تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

مشتی نبات

۴شنبه ساعت ۸ پرواز داشتیم. طبق معمول ما هروقت هرجا بریم حتما باید رستوران ها و کافی شاپهای اونجا رو آباد کنیم. در فرودگاه به یمن خوردن بستنی و میلک شیک آقا نبات گند زد به لباسهای پلوخوریش که به جهت حضور در مکان به اصطلاح شیک فرودگاه مهر آباد و هواپیمایی ایران ایر تنش کرده بودم و اینقدر نشست زمین و دستشو به این ور اونور مالید و شیشه شیرش رو ریخت زمین و فنجون قهوه رو رو لباس سفیدش برگردوند که با جناب ژولی پولی فرقی نداشت... 

بنده هم در مقادیر زیاد حرص نوش جان کردم و غر زدم که البته ایشون شدیدا غرهای بنده رو دایورت مینمایند به .... 

بردمش سرزمین بازی فرودگاه که دیدم چیزی از سرزمین بازی نمونده . تبدیل شده به یه جای خاک گرفته و کثیف با اسباب بازی های شکسته. یادش به خیر زمانی این فرودگاه چه ارج و قربی داشت... خلاصه که نبات خان اونجا هم الباقی جاهای تمیز لباسش رو کثیف کرد و رسما شد ژولی پولی... 

وقتی پروازمون رو اعلام کردن اومدم کیف و وسایلم رو از پیش مامان اینا ببرم که دیدم ای داد بر من... 

حدس بزنین کی داشت با مامان و بابا سلام علیک میکرد؟؟؟؟؟؟؟

 

 

عباس و عاطفه برادر و زن برادر اموات. به عبارتی عمو و زنعموی نبات..... 

کلا خدا هرگز نمیذاره آب خوش از گلوی اینجانب بره پایین. آی که نمیدونی چه سگی شده بودم. دلم میخواست دق دلی اموات و ننه باباشو سر این دوتا در بیارم... 

وقتی دیدم بابا چقدر داره گرم باهاشون حال و احوال میکنه بیشتر سوختم. 

سلام علیک کردم و با عاطفه روبوسی کردم و رفتم. متاسفانه با ما هم پرواز بودن. 

در راه تا گیت فکر کردم از ته دل واسه عاطفه خوشحالم. آخرین بار که باهاش حرف زده بودم ۲ ماه بود خونه مامانش قهر بود و شدیدا مشکل داشت. فکر کردم چه خوبه که با هم خوبن و اومدن برن مشهد اونم با هواپیما و این یعنی اوضاع بد زندگی مالیشون رو به بهبوده. 

این شد که تصمیم گرفتم گذشته رو سوت بزنم. الباقی راه رو شدیدا باهاشون گرم گرفتم و حال خواهر برادراش رو پرسیدم ولی از لجم حال هیچکدوم از فامیلای عباس (ننه بابا خواهر برادر) رو نپرسیدم. و در کمال شعف نبات هم بغلشون نرفت و تا دیدشون کلی گریه کرد. 

تو فرودگاه مشهد عباس خیلی دلش میخواست با نبات عکس بگیره اما نبات خلقش وا نشد... 

در کل این اتفاق یه کم شادم کرد. شاید واقعا نبات ۱۲ ساعت دوری از ما رو تاب نیاره.... 

 

مشهد هتل ایران بودیم. خیلی حال داد. من و هستی و نبات یه اتاق. مامان و بابا یه اتاق که البته ما همش تو اتاق اونا پلاس بودیم و نذاشتیم عروس دومادی صفا کنن. 

مامان و بابا هرشب تا اذان میموندن حرم . 

من معمولا غروبا میرفتم که خیلی گرم نباشه و البته هستی در نقش یه خاله و یه خواهر مهربان دائما با من و نبات بود و وقتی نبات در عرض یه چشم به هم زدن طول صحن جامع رضوی رو طی میکرد خاله ش پشت سرش میدوید... 

 کلا هستی یه زیارت درست و حسابی از دست من و نبات نکرد... 

گاهی فکر میکنم یعنی من هم وقتی هستی بچه دار شه به اندازه اون خاله مهربونی خواهم بود؟؟؟؟(اگه خودش بود حتما میگفت عمراااااااااا خاله هستی یه دونه باشه اونم خاله نبات باشه) 

در کمال شرمساری این سفر هم بسی به بخور بخور گذشت.  

روز جمعه م در شب عید مبعث رفتیم رستورات پدیده شاندیز مشهد. 

خیییییییییلی جای توپسی بود. غذاش عالی. فضاش توپ و در حد خدا شلوغ 

نبات هم با بابا کیف میکرد... 

بقیه وعده ها تو هتل بودیم. صبحانه ها من و هستی میرفتیم رستوران و الباقی میخوابیدن . و من بی اعتنا به غر غرهای اکید هستی مبنی بر اینکه من خیی جوادم واسه بابا و مامان و نبات هم صبحانه می آوردم... آنهم در کمال روداری و با سری بالا... و هی میگفتم صبحانه رو اتاقه بابت هر اتاق شبی ۱۲۶هزار تومن داریم پول میدیم یعنی یه صبحونه هم نخوریم. هستی داد میزد که جای صبحانه تو رستورانه. من هم میگفتم تو برو بشین رو یه میز دیگه که کسی نفهمه با منی و عین این دعوا هر روز تکرار میشد... 

بنده مسئول بردن فلاسک و گرفتن آبجوش از کافی شاپ هم بودم که ازونجا که در خونواده ما همه عاعارین و به نظرشون این کار زشت و چیپه همش مسئولش من بودم.  

هر دفعه هم یارو یه قلمبه بارم میکرد و من سوت میزدم... (آخه فلاسک مال هتل بود و رئیس هتل رو ز اول واسمون آورد ضمن عذرخواهی ازینکه دستگاه چای ساز اتاق ها خرابه) 

شب جمعه دعا کمیل حرم خییییییییلی با حال بود 

به اسم برای همه بر و بچه های وبلاگی خصوصا عیسی و ننه محترمش دعا کردم هرچند با کمال پوزش دعای من از سقف بالاتر نمیره 

(هه هه ما تو صحن جامع رضوی بودیم اونجام سقف نداره پس دعاهام مجبوری شوت شده به سمت آسمون)  

بدین سان نبات شد مشهدی نبات زعفرونی... روز جمعه از شنیدن خبر دو روز تعطیلی مثل خر کیف نمودیم و آی خوشحال شدیم آی ذوق کردیم که نگو و نپرس... 

این دو روز در نهایت انگلی در خانه خوردیم و خوابیدیم و فرار از زندان دیدیم و رقصیدیم. به طوریکه دیشب مامان یه فس دعوامون کرد که سرسام گرفتم از صدای آهنگ 

شنبه شب با حضور هدی و داراب مسابقه فوتبال جام جهانی رو دیدیم و همراه با دست زدن های ما نبات هم ذوق میکرد و دست میزد. 

خیلی هدی و داراب رو دوست داره. خصوصا داراب رو  

امروز شدیدا زور داشت بیام اداره . خصوصا که اینقدر کار دارم که گمونم باید تا دیر وقت بمونم اداره.

خدا نصیب بنماید ازین تعطیلی های یکباره باز هم... 

 

و در اخر. 

یه درد و دل کوشولو: 

تو حرم بی اختیار همه دعام ختم میشد به یه چیز 

به نبات 

عجیب مادر شده ام..... 

از کی ؟؟ یادم نمیاد....

نظرات 14 + ارسال نظر
صبا سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:34 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

سلااااااااااااام.مشدی سحررسیدن بخیر.می بینم که حسابی خوش گذشته.همیشه به سفروشادی وزیارت.
اولاًتوی پست قبل ازانرژی دادن بنده گفتی وحسابی شرمنده نمودی.سحرعزیزم تولطف داری اماگاهی محبت آدمهاهرچنددوستیشون مجازی باشه فراترازمجازی بودن میشه.من هرچی بهت میگم ازدلم برمیاد.ازصمیم قلب توونبات رودوست دارم وهمیشه یه گوشه ذهنم هستید.
مرسی که برام دعاکردی ومیدونم دعاهات حتی اگه صحن رضوی سقف داشت به آسمون می رسید.

دیدی
دیدی
دیدی گفتم انرژی مثبتی...
از همین پستتم تابلو بود...

امیدوارم به زودی بری زیارت و البته سیاحت و اینا...

خانومی سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 http://khanoomi.blogsky.com/

رسیدن به خیر و زیارت قبول
منم خیلی هوار مشهد کردم البته خیلی وقته ولی نطلبیده
بازم عکس نذاشتی
خیلی لوسی

باور کن بعد چند روز تعطیلی سرم خیلی تو اداره شلوغه
قول میدم به زودی بذارم..

و از ته دلم دعا کردم یه پول قلمبه بریزه تو دامن تو و قوقول که یه سفر مشتی برید...

منا سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 13:38 http://8daily.blogsky.com/

به به مشهدی سحر مامان مشتی نبات زیارت قبول خانمی من را که فراموش نکردی؟
مادر شدنت مبارک از ته ته دلم مبارک

آخه مگه میشه تو رو فراموش کنم کربلایی منا؟؟؟

ممنون از ته ته دلم...

ساحل سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:01

منو هم یادت بود سحری؟

مگه میشه تو رو با اون اسم قشنگت فراموش کرد؟

VpnServ Team سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:32 http://www.1.vpnserv.info

با سلام

با سلام متقابل

امیر علماء سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 20:16 http://vlife.persianblog.ir/

رسیدن به خیر . شهر ما بتون خوش گذشت؟

عاقبت شما به خیر
شهر شما مگه به کسی هم بد میگذره؟؟؟؟

مهرداد چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:43 http://manam-minevisam.blogsky.com

شما زیاد حرس نخورید.... ژولی پولی خوشکله هنوز بچه هست و وقت عشق و حالشه... با همین کارا حال میکنه دیگه!

امیدوارم همه آدما مثل تو فکر کنن و وقتی نبات شبیه ژولی پولی میشه یه جوری من و نگاه نکنن که انگار دارن میپرسن تو چه ننه ی شلخته یی هسته مگههههههه!!!!!!

بانو چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:05 http://bano.pardisblog.com/?

ممنون

بانو چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:07 http://bano.pardisblog.com/?

سلام. چقدر قشنگ تکه تکه های زندگیتو می نویسی! لینکت کردم. خواستی بهم سر بزن

ممنون
شما قشنگ خوندی

اعظم چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:15 http://29khordad.blogsky.com

سحر جون
خوش حالم که بهت خوش گذشته . مشتی نباتم ببوس. میدونی سحری چند سال پیش یه ماموریت 3روزه بدون بچه هام رفتم انقدر تو فکر بچه هام بودم اصلا بهم خوش نگدشت یکی از دوستام تا می دیدم می گفت: از قدیم گفتن (بلانسبت شما) سگ بشی مادر نشی.به نظر من یه مامان هر چقدر هم که مامان بی خیالی به نظر برسه ولی بازم همون حس ها ی مشترک تمام مادرا رونسبت به بچه اش داره.

مامانم میگه آدم تو شهر سگا گربه شل بشه(فکر کن!!!) ولی مادر نشه...
آییییی خانومای محترم :
مادر شدن بد دردیه بپا گرفتارش نشی....

سعیده جانی چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:43

کاری ندارم از هممون بیشتر حال کردی.
می تونم تصور کنم تو فرودگاه چقدر حرص خوردی. خدا رو شکر هستی هست.
دست تنها واقعا سخته.
زیارتت قبول و خوش اومدی.

جیگری با اون اسمت سعیده جانی
حالا جانی یعنی جان جگر یا یعنی جانی و تبهکار و اینا؟؟؟؟


روزی صدبار خدا رو به خاطر هستی و مامانم شکر میکنم سعیده.
اگه نبودن مطمئنم تو بزرگ کردن نبات کم میاوردم

یه دوست چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:54 http://justmylife.persianblog.ir

سلام
زیارت قبول مشدی خانم

سلام
ممنون دوست جون

نیلوفر چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:56 http://khoneye-dewdrop.blogsky.com/

سلاممم زیارت قبول ما رو که حتما دعا کردی ؟
خوشبحالت چقدر خوردی و خوشیدی جای ما خالی
گلم لینکت کردام

همه رو دعا کردم
و جای همتون واقعا خالی بود...
ممنونم از لینکت.

محرمانه(الیا) چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 19:22

معلومه که خیلی خوش گذشته ها... همیشه به سفر باشی... منم آپ کردم... بعد 10 روز

والا گمونم به جنابعالی در جوار دکی جونت بیشتر خوش گذشته ....
جدا لطف کردی آپ کردی !!!!!
مردم اینقدر اومدم و دیدم امروز روز جشن فارغ التحصیلیه....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد