یه تقل بخوان برن ددر قطعا سیصد ساعتی به چسان فسان سپری میشه... خلاصه که تا جنبیدیم ساعت شد ۱۲ . و قبلش یه پاتیل آبدوغ خیار درست کردیم گذاشتیم تو یخچال واسه نهارمون.. 

به آژانسیه گفتیم ما رو ببر جنگل ... 

گفت میشه بریم جنگل قائم شهر یا جنگل نور یا جنگل فریدون کنار 

البته یه پارک خیلی مشت هم تو بابله که هم آبشار داره هم استخر هم شهر بازی... 

ما هم دیدیم خوب بابل نزدیک تره رفتیم بابل 

و چشمتون روز بد نبینه پارکش در حد پارک دم خونمون بود... 

نمیدونین چقدر خندیدیم... سر ظهر تو ذل آفتاب با یه بچه کوچولو با تیپای خفن بری پارک اونم تو بابل... منظور ایشون از شهربازی چندتا تاب و سرسره بود و از آبشار و استخر یه حوض تو مایه های حوض خونه مادربزرگه... 

خلاصه که یه کم تو سایه ها نشستیم و اومدیم ویلا 

و آاآآآآآآآآآآآی که اون آبدوغ خیار چه محشری بود 

جای همتون خالیییییییییییییییییییییییییییییییی 

پس از خوابی مفصل دوباره پروسه تیپینگ(آماده شدن) شروع شد و رفتیم دریا 

قبلش هم یه هندونه که از بال خریدیم رو قاچ کردیم و کلی هم خوراکی (به قول مامانم آت و آشغال ) خریدیم... 

لب دریا زن و مرد تو آب بودن... جمهوری اسلامی اونجا تعطیل بود گمونم... 

نبات رو بردم تو آب و یهو موج زد تا کمر خیس شدم... 

نبات هم جیغ میزد میخواست با یه پسره بره وسط آب... 

خلاصه که حالی بردیم... 

ازونجا زنگیدیم به شراره دوست خوابگاهی هدی که بابلیه 

اونهم با طبع خونگرم شمالیش خیلی اصرار کرد بریم خونشون ولی ما دیدیم خیلی اره اوره ایم واین شد که شرر قرار شد بیاد خونه ما... 

شراره داستان داره. قرار بود با عادل دوست داراب (شوهر هدی) ازدواج کنه که نشد و این جناب عادل بسی خاطرخواه هستی ماشد و القصه که همون شب نامزدی عادل بود... 

ازونجا که عادل همدانیه شرر به خاطر اون فوق لیسانسش رو همدان زد و وقتی همه چی به هم خورد شرر موند و راه همدان تا بابل... البته شرر سال گذشته ازدواج کرد. اما خب زندگی سگی داره.. خودش همدان دانشجو آرش تهران دانشجو خونه شون بابل و ظاهرا بسی در مشکلات مالی هم غوطه وره. 

بودن با شراره خییییییییییییلی توپ بود. هیچوقت زیاد ازش خوشم نمیوند. ازون دختراییه که یه کلمه حرف میزنه سیصد من عشوه ازش چیک چیک میکنه... با سر و دست و گردن میحرفه کلا... 

اما اونشب حس کردم شراره سرشار ازانرژی مثبته 

گفت اگه بچه دار بشه کار نمیکنه...دلش نمیاد بچه رو دست کسی حتی مامانش بسپاره 

(حتی اگر بعدا این کارو نکنه حسش وقتی هنوز بچه ای نداره برام جالب بود.) 

گفت که کل جهیزیه ش رو در عرض ۳ روز خریده...... 

باورم نمیشد پول اینقدر در نظرش کم اهمیت باشه 

از ته دلم آرزو میکردم کاش خوشبخت باشه و مثل من تو دوره تظاهر به خوشبختی سیر نکنه... 

من ۲ غش کردم اما بر و بچ تا ۵ نشستهبودن به حرف.. 

فردا صبحش سوسیس تخم مرغی واسه صبحانه خوردیم به یاد ماندنی... 

اصولا زنیت من در چند غذا محدود است: کباب تابه ای - ماکارونی - نیمرو و مشتقات... 

البته خودم رو کشف کردم که آبدوغ خیارم هم توپپپپه.... 

نهار قرار بود بریم رستوران. فقط یه دست لباس از تهران برده بودیم به قصد روز رستوران... 

رستوران پالم بین بابلسر و فریدونکنار... خیلی شیک بود...اما خدمه هاش صد بار دعوامون کردن که چرا بچه تون دستمال کاغذی ها رو ریز ریز کرده ریخته؟ چرا شیرش رو ریخت زمین ؟ چرا توپای سرزمین بازی رو آوردهبیرون و بنده هم که خدا نکنه کسی به نبات بگه بالای چشمش ابروس... پاچه ش رو میجوم با همه خدمه ها یه فس دعوا کردم . هیچکدوم طرف ما آفتابی نمیشدن... 

خلاصه غذایی خوردیم و نبات هم آآآآآتیشی سوزوند بس شعله ور... 

داد میزد وسط رستوران بعد دستشو میذاشت رو لپش میگفت هیششششش 

ازونجا ول شدیم تو پاساژا... و من و نبات هم تو شهر بازی پاساژا 

در این قسمت چون هستی میدونه من عاشق ول چرخیدن واسه خریدم مسئولیت نبات رو به عهده گرفت تا من برم خرید. ولی من به جز چرم مشهد و آدیداس جای دیگه نرفتم.   

خلاصه که ۷ شب خسته و کوفته برگشتیم ویلا. برو بچ گفتن بریم دریا. منو هدی موندیم و ۶۶ یا رفتن... 

یادم رفت بگم که ما در سفر ۲ گروه بودیم. من و هدی ۶۲یا الباقی ۶۶یا. البته هدی متولد ۶۳ست ولی اومده بود تو گروه من... 

اونشب هدی به شدت به من اصرار کرد که برم تو کار دوستی با یه مرد و هزار تا دلیل آورد که این کار به نفعمه... نمیذاره بیشتر ازین آسیب ببینم و تنهایی بدتره و ... 

و ایشون نوفهمه که من کلا از جنس مذکر شانس ندارم چه اسمش شوهر باشه چه دوس چه هر چی دیگه. 

(البته این پروسه مفصله فعلا شما تا همینجاشو داشته باشین...) 

۶۶یا ۱۱ شب از دریا برگشتن. خیس آب. دریا جزر و مد داشت آب حسابی بالا اومده بود. قرار ب.ئ شام رو ۶۶یا درست کنن ولی ازونجا که من کاملا ملتفتم که اگه به امید من من منانی برو شوهر بکن بیوه نمانی خودم ماکارانی درست کردم. شام خوردیم و لالا... 

جمعه هم همش به تمیزکاری و ساک بستن گذشت. قرار شد با اتوبوس برگردیم. رفتیم ترمینال و یه صندلی هم برا نبات گرفتیم. اتوبوس راحت تر از سمند بود. سمند ۱ ساعت بیشتر کولر روشن نمیکنه ولی اتوبوس تا تهران کولر زد. مضافا اینکه فیلم گذاشت و چون نبات هم یه صندلی داشت کمتر نق زد... 

 ۶ بعد از ظهر رسیدیم تهران. و با یه دربست رفتیم خونه 

خییییییییییلی خوش گذشت.... 

کلی حال و اوضاعم بهتر شد.....

 

  

نظرات 26 + ارسال نظر
ابوالفضل چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:21

سلام
رفتی مشهد، دعا یادت نره.

چشم...حتما

سعیده چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:38


آفرین سحر
دمتون گرم
تو این دو دقه خوندن خاطراتت به من هم خوش گذشت.
ای کاش هممون دور هم بودیم.
هر چند موقع خوندن پستت خودمو شاهد اونجا می دیدم.
همیشه به تفریح

قربونت...

خانومی چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:59 http://khanoomi.blogsky.com/

چه با حال من اصلا تجربه سفر مجردی ندارم
تا خونه بابام بودم که از سر خیابون اونورتر نمیذاشت بریم نه اینکه غیرتی بشه ها ( آخه ما شمالیم دیگه !!) ولی میگفت خطرناکه نکنه ماشین بزنه نکنه تصادف کنید نکنه بلای آسمانی نازل بشه و ... هر چی این مامان بنده خدا میگفت بابا
گر نگهدار من آنست که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارند
نذاشت که نذاشت و ما محدود شدیم به چند بار سینما رفتم و خرید کردن با دوستام اونم از سال سوم دبیرستان
کلا اردوهای مدرسه هم خطرناک بودن و نشد که بریم

تورو خدااااااااا
این شمالیا یه دونه باشن...
خیلی مهربونن و خیلی مهمون نواز

غر نزن خانومی
مامان شدن خودت رو هم میبینم
دست و دل و قلب و روح و همه جونت میلرزه وقتی گلت تا سر کوچه بره بیاد...
مامان باباها دست خودشون نیست
کارهای غلطشون جدا دست خودشون نیست...

خانومی چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:00

بعد از ازدواج هم که از زمان نامزدی ی چسب قطره ای از اینا که عمرا باز بشه زدن در ... من و قوقول و من ازش جدا نشدم.
سفر که هیچی تا سر خیابون هم تنها نرفتم تا اونقدر این قوقول بیچاره نالید که بابا تنوع لازمه تو چرا با دوستات قطع رابطه کردی تو چرا خونه مامانت اینا هم نمیری و .... تا من هفته گذشته برای دومین بار جان خودم دروغ نگم تو این 5 سال ازدواجم شاید 10 بار تنها رفتم خونه مامان اینا اینم ه میگم دومین بار چون راهشون دور شده من 1 بار تنها رفته بودم، رفتم خونه مامانم اینا.
حالا میبینم خیلی بیغم بابا این چه وضعشه آخه من چرا اینقدر ... گشادم؟؟

نه تو یه اصلاح ژنتیکی لازم داری خانومی...
من ضد قطره شو واست گیر میارم
فقط سر جدت کم کاری نکن و شب به شب استفاده کن.....

به ... گشادی نیس جونم
به عادته
به روش تربیت خونواده س
حالا اگه ۲ بار خودت جایی تنها بری مطمئن باش چون قوقول به این اوضاع عادت کرده صداش درمیاد که ای تو روح اونی که حلال این چسب قطره ای رو داد به تو....

خانومی چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:02

پس چرا عکس نبات رو نذاشتیییییییییییی؟؟؟
ببین تو قرارت نبات رو بیاریها تو وعده دیدن پدرش نذاری که جان خودت ناراحت میشم

در ضمن اتماس دعا برای پدرم دعا کن

دیدی که من کلا در امور وبلاگی اندکی دیلی دارم...
همه اموراتم با تاخیره

اما مطمئن باش کامینگ سون

محتاجم به دعا و حتما یادت میکنم...

واسه همین گفتم تو هفته قرار بذاریم که بتونم نبات رو هم بیارم...

اعظم چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:30 http://29khordad.blogsky.com

حست رو نسبت به حسین درک می کنم.
وای من این روزا وحشتناک هوس مشهد کردم رفتی مشهد واسم دعا کن.
حسابی پس خوش گذشته خانومی ایشالا مشهدم خوش بگدره.

جدا خوشحالم که این حس لعنتی رو درک میکنی....
انشاءا... خیلی زود قسمتت شه و بری مشهد ...

محمد چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 13:30 http://mohamed.blogsky.com/

سحر خوش به حالت میخوای بری زیارت! اونقدر هوسش رو کردم که دارم دیوونه میشم. باید خودش بطلبه و خودم عمرن نمیرم. رفتی برا همه گرفتارا دعا کن. برا الکی خوشا هم دعا کن و منم تو اونا!)) یادت نره ها! )

خوشحالم بهتون خوش گذشته و هر کاری دلتون خواسته کردین! حتما سردستشونم سرکار خانم بودین دیگه! )

میشه برای حس قشنگ مادرانت یه شعر گفت.)
امیدوارم زود زود همه ی دلواپسیات برا حسین رفع بشه.

سر دسته که نه
اما از مدیران تراز اول بودم...

حتما برم مشهد به یادت خواهم بود...

و شاخام درومد از حس قشنگ مادرانه
ازین حس کوفتی به حسین که تو دلمه متنفرم محمد
اما هرکاری میکنم نمیشه تغییرش بدم...

جودی آبوت چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 13:47 http://sudi-s@blogsky.com

منم همیشه برا زیارت دودلم
توروخدا برای همه ی مریضا و پدر و مادر من دعا کن

حتما..

منا چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 13:56 http://8daily.blogsky.com/

همیشه خوش باشی سحر جون
واای اون تیکه های که از نبات تعریف کردی دلم لک زد واسه بوسیدنش رفتی خونه یه ماچ آبدار از لپش بگیر و بهش بگو این از طف خاله منا ست
یه عکس از حسینی بذار دلمون واسش تنگ شده
.
ایشاله زیارت هم بری و اونجا بتونی این فاصله ای که بین دل تو وآسمون افتاده را پر کنی
واسه منم دعا کن سحرری جون

حتما برم و بیام یه عالمه عکساشو میذارم....

تو هم من رو دعا کن مونا
که من محتاج محتاجم...

امیر علماء چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:03 http://vlife.persianblog.ir/

خوش به حالتون ، دلم لک زده واسه یه سفر شمال ، مخصوصا اون قسمت ورق بازیشو !
خلاصه اگه خواستید بیاید مشهد بگو یه گاوی گوسفندی شتری چیزی واستون قربونی کنیم !

امام الززززززمان
مگه تو مشهدی بیدی؟؟؟؟؟؟؟؟
ما امشب میرسیم دیگه .. گاوه دم هواپیما حاضر باشه بی زحمت...
امیدوارم سفر شمال به زودی قسمتت شه...
همراه با ورق بازی و الباقی خوشی ها....

نیلوفر چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:39 http://khoneye-dewdrop.blogsky.com/

خوش به حالت من خیلی وقت مشهد نرفتم جای منم دعا کن بگو امام رضا یه کاری کن ۹ ترم لیسانس بگیرم که اگه بشه ۱۰ ترم مامانم دارم میزنه جای منم نبات رو ببوس حسم می گه مثل اسمش شیرینه

انشاءا.. به زودی میری مشهد...
اصلا نگران نباش. ۱۰ ترمه هم لیسانس بگیری هیچ اتفاقی نمیفته
۱۰ ترم ها فارغ التحصیل میشن. ۷ ترم ها و ۶ترم ها هم فارغ التحصیل میشن. و سرنوشت مشترکی انتظار همشون رو میکشه...پس سوت بزن دوستم...
نبات ما یه دونه باشه از شیرینی نیلوفر جون...

محمد چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:54 http://mohamed.blogsky.com/

به خدا سحر نتیجه ی این عشق و زحمت و دلواپسی که تقدیم حسین میکنی میگیری! اصلا نمیتونم بگم درکت میکنم یا به قول خودت این حس کوفتیت رو میفهمم.اصلا! فقط وقتی کل نوشته هات رو میخونم میفهمم که تو دلت نور هست.محبت هست و امید. شرایط سختی رو پشت سر گذاشتی و واقعا نیاز به زمان داری تا آرامشت رو بدست بیاری.
تو رو خدا یه کم تو این ایام تنهایی رو تجربه کن. خیلی هم دور وبرت رو شلوغ نکن تا بتونی درست فکر کنی.احساساتت رو درک کنی.تصمیمای درست بگیری. رو خودت تمرکز کنی.همه ی اینا رو به علاوه ی کلی چیز دیگه قبل سفرت برات نوشته بودم و پاک کرده بودم.نمیدونم چرا دوباره نوشتمشون.

به امید خوشبختی خواهر مهربونم.

خودم هم تصمیم دارم مدتی تو آرامش و تنهایی غوطه ور باشم تا تجربه و اضطرابهای گذشته آروم آروم کمرنگ شن...
ذاتا موجود وابسته ای هستم
دست خودم نیست... تنهایی آزارم میده...
به وجود ارتباط با جنس مخالف نیاز دارم و اصلا کتمانش نمیکنم...
اما مطمئنم الان وقتش نیست...
و مطمئنم دوست خیییییلی خوبی هستی که از خلال حرفام گرفتی چی میگم و مثل قبل نوشته هاتو پاکش نکردی...
ممنون
خیلی بیشتر از همیشه...

[ بدون نام ] چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 15:04

سلام خانومی خیلی خوشحالم که حالت بهتر شده!
انشااله هر روز بهترتر بشی! (خداییش دستور زبان رو دیدی بهترتر!)
زیارت هم قبول برای ما هم دعا کن خدا صدای دلای شکسته رو بهتر گوش می ده

ممنون
امیدوارم تو هم همیشه بهترترین باشی

محتاجیم به دعا. اگه قابل باشم که نیستم همه تون رو دعا کردم.

نگین چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 20:24 http://www.mininak.blogsky.com

سلااااااااااااااااام
ممنونم به وبلاگم سر زدی
راستی من مشهدیم امیدوارم اگه اومدی اینجا بهت خوش بگذره و مهمان نوازهای خوبی باشیم
می یای تبادل لینک ؟
آها راستی میشه کد آرشیوت و بهم بدی ؟ آخه می خوام تویه نظرات منم شکلک داشته باشه

مشهد حتما به ما خوش میگذره.
کد آرشیو یعنی کجا دقیقا ؟
بگی واست میذارم.

فروزان نظری پنج‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:05 http://www.panteaco.com

.دوست دارم اینجا یه سری بزنی
مرکز تخصصی کامپیوتر پانته آ
بزرگترین فروش اینترنتی در زمینه های انواع:
- نرم افزار
- بازی های کامپیوتر
- موسیقی،فیلم
مزایای خرید کالا از شرکت پانته اَ
- بیمه بودن سفارش در بین راه
- پرداخت وجه هنگام دریافت کالا
- اهدای CDرایگان در ازای خرید CDوDVD
- سفارش تلفنی
www.panteaco.com
mail: info@panteaco.com
tell: 0311-2347170
مدیر تبلیغات آنلاین - نظری

دختر ماه پنج‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:47

ایول چقدر سفر میری...دوست دارم اینجوری....ایشالا همیشه خوش باشی...به زیارت و این حرف ها هم اعتقادی ندارم...برا تغییر آب و هوا خوبه!

زیاد سفر نمیرم اتفاقا
تابستون امسال یه تابستون متفاوته واسه من و خونواده م...
اعصاب مصابمون داغونه
روحیه مون خوب نیس
واسه همین هی به خودمون تفریح میدیم...

اما من به زیارت خیلی اعتقاد دارم
و دوستش دارم
و بهش نیاز دارم...

اگر چه آدم خوبی نیستم و نمیتونم از زیارت بهره ببرم...

صبا پنج‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 13:31 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

وااااااااای سحرخوش به حالت.اینقدردلم میخوادبرم.الان که دارم کامنت میذارم فکرکنم مشهدباشی.دیراومدم امااگه لیاقت دعاداشته باشم منوفراموش نمی کنی.

صبا خیلی وقت ها به این فکر میکنم آدم هایی مثل تو مثل خانومی مثل ماهی خانوم که از تو وبلاگ اینهمه انرژی مثبت به آدم تزریق میکنین یعنی تو دیدار چه شاهکاری هستیییییین؟؟؟؟؟
باور کن وبلاگت و پستهات و شکلکهات منو پر از انرژی مثبت میکنه...
به یادت بودم
خیلی زیاد

ماهی خانوم جمعه 18 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 00:43 http://mahinameh.blogsky.com

سلام عزی دلم خوبی گلم؟
ایشالا که مشهد هم بهت خوش بگذره وبا دیدن عشق مردم به امام تو هم دلت بتژه برای زیارت
خییییییییییییییلی خوشحالم سفر بهت خوش گذشته قربونت برم. مراقب خودتو نبات زعفرونی نازنازیت باش عزیز دلم.

سلام
ممنون از همه محبتات ماهی جوووونم

صابر رمیم جمعه 18 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 16:47 http://bpencil.orq.ir

قشنگ بود
جه لحظات خوشی
چه خوبه تجربیاتت رو در اختیاره دیگران میذاری
موفق باشی
نباتم ببوس

تجربه که نه بهتره بگی خاطراتم رو..
ممنون از همه محبتات...

کامل حسینی شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:17 http://www.zansti.blogfa.com


خسته نشی

به قول شاعر
کی خسته س؟؟؟؟؟
دشمن!!!

صبا یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:40 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

نیومدی خانومی؟

اومدنش ک اومدم
ولی به خاطر گرمای هوا!!!! تعطیل بودم و منزل استراحت می نمودم....

شب نامه دوشنبه 21 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:06 http://shabname6.loxblog.com

سلام

اگه حالشو داشتی به ما هم سر بزن
خوشحال میشیم
در ضمن فیلتر شدیم
لطفا لینکمون رو هم اصلاح کنید ..

ممنون ..

چشم

امیر علماء دوشنبه 21 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:32 http://vlife.persianblog.ir/

مثه اینکه مشهد خیلی بتون خوش میگذره !

خییییییییییلیییییییی!!!!!!!!

هما دوشنبه 21 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:52 http://homayebahari.persianblog.ir

مشهد رفتی دعا نکن.
فقط حضورت رو جشن بگیر.

حضورم رو با دعا جشن گرفتم...

کوچولو عیسی سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:53

خوب انشاالله همیش به خوشی همیشه به سفر
اون هفته شمال این هفته مشهد ففته دیگه مکه و کربلا و مالزی و سنگاپور و رم و ایتالیا
ایشاالله همیشه خوش باشی
خوبه که دور و برت آدمایی هستن که میتونی باهاشون هماهنگ کنی برای سفر گاهی تنهایی خوبه گاهی شلوغی
منم خیلی دلم سفر میخواد اما یه سفر متفاوت دلم تنوع میخواد اما مگر اینکه خودت به دادم برسی
اما اما اما اگه دوست نداشتی این پستم را تایید نکن چند وقته میخوام بگم و نمیگم
سحر سیگار کشیدن در حضور حسین !!!!!!!!!!!!
بابا اون دود لعنتی را یعنی واقعا میکنی تو حلقه بچه ضرر داره مادر جون گول این رفیقهای ناباب را نخور نکن به فکر خودت نیسیتی به فکر حسین باش
اجازه نده حتی یک نفر جایی که حسین هست سیگار بکشه قول بده
دومنش هم اینکه به حرف هدی گوش ندیاااااا اصلا تو خط دوست و رفیقی و این حرفا نرو چون تو این دوره بدترین کاره
باید من این دوتا کتابی را که دارن برای طلاقه بدم بهت بخونی
نویسندش آمریکاییه
اما اکیدا توصیه کرده تا یک سال بعد از طلاق آشنایی و مراوده با هیچ کس را تو برنامه کاریتون قرار ندید
به قول خودت ما شانس نداریم که حالا برات میشه قوز بالا قوز
بازم قول بده
به تو میگن یه دختر خوب

ایتالیا رو هستم بگو ایششششاالللللله
پستت رو تایید میکنم. چیزی که از خدا پنهون نیست از خلق خدا چه پنهون...
بابت هر دو مورد چشششششششششششمممممممم
بابت دومی بیشتر

اعظم سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:15 http://29khordad.blogsky.com

سلام رسیددددن بخیر
خوبی خانومی؟ خوش گذشت؟ نبات خوبه؟

بسیار خوش گذشت
جای شما هم بسی خالی بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد