تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه ۲

این مطلب رو دیروز نوشتم اما چون نصفه موند بخت انتشار نیافت!!! 

 

امروز سرم خیییییییلی شلوغ بود و نتونستم مطلب بنویسم. 

اون هفته اونقدر داغون بودم که تقریبا هیچ کاری نکردم. فلذا همه کارام تلنبار شده بود. 

شنبه پیش همین وقتا بود که محسن اومد خونمونGun Touting 

 

فردای اون روز هم زنگ زد و مفصل زرمایش کرد. بحث داغی پیرامون اینکه بعد طلاق چه عواقب سختی در انتظار منه . حتی مادر و پدرم یه جورایی رو اعصابمن. هستی ازدواج میکنه و من تنها میشم. با توجه به اینکه دیگه سن وسالی هم ازم گذشته احتمال اینکه ازدواج دیگه ای هم کنم کمه . به خاطر اعتقاداتم احتمالا به دوستی هم فکر نمیکنم!!!!  

خلاصه که بهتره بشینم ببینم زندگی گذشته بهتره یا اون آینده کذایی 

جالبه که چقدر راحت درباره دوستی با یه آدم حرف میزد... 

ازم خواست ساعت ۵ با هم و باحسین بریم فرحزاد و به عنوان ۲ تا دوست با هم صحبت کنیم که نپذیرفتم چون با وکیل قرار داشتم. با بابا و عموحسن رفتیم پیش وکیل و اون گفن که باید سر مهریه - نفقه گذشته و نفقه ایام عده - جهیزیه - اجرت المثل و حضانت حسین حرف بزنیم و حدود هر کدوم رو هم بهم گفت. 

دیدار با محسن خیلی منو به هم ریخت. اون هنرپیشه ماهریه. سیاست من سکوت بود و بعبع و اینکه باهاش یکی به دو نکنم تا بلکم اون هم بع بع کنان به طلاق توافقی حاضر شه و این کار منو داغون کرد.  

اینکه بعد ۳ ماه بیاد نقش آدم خوبه رو بازی کنه و بگه برگرد فقط خدا میدونه تا کجامو می سوزونه 

 

ازینجا به بعد رو امروز مینویسم: 

 

از روز ۳ شنبه اون هفته هم رفته هند . گفت برای دکترا میره . من که سر از کاراش درنمیارم. از وقتی رفته ۲ بار باهاش تلفنی حرف زدم. هر ۲ بار همه تلاشم این بود که لحن صدام کاملا بی تفاوت باشه. گمونم موفق بودم چون دیروز گفت چته؟ ناراحتی؟ مشکلی پیش اومده؟ یه لحظه اومد تو دهنم بگم مشکل تویی. خود خود تو اما امان از سیاست بع بع... 

 

تیتری مینویسم هفته پیش در چه حد سگی بود

شنبه ۲۵/۲ : ساعت ۱ ظهر دیدم وسط راهرو تو اداره وایساده . دکی به دفتر سپرده بود من نفهمم قرار ملاقات داره. خدا میدونه از دیدنش در چه حد شوکه شدم. میدونستم به بهانه کار اومده ولی تصور اینکه بحثش با دکی کشیده بشه به جار و جنجالای خانوادگی دیوونه م کرد. تو راهرو حتی نگاهش نکردم . سرد سلام کردم اونم با سر پایین ولی خیلی عصبی شدم. 

وقتی رفت دکی صدام کرد و کلی باهام حرف زد. اینکه اگه راهی داره بیاد و پادرمیونی کنه و ... من در کمال ناباوری زدم زیر گریه. نمیدونم اینهمه اشک کجا بود؟ اینهمه پیش اره و اوره و  شمسی کوره رفته بودم هرگز در این حد خودمو نباخته بودم. دکی به شدت احساسی شده بود و گفت به اموات گفته تو که از پس زندگی مشترک برنیومدی حتما از پس کار هم برنمیای 

و من در کمال شرمندگی باید بگم که دلم خنک شد. 

 

با چشمای پف آلود راهی خونه شدم. دلم میخواست امواتو خفه کنم. تو مترو با عمو حسن قرار داشتم. منو دید کپ کرد. جریانو که گفتم گفت شاید خواسته دکی رو واسطه کنه. اما من تصورم این بود که واقعا برای کار اومده. 

 

ساعت ۴ اومد. حتی مانتو مقنعه اداره رو هم عوض نکردم. یه دسته گل آورده بود. یه تیشرت سیاه چسبون با ۵ سانت آستین. کت و شلوار کتون سفید. جالبه روزی دعوای ما سر این بود که رنگ سفید مال جلفاس. تیشرت چسبون مال پسرای فلانه... 

سوت زدم. سیاستم بع بع بود. 

طبق معمول انگار نه انگار دعوایی شده. ۳ماه داشتیم همدیگرو جر میدادیم. خونسرد گفت اومدم نگاهت کنم . دلم واست تنگ شده . چندشم شد. حالم به هم میحخوره ازینهمه تظاهر  

کلی گلایه کرد.بابات آبروی منو برده. همه جا خرابم کرده. من همه چیزمو از دست دادم . کارم رو زندگیم رو بچه م رو خونه م رو آبروم رو ... 

و من خونسرد گفتم عید که مالزی بحرین آلمان سنگاپور و دبی بودی یاد ما و آبروت نبودی؟ 

زر زیاد زد. گفت باورش نمیشه من طلاق میخوام. باورش نمیشه زندگیمون اینقدر بد باشه که چاره ش طلاق باشه و من فقط گفتم تو طبق معمول تو توهمی.مثل شخص شخیص ر ئ ی س ج م ه و ر  

خلاصه که نهایتا گفت به طلاق راضیه. 

موقع رفتن حسین رو آوردم که بعد ۳ ماه ببیندش. 

حسین که زد زیر گریه و بغلش نرفت. و اونم زد زیر گریه. وقتی رفت منم زدم زیر گریه و اون شب و هر شب تا صبح گریه میکنم. 

صدای ویران شدن زندگی ۸ ساله م داره داغونم میکنه 

 

محسن هرگز نمیبخشمت

  

بعد نوشت: خیلی سخنرانی کردم. باقیش بمونه طلبتون

نظرات 3 + ارسال نظر
امیر یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 19:01 http://www.yaghy.blogsky.com

معلومه دلت خیلی پره
میدونم چقدر ناراحتی ولی اگه بخوای اینقدر فکر بکنی و اینقدر ناراحت بشی خودت از بین میری
یک زره به حسین فکر کن به بهونه زندگیت

چشم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:28

بی شــَلــَف

ووووووووووی
خاله جون فحش کار بدیه
بگو نازییییی

یک ناشناس دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 14:02 http://he-does-not-like-me.blogsky.com/

دارم میخونمت
دارم درکت میکنم
ولی امواجی از سوالهاست که داره داغونم میکنه

کاش میشد برسمو تو هم به همشون جواب بدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد