تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

نخونید...چیز به درد بخوری توش نیست...

 

چند دقیقه پیش همزمان با اذونی که از بلندگوی مسجد پخش شد زدم زیر گریه... 

و یه دل سیر گریه کردم(منظورم حدود چهل ثانیه س)...سرم رو گذاشتم روی کیبورد تا نبینم کی میاد و کی میره... 

مدتی بود این بغض با من بود...روزهای سخت زندگیم ادامه دارن...خسته و کشته میرسم خونه و حسین که تازه از خواب بیدار شده منتظر منه...و من دلم میخواد یه کنجی رو پیدا کنم و یک ساعت توش بمیرم...مرگ به معنای فراغت از همه دنیا... 

مهمونا رفتن...موقع رفتن همه گفتن انشاءا...یه بخت و بر خوب قسمتت بشه...همینه دیگه...قسمت هرکی یه جوره...اونم تقاص پس میده...با تو بد کرده... 

خدایا چرا مردم نمیفهمن این کلمه بخت و بر خوب از هزارتا فحش خواهر مادر بیشتر لج من رو درمیاره... 

این روزها حتی کارهای مامان و بابا هم رو اعصابمه...بابا میگه حسین به پدر هم نیاز داره ... پسره بزرگ میشه تو حریفش نمیشی باید از کسی حساب ببره محسن باید بدونه یه بچه ای هم داره باید احساس مسئولیت کنه ..... من همه اینا رو میدونم ملت فقط تو رو خدا هی در گوشم تکرارش نکنید... 

مامان میگه بذار به اونها هم انس بگیره ... باید بگیره ...شاید بعد از ۷ سالگی به تو ندهندش.... 

جماعت من میدونم حضانت حسین تا ۷ سالگی با منه ... تو رو خدا اینو هی یادم نندازید... 

و نمیدونم چه اصراریه که بابا باید واسه عالم و آدم داستان مظلومیت من رو تعریف کنه ...این که محسن بد دهن بوده و دست بزن داشته... 

بابااااااااااااااا تو رو خدا هی منو یاد اون روزای سگی ننداز....تو رو خدا اینقدر این داستان تکراری رو دم گوش من تعریف نکن..... 

و این وسط منم و گریه های شبونه...منم و بغض...و منم و یه پله اشک.... 

مامان به خاله م میگفت بعد ۵شنبه ها که میره خیلی بد میشه...همش بیتابی مامانش رو میکنه...اذیت میکنه ...احتمالا اونجا هی گریه میکنه عصبی میشه... 

دیگه جدا نمیدونم چی از خدا بخوام...اگه اونجا راحت باشه دلم باید بلرزه که وااااای داره به اونا انس میگیره پس بعد ۷سال به راحتی پیششون میمونه ... و اگه اونجا گریه کنه باید بلرزم که واااای داره عصبی میشه.... 

میدونی خدا هرکی گفته تو از مادر مهربون تری مادر رو نشناخته....مادر انسانه...تو خدایی ...خیلی با هم فرق میکنه...اگه تو انسان بودی و میگفتی از مادر به بنده ها مهربون تری شاید باورم میشد ولی حالا ازین حرف که بسپارش به خدا..از مادر به بچه ت مهربون تره حرصم میگیره...حس میکنم تو نمیفهمی من چی میکشم خدااااااااااااا 

این روزها هرجا میخونم بچه ها میرن مدرسه بغض میکنم... 

ازآینده بدم میاد...کاش زمان همین جا تو همین امروز متوقف شه...  

 

* من از شنبه باز رژیم گرفتم...گمونم کمی از کم طاقتیام به خاطر کم لمبوندنمم هست.... 

 

* جمعه رفتیم با مامان اینا نهار فرحزاد..حسین از پله افتاد گوشه چشمش کبود شد...مامان میگه کاش تا جمعه خوب شه..باباش اینو هم نکنه یه شر...میبینی خدا ...میبینی حال و روز منو.... 

 

* امروز میخوام با سمانه برم آرایشگاه ..میخواد بعد از ۲۷ سال موهای صورتش رو برداره...اونم بعد کلی اولتیماتوم به خانواده (اونوقت میخواد زن این پسره بشه که گفته حجاب بی حجاب) 

 

* خوشحالم که پاییزاومد. سرما رو دوست دارم...

نظرات 31 + ارسال نظر
admin سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:42 http://www.bahalmusic.blogtaz.com/

سلام...وبلاگ خیلی خوبی داری...اگه موافقی با هم تبادل لینک کنیم...اگه خواستی منو به اسم ( دانلود موزیک های ایرانی ) لینک کن...بعد خبرم کن تا با اون اسمی که میخوالی لینکت کنم
مرسی

وبساز سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:47 http://www.2websaz.co.cc

سلام چهار حرف داره عشق سه حرف داره گل دو حرف داره اما تو حرف نداری

جاده ی زندگی نباید صاف و مستقیم باشد و گرنه خوابمان می گیرد دست اندازها نعمتند
میدونی؟ اگه صخره و سنگ تو مسیر رودخونه نباشند صدای آب اصلا قشنگ نیست.......

راز موفقیت را نمیدانم اما راز شکست در راضی نگه داشتن همگان است

اگه غمگین بودی واحتیاج به درد دل داشتی خبرم کن.بهت قول نمیدم بخندونمت ولی این قول رومیدم که باهات گریه کنم

یک نفر . . .
یک جایی . . .
یک وقتی . . .
تموم رویاش . . .
لبخند تو بودی . . .
پس یک جایی . . .
یک وقتی . . .
با یک لبخند یادش کن

وبساز ابزار وب نویسان جوان
جدیدترین کذهای موزیک

خانومی سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 14:09

وای سحر میدونم هیچ کس به اون اندازه که باید درکت نمیکنه
همیشه میگیم بابا الان رو دریاب غصه گذشته وآینده رو نخور ولی میدونم هک اینا همش حرفه و نمیشه
جنس درد تو رو نمی فهمم چون نکشیدم ولی غصه بابا و مامان رو زیاد خوردم و هر روز به مامان دلداری دادم ه مادر من چرا نشستی غصه آینده رو می خوری ولی خودم تو دلم غوغا بوده که ای خدا آینده چی میشه
ولی میدونی چیه ما بخواهیم و نخواهیم این زمان باید بگذره و میگذره با فکر و عذاب کشیدن بدتر میگذره
چه بسا آینده اون چیزی که ما فکر میکنیم نشه و بعد تازه باید غصه گذشته که که زهرمار کردیم بخوریم
دیروز به قوقول گفتم کاشکی مغز تو و مامان ی جایی داشت که تا میاید به آینده و مشلات و فکرهای منفی فکر کنید آلارم میداد که فر کردن به این موضوع مجاز نمی باشد لطفا فکر دیگری را امتحان کنید!!

باور کن خانومی همین که آدم ها بفهمن چون نمیتونن همدیگرو درک کنن لااقل نظر اضافه ندن و بدتر رو روح و روان آدم اسکی نرن به خدا همین یه دنیا ارزشه...بدبختی خییییلی از آدم ها اینو هم نوفهمن..

این پیشنهادت یعنی حرف نداشت...سعی میکنم روش کار کنم.... ولی گمونم مخم یه ساعته هنگ کنه از بس الارم بده ...

خانم هویج سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 14:26 http://hawijfamily.danagig.ir

الهی واسه ت بمیرم.عزیزم باور کن بعد از طلاقم منم یه چیزایی تو این مایه ها کشیدم از دست همه.هرچند که من بچه نداشتم و میتونم بفهمم که مشکلات من در برابر تو هیچه.اما غصه تو نمیتونم ببینم.ناراحت حرفای بابا و اینات نباش. دست خودشون نیست.نمیتونن درک کنن که احساست چیه و به چی فکر میکنی و چه حرفایی رو نباید بزنن.
درست میشه. نگران نباش. بسپر به خدا. از الان نشین غصه ی چند سال دیگه رو بخور. نگران حسین هم نباش. بزرگ میشه. نه عصبی میشه نه هیچی. عادت میکنه. اصلا نگران نباش

ممنون بابت دلگرمی هات...
امیدوارم سقت خیر باشه و هرچی میگی درست از آب دربیاد ...

دختر ماه سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 14:52 http://sokoote-sarshar.blogsky.com

غصه خوردم.

شرمنده ...

اعظم سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:36

سحری اولا رژیم رو بی خیال شو.
بعدهم امروز که تشریف بردید ارایشگاه بعد برو خرید.
درضمن عزیزم تو خیلی شجاعی مطمئنم از پس همه ی مشکلات برمیای.
بوس بوس برای سحر ونبات.

چجوری بی خیال شم اعظم ؟؟؟
دارم میترکم از چاقالویی...اعتماد به نفسم داره تحلیل میره..(گمونم یه ذره هم رفته)
اون روز سمانه رو بردم آرایشگاه ...خودم نرفتم...
مگه تو ازم تعریف کنی و بگی شجاعم اعظم جون ....
راستی از عروس چه خبرااااا ؟؟؟؟؟

محمد سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 16:09 http://mohamed.blogsky.com/

سحر واقعا تو دیگه کی هستی .درست تو زمانیکه ادم رو تحت تاثیر قرار دادی یهو میگی کم طاقتیم از کم لمبوندمه.باور کن اونقدر خندیدم که دلم درد گرفت.خب همینجوری برخورد میکنی که هیش کی باورش نمیشه سحرم ممکنه ناراحت شه.دلش بگیره.احتمالا اطرافیانت فک میکنن اندازه ی کافی قوی هستی که حرفاشون رو دایورت کنی و به خودت زیاد فشار نیاد.
اینو واقعا و بدون تعارف میگم که درک کردنت برای من خیلی مشکله و اگه بگم شرایطط رو درک میکنم دروغه ولی روحیت رو دوست دارم.احساس میکنم تسلیم شرایط نیستی. بچه داری تو شرایط کاملا نرمال هم سخته چه برسه به شرایط سحر.هیچکس رو سرزنش نکن و همراه سرنوشتت برو.شاید شاید روزهای خوبی در انتظارت باشد.
برادر کوچکت
محمد

من خییییلی رو خودم کار کردم تا اینجوری شدم .. تو خفا گریه کنم ..احساساتم رو مهار کنم...زود به شرایط عادت کنم...گاهی میشه گاهی هم نمیشه ولی اعتراف میکنم این اخلاق خوبی نیست...
آدمای برون گرا اصولا راحت تر زندگی میکنن...
امروز و دیروز همش به خودم میگم شاید فردا روز بهتری باشه و به این جمله عجیب دل بستم....
من هم روحیه تو رو خیییلی دوست دارم. شاد باشی همیشه.

فاطمه سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 19:16

سلام.
اوناهم چون نگرانن مرتب تکرار میکنن...کلا آدم وقتی نگران چیزیه خیلی درباره اش حرف میزنه...بااینکه لحظه ای شرایطت رو نداشتم ولی تنگنایی که توش افتادی رو میفهمم سحر...
ازخدامیخوام اون چیزی برای خودت و نبات اتفاق بیفته که براتون بهترینه...کسی چه میدونه شاید اگر نبات بااوناانس بگیره برای هردوتون بهتره...میدونم دارم چرند میگم چون هیچ وقت حس مادرانه ات رو نداشتم ولی واااااقعا به این باورپیداکردم که اون چیزایی که گاهی اتفاق میفته ومادوستشون نداریم بعدا واسه مون هضم میشه ومیفهمیم همچین خیلی هم بد نبود...
ببین مثلا ما قرار بود فرداصبح با داداشم و خواهرم بریم شمال...داداشم جاشو از طریق محل کارش اوکی کرده بود...چمدون بستیم...همه کارامون رو کردیم...امروز عصر داداشم زنگید که مادربزرگ خانومش فوت کرد!یعنی بعداز ۸۰و اندی سال درست مصادف با سفر سالی یکبار ما!مراتب همدردیت رو می پذیرم!

اما به نظر من این بسیار کار بی خودیه که آدمیزاد نگرانیاش رو هی تکرار کنه خصوصا تو روی کسی که تو مرکز حادثه است و قاطیه ...
آره مطمئنم هیچ کار خدا بی حکمت نیست اما خوب با عرض شرمندگی تو این یه مورد منطق من منطق بی منطقیه و اصصصصلا دلم نمیخواد نبات با اونا انس بگیره...
در خصوص سفر شمالتون هم ناخودآگاه یاد این شعر افتادم که :
از آسمون کوفته میاد
بوی دماغ سوخته میاد ....

مرضیه سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 21:32

سحرجووووون!یه چیزی بگم منو نمیزنی؟؟؟؟؟؟؟!!!!
به نظرم همه ی اینایی که گفتی اتفاقای کاملا طبیعیه زندگیه!شرایط زندگیت عوض شده و زمان میبره تا خودت و بقیه عادت کنین.
کلا با اینکه خیلی ازین "عادت کردن" خوشم نمیاد ولی بعضی مواقع واقعا آدمو نجات میده!!
فقط یه چیزی:
گذشته که گذشت،آینده هم که نیست، پس بیخیال این دوتا ،حالا رو بچسب!باور کن اگه خودت بیخیال شی،بقیه هم کم کم بیخیال میشن!
----------
اگه روحیت خرابه رژیم نگیرا!!
جدی میگم!!کلا این رژیم یه بلایی سر روان آدم میاره که نگو!
مخصوصا ماها که یکی از تفریحاتمون خوردنه!!
----------
ایشالا که گوشه ی چشم نبات جونمم زود خوب میشه!
جون نبات،یه ذره تمرین کن از اتفاقی که هنوز نیفتاده نترسی!!
چه شری؟!!!!
اگه اون باباشه،تو هم مامانشیا!!بیخیال!
----------
بعد از 27 سال!!
بابا دم سمانه گرم!!چه طاقتی!!
----------
آخ گفتی!!
داشتیم تو این گرما خفه میشیدیم!
---------
راستی مهمون اهوازیامون رفتن!سلام هم رسوندن!!!
پسر دارن،اونم دوتا از نوع مهندسش ولی اصلا به درد امثال منو تو نمیخورن!
یه هفت تیر با مامانه و دختره رفتم،نوع خرید کردنشون دستم اومد!!مثل ما فکر نمیکن پول علف خرسه!!حساب جیبشونو دارن!!
--------
شرمنده!گویا این دفعه زیاد ور زدم....

راستشو بخوای همه به این اوضاع عادت کردن الا خودم...همه به جدایی من و رفت و آمدای نبات عادت کردن فقط خودمم که هیچ رقمه با این اوضاع کنار نمیام...یعنی سعی میکنم کنار بیاما ولی وقتی میره و برمیگرده به من میچسبه و کل جمعه از تو بغل من تکون نمیخوره...شنبه تا دوشنبه هم رسما میشه یه بچه نحس غر غرو و دهنمون رو صاف میکنه...واسه اینه که رفتنش آزارم میده...شاید اگر میرفت و اونجا شاد بود و سختش نبود غم دوری و دلتنگیش اینقدر واسم سخت نبود...

رژیم نگیرم تبدیل میشم به یه خرس چاقالوها..........
از من گفتن بود...فردا روزی روزگاری منو دیدین فکر نکنین خواهر رضازاده ما....

این اموات و تیر و طایفه ش ترسناک تر ازین حرفان..خیلی اعجوبه ن...

چی چی یو دمش گرم...همیشه سر این ماجرا باهاش دعوا داشتم...

خیلی خندیدم...میبینم اخلاقت عین خودمه...تفریحات زندگی : ۱- خوردن ۲- پول خرج کردن به گونه ای که پول علف خرس!!! باشد....

نه عزیزم...خییییییییییییییلی از مصاحبت باهات شاد میشم...

مامان رهام چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:16 http://makhfipesar.persianblog.ir/

یه پله اشک یعنی چی سحر؟
همجین گفتی بعد ۲۷ سال میخواد موهای صورتش رو ورداره
گفتم چقدر سوگ داشته!!!!!!!!!!!
امیدوارم هیچ وقت نتونی خودت رو لاغر کنی
به حرفم ایمان دارم. هر چی من لاغر کنم تو هم می تونی
فکر کردی خر تو خره
یه عمر خوردی چاق کردی حالا می خوای عادت کنی به لاغر کردن و نخوردن
عمرا

منظورم پله پله اشک بود ... گیر دادیا...

سوگ داشته بیچاره منتها سوگ گیر دادن ننه باباش رو ....

وایسا ببین چه خوش تیپی بشم سعیده ...تا جفت چشات درآد...

خواننده چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:22

دختر خوب خودتو ناراحت نکن ،دلداریت نمی دم واقعیتو می گم هیچ بچه ای مادرشو با هیچ چیز و هیچ کس عوض نمی کنه ...ادما را ما نمی تونیم تغییرشون بدیم باید قوی باشی حالا کجاشو دیدی صبر کن طلاق بگیری ..سیل فامیل های مهربون که می خواند تو را شوهر بدهند جاری میشه ..حالا بگو به پیر به پیغمبر نمی خوام شوهر کنم همه می خواند شوهرت بدند پس خیلی باید گلم صبور باشی.....سعی کن خودتو مشغول کنی و به این چیزا فکر نکن...بوس

گمونم یه اشتباهی شده خواننده عزیز...
من جدا شدم...نزدیکه سه ماهه...

تو خوبی؟؟؟ اوضاع خوبه؟؟؟

ساحل چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:47 http://sahelsamin.blogfa.com

عزیزم ما باید عادت کنیم به این طرز زندگی باور کن تازه اول این راهیم اونام اگه بودن بابا نبودن بخون بست جدیدمو..

آره به این باور دارم...از معدود چیزاییه که توش شک ندارم که اون اگرم بود بابا نبود...
اما خوب عادت به این اوضاع خییییلی سخته ساحل..
حسین گرایش عجیبی به سمت مردا داره و این خیییلی آزارم میده...

ب چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 14:22 http://www.golbano.pardisblog.com

سلام سحری. نگران آینده نباش همه چی درست میشه به خدا. غصه نخور عزیزم. از داشتن نبات گلیت لذت ببر.

وقتی میگین همه چی درست میشه دلم شاد میشه..
با خودم میگم شاید خدا به دل شما نگاه کنه و اوضاع رو روبه راه کنه...

خانم هویج چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 14:31 http://hawijfamily.danagig.ir

خدایی تو روح این زندگی...
البته اگه اینی که ما داریم رو بشه بهش گفت زندگی

خلاصه که تو روح همینی که ما داریم...

محمد پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:48

سحر کجاااااااااااااااااایی؟
حسین خوبه؟ مشکلی نیست که؟)

خوبم رفیق...
مشکلی هم جز مشکلات نیست...
یه دونه باشی تو مرام...

خواننده خاموشه...(مریم) پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:43

سحر جون غصه نخور...باز خدا را شکر تو اوضاعت از خیلی زنها بهتره گلم...ولی دلت شکسته و هیچ وقت دل شکسته مثل روز اول نمیشه ....میفهمم...ما هرکدوم یه غمی تو دل داریم..ای لعنت به این غم که اگه نباشه انسان دیگه انسان نیست...
منم عاشق پاییزم...خدا رو شکر پاییز اومد...

این روزها خیییلی به این فکر میکنم که چرا خدا نمیذاره آب خوش از گلوی کسی بره پایین؟؟؟
هر کسی رو که میبینی از یه دری باید بکشه...
بعد که من میگم تو روح این زندگی شما میگین تو بی ادبی...

ماهی خانوم پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:30 http://mahinameh.blogsky.com

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام خوشگل تپلوی موفرفری خودمممممممممممم
خوبی خوشگله؟ نبینم باز عزا ماتم گرفته باشی؟! ک و ن لق همه ی دنیااااااااااااااااا خودتو عشقه خوشگلهههههههه
ها چه حال چه خبر؟ چه می کنی این روزا؟ چشم حسین بهتره؟ ببین بلد نیستی بچه بزرگ کنی مجبور نیستی هااااااا!!! بیار بده ش به خاله ماهیش تا در آغوش پر مهر و زیر سایه ی خودم رشد کنه گفته باشم بهت! اگه ببینم بلد نیستی میام بچه رو ازت میگیرم!
جیگرتو خوشگل خانومی هووی نانازی موفرفری خوشگلممممممممممممممممممم

من موندم فتوگرافیگ مموری من تو اون کله تو چه شکلیه ؟؟؟
برعکس تو تو تصورات من یه ماهی باریک خوش تراشی با موهای لخت کوتاه....
تو روحت عزیزم جونم !!!
حالا تو هم بیا شاخ شو واسه من... حقا که هوویییییی....

نیلوفر پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:53 http://khoneye-dewdrop.blogsky.com/

گاهی وقت ها ادم تو غم هاش گم میشه میشه یه مادر که فقط می تونه بچه اش رو بفهمه می تونه همه رو درک کنه غم هاشو بریزه تو دلش که شده مثل یه اقیانوس بزرگ
غم ادمی پایانی نداره ولی سحری تو سعی کن کوله باره غمت رو بزاری یه گوشه زیاد بهش سر نزنی

کوله باره رو دوشمه..نمیتونم بذارمش زمین...
اما خوب دارم رو پیشنهاد خانومی مبنی بر الارم دادن مخم کار میکنم...
دیروز لختی موفقیت آمیز بود...

مرضیه شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:18

کجایی خانوم؟؟؟!!!
چهارشنبه که تو کامنت دونی نبودی،کلی دلتنگت شدیم!
با فاطمه یه عالمه حدس زدیم:
سرکار نرفتی،کارت زیاد وسرت شلوغ بوده،کامی(همون رایانه ی خودمون)های شرکت پکیده بوده و....
خلاصه که زودتر ما را از نگرانی برهان!

سر کار که اومدم ولی سرم خیییلی شلوغ بود..
خوشحالم نگرانم شدی دوستم..(آیکون خر کیف شدن در حد لالیگا)

نازخاتون شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:06 http://www.myNewLife.blogsky.com

چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند.... هم چی درست میشه و می گن که تاریک ترین نقطه شب،‌ نزدیک ترین نقطه به سپیده دمه.... و البته که قوانین ایران زن رو چیزی مثل برده می دونه در زندگی زناشویی و چه زنهایی که حقوقشون له شد و قانونگذاران هنوز...........

باورت نمیشه هر روز که میگذره بیشتر و بیشتر از این سرزمین و قانوناش و شرعش و عرفش و همه چیزش بیزار میشم...
و نمیدونم خدا چجوری میخواد جواب زنهای بدبخت این سرزمین رو بده...

اعظم شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:32

معلوم هست تو کجایییییییی دختر ۴شنبه که نیمدی نظرات رو هم تایید کنی. نگرانتمممممممممم. نکنه رفتی آرایشگاه زیادی خوشگل شدی دزدیدنتتتتتتت.

سمانه رو بردم آرایشگاه خودم نرفتم...
محله ما اینقدر دخترای خوشگل داره که نوبت به ما نمیرسه آبجی...
هیچ خری هم نون خور اضافه نمیخواد ما رو بدزده...فلذا خیالت تخت هستم
هنوز هم هستم...

[ بدون نام ] شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:06

چه عجب تشریف فرما شدییییییییییییییییییی.
چهارشنبه غیبت داشتییییییی. نگرانت شدم. نبات خوبه؟؟؟؟؟
منا هم ۵شنبه عقد کرددددددددددددد.

قربونت هر دو خوبیم...
مبارک باشههههه...
چه خبر توپسی...

مونا جون تبریکککککک

مامان رهام شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:11 http://makhfipesar.persianblog.ir/

مرغ پر آپ کن دیگه

ایییی مرغ پر که وگویی ایییی یعنی چه ؟؟؟؟؟

صبا شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

سلام سحرجون.خوبی؟نبات خوبه؟دلم برات کلی تنگ شده بود.
عزیزم متاسفم که اینقدردلت بیتاب وبیقراره ومن بجزدعاکاری ازم برنمیاد.نگران حرف دیگران هم نباش.زندگیتوادامه بده.اینم یه جورشه وتوبایدقوی ترازاین حرفهاباشی.

همون دعا خودش کلیه صبا...
باور کن خییییلی به دعای شما دل بسته م ...بهتره بگم امید بستم...

پونه شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:24 http://http://www.rozhin-maman.persianblog.ir/

سلام چقدر پست قبلت رو دوست داشتم ودیدم چه افکارمون نزدیکه وای براین زندگی لعنتی.

منظورت از وای همون تو روحشه س دیگه ؟؟؟؟

محمد شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:41

خیییییییییییییییییلی نگرانت بودم.باور کن خیییلی بیشتر ازونی که فک کنی.خوشحالم خوبی و برگشتی.)

ذوق مرگ می شویییییییییمممممممممم

[ بدون نام ] یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:55

میدونی از چی ناراحتم از اینکه این اتفاقات داره رو روابط خدا و بندگیمون تاثیر بد میزاره
چقدر به خدا التماس کردم گفتم امتحان بسه گفتم کم آوردم گفتم گفتم اما
آسمون سنگی شده خدا انگار خوابیده انگار از اون بالاها گریه هامو ندیده ....
در مورده این از مادر مهربان تر و ... هم همین نظر را دارم حالا نه برای شرایط خودمون کلا مخصوصا بچه های آواره را که میبینم الان بچه های پاکستانی بچه های فلسطینی و... همش میگم خدایا من اگه جای تو بودم یه فکری براشون میکردم چرا اونا را به این حال و روز میخواهی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حسابی با خدا حرف دارم اما بهش گفتم دیگه فقط حضوری باهاش حرف میزنم تا خودش را نشون نده دیگه درد و دل و خدایا خدایا ممنوع

خیییییییییییلی رو داری اعظم به خدا !!!!!!!!!!!!
خدا دیگه چجوری صداتو بشنوه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
۲۴ ساعت ملاقات شد ۱۲ ساعت یعنی نصف شد...یعنی صبح خودت بیدارش میکنی صبحونه ش رو میدی راهیش میکنی شب هم که تا ۱۱ نگهش نمیداره زودتر میاره... بعدم خدا رو شکر کن که یه کم یه کم این اتفاق افتاد...از ۲ ساعت شروع شد و یه کم بهش عادت کردی...
من چی بگم که یه دفعه ۱۲ ساعت بچه رو برد... ۹ صبح باید تو خواب بیدارش کنم..صبحونه نخورده راهی شه..شب هم راس ۹ میاد..
به خدا اعظم خدا خیییییییلی باهات بود...
صداتو خیییییلی شنید...زبون دانش کوتاه شد...
باقیشم درست میشه...
شک نکن...

اندکی صبر
سحر نزدیک است...

ماهی خانوم یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:56 http://mahinameh.blogsky.com

خو آی دی م رو ادد کن همو ببینیم!

رایانه اینجانب در اداره هم سن وزوزک شاهه ....
تو رو تو کجاش ببینم ماهی جون ؟؟؟؟؟

کوچولو عیسی سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:59

نمیدونم چی بگم
شاید حق با تو باشه تو خونه هم همه بهم نق میزنند که برو خدا را شکر کن
اما مشگل من اینه که فقط یه چیز میخوام اونم دانش از رو کره زمین محو بشه
حالا تخفیف بدم میشه از ایران یا تهران حذف بشه
به کمتر از این راضی نمیشم
ببینم بالاخره من باید کوتاه بیام و این سرنوشت شوم را بپذیرم یا خدا کوتاه میاد و میزاره این چند صباح باقی مانده اب خوش از گلوم پایین بره
خودت که میدونی این قضیه منطق بردار نیست !!!!!!!!!!!!

متاسفانه میفهمم چی میگی...
شرشون از سر ما محو شه حالا هر گوری میرن برن...
با همه اینا اوضاعت رو به بهبوده باور کن. خدا به جای یه روزنه یهو یه پنجره گنده واست وا کرد...
یه کمی شکر کن کیف کنه تا برسه به ادامه ش..

ماهی خانوم چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:53 http://mahinameh.blogsky.com

یعنی مسنجر نداری؟!

چرا دارم...
وب کم ندارم اما...

ماهی خانوم جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:19 http://mahinameh.blogsky.com

عکس که داری ایشالا! حالا ادد کن فوقش گپ می زنیم!

عکس ندارم با عرض معذرت...
تو هم من رو اد کن پلیز ...

sf22761 آی پی من می باشد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد