تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

چهلم اقاجون...

یادم نیست کجا خوندم خدا هر نعمتی میده حتما یه جوری از دماغ آدم درمیاره (مثال زولوبیا و جوش های صورت‌ ) ... این مثل دقیقا درباره من صدق کرد. از اول هفته شاد بودم که ۵ شنبه نبات نمیره. ۴ شنبه واسه اموات اس زدم که ما فردا واسه مراسم چهلم آقاجون میریم همدان.. شبش هستی افطاری میداد . فافا سمانه ساجده هدی و داراب خونمون بودن (زهرا و الهه مشهد بودن و شب قبلش به صرف سوسی تخم مرغ و کالباس اومدن خونمون افطاری)... یه عالمه غذا درست کرده بودیم( شنیسل مرغ - پاستای گوشت-سوسیس بندری- سالاد بلغاری) و شاد و سرخوش مشغول هره کره بودیم... 

شب که بابا اومد منو صدا کرد و گفت وکیل اموات زنگ زده گفته حق ندارید ۵ شنبه نبات رو ببرید... ضمنا من حق ندارم بدون اجازه ایشون نبات رو از شهر خارج کنم و این نص صریح قانونه... (حالا من باز میگم تو روح این قانون سگ برینه شما هی بگید تو بی ادبی ... )

بابا هم به وکیلمون زنگ زده بود و اون گفته بود سفر اگه به اضطرار پیش بیاد ایراد نداره اما تلاش کنید تو روز ملاقات اون نباشه... این مسئله چنان رید تو حال و احوالم که مفصل گریه کردم و کلا دیگه حالم خوب نشد. وقتی سمانه ازین پسره و حس و حال خودش میگفت دلم میخواست بزنم تو سرش که آخه الاغ مگه نمیبینی من خودم چه اوضاعی دارم. .به من چه هر گهی میخوای بخوری نوش جان... اینقدر حرفای سمانه رو اعصابم بود که ۱۲ شب خوابیدم و ازون ور هم ۳ بعد از ظهر خوابیدم که اصولا حرفش پیش نیاد( میدونم بی شعورم و اون مهمون ما بود اما بهونه آوردم که سرم درد میکنه و حالم خوب نیست... در صورتی که اونجای آدم چاخان)... کلا یه ثانیه منو گیر میاورد هی تو گوم پچ پچ میکرد و هستی هم هی غر میزد که زشته برید بشینید پیش هدی...  سمانه م نوفهمید که این کارش چقدر زشته ...سرتو درد نیارم چشم چپم افتاده به سمانه ... حس میکنم اون شب وقت دلداری دادن اون بود نه زر زدن درباره این پسره...

خلاصه که پنچ شنبه ظهر مامانم با داییم اینا رفت و من و بابا و هستی و نبات ساعت ۱۰ راه افتادیم... 

شبش خونه خاله اکرم (مامان هدی ) بودیم. فرداش رفتیم مسجد از مسجد دیگه نرفتم خونه آقاجون اومدم خونه خاله. قرار بود شنبه صبح راه بیفتیم که ناگهان مامان تصمیم گرفت نهار بریم خونه خاله اعظمم . من هم مفصل لجم گرفت که چرا مامانم برای همه ما باید تصمصم بگیره و به مدت نصف روز با مامانم سرسنگین بودم....( تصمیم داشتم یه غر حسابی به بابام بزنم که خییییییلی خوشحالم پیش نیومد و نزدم) 

۲ تا از خاله هام با ما اومدن تهران و یه سوژه دیگه واسه اعصاب خوردی واسم مهیاست. حوصله مهمون بازی و شلوغی رو بیشتر از ۲ روز ندارم. خاله ناهیدم اینقدر هوای بچه هاشو داره و اینقدر بالا پایینشون میکنه که دیگه حالم رو به هم میزنه و خاله اعظمم یه دختر داره به نام صهبا که خیلی اخلاق مزخرفی داره. واسه هرچیزی اینقدر گریه میکنه و داد میزنه تا خاله م رو راضی کنه به هدفش برسه... (دلم میخواد بدونم بچه خودم چه عنتری میشه اینقدر به این و اون غر میزنم....) 

 

این روزها لختی غر غرو شده م. سعی میکنم همه غرغرهام رو به خودم بزنم و خودم به خودم دلداری بدم تا رو اعصاب دیگران نباشم اما گاها هستی هم بی نصیب نمیمونه.... 

خودمم نمیدونم چه مرگمه... یعنی میدونم ... اما روم نمیشه به زبونش بیارم.......

یعنی خاک تو سرم که هرچی سخنرانی کنم تو باب روشنفکری و دموکراسی و پلورالیزم دینی ته تهش عقاید زهرماری جهان سومیم تو ذاتمه... تو رو خدا نصیحتم نکنین که ازین بابت خیلی از خودم کفریم...

نظرات 20 + ارسال نظر
شیرین یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:42 http://sunk-in-times2.blogsky.com

خدایش رحمت کند .

ممنون..
خدا همه ما رو رحمت کند...

مامان رهام یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:03

سلام
سٌک سٌک

نخند چی می گفتم
خواستم بدونی اومدم
ترسیدم یه چی بگم بشه نصیحت
کلا خاطرت رو می خوایم سحری
پس شادی کـٍـر ٍ نگـٍـه (به زبان هندی میشه شادی کن)

چشششششم
شادی را کر مینگهم....

خانومی یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:05

پس با خودت بردیش که.
میدونم آدم گاهی تا غر نزنه سبک نمیشه تازه شاید اون غرم سبکش نکنه

۵شنبه وقتی برش گردوند رفتم همدان
قرار بود ظهر ۵ شنبه بریم که نذاشت..

فعلا که غر هم میزنم سبک نمیشم...

صبا یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:28 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

چقدرغرمی زنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حالاگفتی نصیحت نکنیدمن چی به توبگم دیوونه.
اینقدرخودتوحرص نده
بیاآپم روبخون شایددرروح وروانت تاثیرداشت

غرم میاد خووووووووب
از خودآزاری دچار لذت میشم گویا...
تو بیای به قول سعیده یه سک سک کنی بری کلی تو روح و روان من تاثیر مثبت داره چه برسه که کامنت بذاری و پست بذاری و ...

محمد یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 14:07 http://mohamed.blogsky.com/

جدن چرا بقیه آدم رو درک نمیکنن و انتظار دارن تو اونا رو درک کنی. جدن سمانه به خودش نمیگه تو این شرایط نباید به تو استرس وارد کنه و خب بره با هستی حرف بزنه.
چرا درک نمیکنن؟

ازجاهای بیش از حد شلوغ پلوغ بدم میاد و عصبیم میکنه.مگه مجبور باشم.

ما چیمون اخه قانونیه که به این جور چیزا میرسیم نصصصصص قانون میشیم.((

امروز یه ساعت به هستی غر زدم که چرا سمانه خودخواهه و شرایط من رو درک نمیکنه...
گاهی گمون میکنم خودم هم به اندازه بعضی آدم ها تنفرانگیزم بس که غر میزنم...

خدا خیرت بده.. منم خیییییلی ازین موضوع رنج میکشم...

یلدا یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:20

ماه من غصه نخور،زندگی جزر و مد داره
دنیامون یه عالمه آدم خوب و بد داره
ماه من غصه نخور،همه که دشمن نمی شن
همه که پر تَرَک مثل تو و من نمی شن
ماه من غصه نخور،مثل ماها فراوونه
خیلی کم پیدا میشه کسی رو حرفش بمونه!!
ماه من غصه نخور،گریه پناه آدماست
تر و تازه موندن گل مال اشک شبنماست!!
ماه من غصه نخور،زندگی بی غم نمیشه
اونی که غصه نداشته باشه آدم نمیشه
ماه من غصه نخور،خیلیا تنهان مثل تو
خیلیا با زخمای زندگی آشنان مثل تو
ماه من غصه نخور،زندگی خوب داره و زشت
خدا رو چه دیدی شاید فردامون باشه بهشت

خیلییییییی کم پیدا میشه کسی رو حرفش بمونه .....

خواننده یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:24

ببین گلم نصیحتت نمی کنم ولی یکی از دلایلی که من دنبال طلاق نرفتم همین بود بچمو قانون لعنتی ازم می گیره ..حالا فکرشو بکن تا سه سال مال توست بعد سه سال همیشه مال اونه یک روز مال تو ببین چه حالی می شی پس برای جلوگیری از دیوانگی خودم سعی کردم طرف مقابل برام مهم نباشه دیر بیاد اصلا نیاد حرف یزنه نزنه لج بکنه من با آرامش زندگی می کنم البته با یه سری کمبود ها که قبول دارم...ولی فکر کنم بهتر از دوری از فرزندمه....پس سعی کن دیوونه نکنی خودتو...

طبق قانون حضانت فرزند پسر تا ۷ سالگی با مادره...

بانو یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 16:05 http://www.golbano.pardisblog.com/

می دونم چی می گی وقتی آدم کفرش درآد ناخوداگاه همهچی اعصاب آدمو خرد می کنه و غر غرو می شه. من خیلی اینطوریم!
انشاا... که غم آخرتون بوده و خدا بیامرزه آقاجونتونو.
عزیزکم مواظب خودت و نباتت باش. زود زود هم شاد و شنگول شو!!!!!!!!!

ممنون ازینکه به یادمی و بهم سر میزنی...

دختر ماه یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 17:12 http://sokoote-sarshar.blogsky.com

چون گفتی نصیحت نکن

سحر این اموات میخواد اذیتت کنه...اینقدر ازش حرصم گرفته که حاضرم خودم طی یک عمل انتحاری منفجرش کنم!!!

منظورم به تو نبود
تو هرچی خواستی نصیحت کنی مختاری دوس جون ....

تو رو خدا‌ ؟؟؟؟
پس وقتش شد روت حساب کنم دیگه !!!

ساحل یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 21:25 http://sahelsamin.blogfa.com

پس بلاخره رفتنی شدین؟
میدونی سحر منم اینجا خیلی بد مهمونم اخه همشون واسه فضولی و بردن خبر مردن...من که اکثرا نمییام از واحدم بیرون تا برن گاهی چند روز..
نباتی خوبه؟

آره رفتم ولی شب عیدی مفصل و در حد امکان رید تو احوالاتم...
نگو نگو نگو از مهمون که نگو که از وقتی از همدان اومدم دهنم سرویسه از مهمونو مهمون داری ...
نبات خوبه. قربونت...
تو چطوراییییی؟؟؟؟؟

نیکو دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:15

با ر. ی. د . ن. ت. به قوانین کلا موافقم . بمیرم برات که دلم واست کبابه دختر . پیییییییییش ما بیا

من با این مقوله تو بسیاری موارد موافقم....

خدا نکنه...
دشمنت بمیره رفیق....

آدرست رو برام بذار نیکو
باز گمت کردم...

فاطمه دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:26

خوانندگان عزیز!این شما واین یک عدد سحر بی حوصله!
اولندش که سلام.
دومندش اصلنشم بی معرفت نیستم...وای سحر نی نی آبجیم بدنیا اومد...یه امیرعلی کوشولو!درست شب قدر!
سومندش خیلی خوبه که حتی از روزهای بی حوصلگیت هم مینویسی...من که هروقت یه چیزی فکرمو به خودش مشغول میکنه یا ازش ناراحتم یا ازش میترسم یا...یا...یا... رو ثبت میکنم خوددرگیری هام تموم میشه!آخه کلا من خود درگیری هام از دگردرگیری ها(اختراع این کلمه رو به نام خودم همینجاثبت میکنم!!)خیلی بیشتره!
چهارمندش خیلی باحالی.کلوچه ی خوشگلت هم ببوس از قول من
پنجمندش سلام ویژه منو به کیسه بکس بی گناهت هستی طفل معصوم که عجیب باهاش هم ذات پینداری میکنم برسون

خوانندگان عزیز! این شما و این یه عدد خاله کوچولو.....
سلام...این اولندش...
چشمت روشن..خییییلی خوشحالم واست. ...عکساش رو واسم میل کن...(تو بغل خودت باشه لطفا)...
آره... روزهای خوددرگیری و دگردرگیری اگه ننویسم پس اینجا رو ساختم که توش وشکن بزنم و بندری برقصم پس؟؟

قربونت خاله جون...
چشششششششششم
قابل توجه هستی بانو...

nima دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 22:52 http://nimafatehi.blogsky.com

شما که غر نمی زنی.شما با خودت زیاد حرف می زنی که بد نیست.

من زیاد با خودم ور میزنم بهتره بگی .....

کوچولو عیسی سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:27

دیروز میخواستم ازت بپرسم یادم رفت
تو حسین را میفرستی براش لباس و پوشک و غذا و اسباب بازی و اینجور چیزها میفرستی یا نه ؟
مامانم اینا میگن هیچی همراهش نکن اما من میترسم عیسی اذیت بشه

صبا سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:10 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

خوبی سحری؟

خوبم جیگر ...

ساحل سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:20 http://sahelsamin.blogfa.com

من اعصاب مصاب ندارمی کجایی پس؟
هرکی هم که اینجا بیادبش میکنه بهتره بره ایسنا بخونه..

یکی دو ساعت تلویزیون ببینه هم کاملا بی ادب میشه البته ... نمیدونم چجوریاس که این صدا و سیما هم مکمل وبلاگ من شده تو بی ادبی...

مرضیه چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:29

سلام سحرجونم،خوبی؟!(عجب سوالی!!)بیخیال خودت،نبات جیگر من چه طوره؟
امیدوارم این احوالات قشنگتو به بچه انتقال نداده باشی!
خواهشا واسه هرکی غر زدی،واسه نبات غر نزنیا!!گناه داره!هنوز زوده غرغر بشنوه!!من حاضرم همه جوره کیسه بکست بشم تا نبات در امان باشه!!
--------------
کماکان بیخیال طی کن!!
کلا زندگی همین جوریه،هر وقت حس کنی همه چی آرومه و تو خیلی خوشحالی،یه چیزی پیش میاد که میزنه تو حالت!عیب نداره!!قسمت و حکمت خداست دیگه!(کلا من فقط همینو بلدم بگم!)
--------------
راستی راجع به کامنت قبلیم:
تجربه ی چندان خاصی نبوده!!فقط تو یه رابطه احمقانه و بچه گانه با یه بنده خدا،یه چیزایی بهم ثابت شد!حالا حوصلم برسه و حوصلت برسه میگم برات
-------------
تو هم سمانه رو درک کن!!
خودخواه خانوم چرا فقط میخوای بقیه درکت کنن!!
با اینکه شدیدا این دفعه رو بهت حق میدم،ولی یه ذره هم به سمانه فکر کن!اونم میخواد تصمیم بزرگی بگیره که رو کمک تو حساب باز کرده!
-------------
این دوسجون من یه هفته ای خونه ی آبجی خانومش بود.آخه برای سومین بار خاله شده!
دورادور سلام میرسوند ولی من یادم میرفت سلامشو برسونم!!
به دل نگیر!!خاله شده،خودشو گرفته!!

متاسفانه گاهی انتقال میدم (شرمنده) سرش داد میزنم زود از کوره در میرم حس ندارم دنبالش بدوم و باش بازی کنم...چه کنم دیگه ..من آدمم گاهی خوبم گاهی بد...

بدتر از خودم خییییلی ضایع دلداری میدی...

خییییلی دلم میخواد جریانش رو برام تعریف کنی....(نه که فکر کنی فضولما.....)

والا این درک دونی من از جا درومد از پس این رو درک کردم اون رو درک کردم...

برای بار سوم !!!! همچین هیجان زده بود فکر کردم واسه بار اوله...
بهش خییییلی سلام برسون...

[ بدون نام ] چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:35

ای بابا پس کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کشتوندی ما رو هی میاییم میبینم خبری نیست نظرمم تایید نکردی

چرا میزنی ؟؟؟؟؟؟

خاله‌ی نبات چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:25

غر بزن آبجی جون! غر بزن! راحت راحت باش چرا که خاله کلا مشکلی با این جور مسائل نداره..
بهت که گفتم مشکلم چیه؟ من نمیدونم چرا دخلم با خرجم نمیخونه!!!
سمان هم کلا یه مدت دایورت کن رو ... بعد یه مدت میبینی که اطلا رو نروت بیست(لازم به ذکره این نسخه دایورت در مورد باقی آدم هایی هم که رو نرون جواب میده!!!)

دوستان عزیز منظور هستی ما از اطلا رو نروت بیست این بوده : اصلا رو نروت نیست....
گفته بودم که املا ۷ شده...
بعد زنگ میزنه وسط کار و دعوا مرافعه من با همکارا داد وبیداد میکنه که چرا آبروی من رو بردی گفتی من املا ۷ شدم...
خوب بیا خاله جون...
خودت سوتی میدی دیگه ....
راس میگی امروز از صبح مشغول دایورتم...
الان حتی حاضرم فردا باهاشون بریم سینما..

خاله‌ی نبات چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:28

تقصیر منه که وسط این همه کار میام نظر میدم!!
اصلاً به من چه!! اصلا خاله نبات بی خاله نبات!!
خوهری ما همین جا به پایان رسید... برو واسه خودت یه خواهر دیگه پیدا کن که املاش 20 باشه!!
دوستان عزیز من کلا خوشگل کلاس تنبل کلاس بودم!
همین جا هم اعتراف میکنم حله؟

خاله جون این مامان منو وییییییلیییییش کن...بیا با هم صوبت کنیم.. این مامان من به تو میگه خاله چله ولی راستش خودش چله...من خاله خودمو میخوام همون که املاش ۷ شده ... همون که کله م رو تالاقی زد تو دیوار... بعد مامانم بش خندید خودش سرش با ...ش بازی میکرد من از رو مبل افتادم زمین...همون که میگه جان بشی خاله... همون که عید فطر به من عیدی داد مامانم بالاش کشید... همون که ۴ ماهم بود به من بستنی میداد میگفت بخور تا مامانت نیومده اگرم اومد بهش بگو مامان جون بستنیش خوشمزه تره.... همون که من شبیهش شدم.. همون که دخلش با خرجش نمیخونه...
این ننه م هم بذار خوش باشه...
به قول خودت از دار دنیا یه ننه به من رسید اونم چل از آب درومد...
(گزیده ای از سخنان نبات به خاله ی نبات )

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد