تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه ۶

دیروز صبح عمو حسن زنگ زد و گفت امروز همدیگرو ببینیم. پیچوندمشو گفتم دیدار تلفنی انجام شه چون من امروز خییییییلی سرم شلوغه(اشاره به قرار با هستی) 

بحث اولش غرغر بود در راستای دعوامون با بابا که من هم مفصلا مراتب اعتراضم رو ابلاغ کردم که چرا تا به بابا میگی بالای چشمت ابرو میچسبوندش به اینکه آآآآآییییی تو میخوای بری با اموات زندگی کنی !!! برو ولی دیگه بدو.ن بری دیگه باید بری و برگشتی تو کار نیست و .... خلاصه مفصل منم چغلی کردم. 

عموحسن هم تقریبا حق رو به من داد و گفت به اموات بزنگم چون از هند اومده 

به اموات زنگیدم و ایشون انگار نه انگار دعوایی و طلاقی و ... شروع کرد به لاو ترکوندن و به کوچه علی چپ زدن(این از رفتارای رو اعصابشه که خیلی کلافه م میکنه) دقیقا تو مایه های چی توزه . هر کاری بخواد میکنه و در کمال خونسردی سوت میزنه و میگه من نبودم دستم بود تقصیر آستینم بود... 

 

خلاصه یه نمه بالا یه نمه پایین پیچوندم و گفت ۱۰ خرداد مجمع شرکته و تا اون موقع گیرم و بعدشم گیر جشن تولد حضرت زهرام و بمونه واسه بعد ۱۵ خرداد 

والبته مفصل زر زد که دوستت دارم و نمیتونم فراموشت کنم و نمیتونم به زن دیگه ای فکر کنم و ...(اونجای آدم چاخان) 

سپس با هستی رفتیم بوستان و دبچرخ 

مامانم اعلام نیاز کرده بود که به یک عدد گوشی تلفن همراه نیازمنده و بنده در نهایت ذکاوت گوشی رو انداختم گجردن پدر و از طرف خودم هستی و نبات یک کیف - یک عدد بلوز و دامن و ۲ عدد روسری برای مامان خریدیم. برای هدی هم یک کت بنفش و یک شلوار مشکی استاد کردیم. 

موند کادوی مامان و نبات واسه هدی 

در بوستان نفری یه بستنی لیسی خوردیم و کلی خندیدیم. تو راه خونه هم نفری دو تا بستنی ۴ کوپ میل نمودیم(شرمنده شما هنوز من و هستی رو نشناختید) 

قرار شد عصر مهدیه دوست هستس بیاد خونمون ببریمش فرحزاد در راستای رهایی از دپی(آخه چند روز قبل نامزدی بادوس پسر چندین سالش که قرار بود با هم ازدواج کنن به هم زد) که نیومد.  

مامان و نبات از نهار خونه مهدیس(دخترخاله م)‌بودن . فلذا من و هستی که رفتیم خونه به دور از شیطنتهای آقا نباته لمی دادیم و حالی کردیم. 

خبر اینکه اموات به بابا زنگ زده بابا برنداشته 

خبر دیگه اینکه دیشب هم اندکی فرار از زندان دیدیم . 

کمی جالب تر از دیشب بود. هیجان این سریال آدم رو گاها تا مرز سکته میبره 

دیگه اینکه امشب میخوایم بریم کنسرت عصار 

تا بعد...

نظرات 5 + ارسال نظر
صبا چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 14:15 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

وای خوش به حالت که کادوی روزمادرروتهیه کردی.منکه هنوزهیچ کاری نکردم.هرچندازمامانم دورم وفعلاًوقت دارم امایک هفته بعدازروزمادرمیرم که بایدکادوی روزمادر و پدر رو یکجابدم.تازه تولدشوهرم وداداشمم هست.آخه یکی به من بگه چه خاکی توی سرم بریزم؟

اووووووووو
پس به جای وب گردی تا بازارها شلوغ نشده بدوووووو

خداوند عالمیان به فریادت برسه.خصوصا واسه کادوی تولد همسر جانت

خداوند به خودت صبر به جیبت برکت و به اعصابت آرامش دهد تا این ایام پول پرونت سپری شه

خیییییلی شادم کردی که بهم سر زدی

خانومی چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 15:57

شما احیانا چاق نمیشی این همه بستنی می خوری!!
حالا ماشا الله میگم نگی چشمم زدیا

بنده چاقالو شدم تموم شده زفته پی کارش
واسه همین بود رژیم گرفته بودم دیگه...
که البته الان در حال حاضر سپردمش به تاریخ...

امیر چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 16:51 http://www.yaghy.blogsky.com

به این میگن زندگی با طعم بستی با این همه بستی که شما میخورید
نوش جونتون به نظر منم بزرگترین تفریح زندگی خوردن

خبر نداری که هم اکنون که دارم کامنتت شما رو تایید میکنم هم در حال خوردن بستنی هستم
نمیدونی چقدر زندگی با این طعم رو دوست دارم
خوبه!!!! یه همفکرخیلی چیز خوبیه

مهدی پنج‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 19:13 http://spantman.blogsky.com

وقتی نوشته هاتو می خونم احساس می کنم تو به هیچ رابطه ی دیگه ای نیاز نداری و انقدر خونواده ی خوبی داری که برات جای خالی ای باقی نمی مونه همیشه خوشحال باشی

احساس مزخرفت به درد عمه جانت میخوره....
با عرض معذرت از همه خوانندگان محترم گوز چه ربطی داره به شقیقه؟؟؟؟؟؟

مامان عیسی شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:35

سلام
بستنی نوش جون
بماند که مار را هم مثل اموات پیچوندی و گذاشتی سر کار مثلا واست یه پست مخصوص با چند تا عکس گذاشتم
حالا چند تا سوال
۱- هدی خانم کیستند .
۲- قضیه این صحبت های تلفنیت با اموات چیه ؟ من سر در نیاوردم
۳- وقتی اون لاو میترکونه و سوت میزنه شما چیکار میکنی ؟ (من اصلا و ابدا فضول نیستم)
کنسرت عصار میری و ما را هم خبر نمی کنیییییییییییییییییی
به این میگن چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لطفا این کامنت را که تایید میکنی بستنی بخور تا من بگم نوش جون

هیچی مثل بستنی نوش جون اینجانب نمیشه
والا من رفتم پیام دادم اما اندکی دیر شده بود و سرکارعالی به گمونم رفته بودید.
۱- هدی دختر خاله مه. خانواده مادری من همه همدانن و ایشون از سال اول دانشجویی تا الان دائم تهرانه و یه جورایی دختر ماست.
۲- ازون جلسه کذایی اموات یه تک زنگ میزنه . میگه طلاق میدم اما محبت هم میکنه. داد و دعوا هم میکنه . انگار نه انگار گفته بعد ۱۵ خرداد میریم دادگاه...
اینقدر پیچیده س که نمیتونم پیشبینی کنم چی تو کله شه
۳- منم سوت میزنم. هر کاری کنه دیگه به دلم نمیشینه. گاهی یه شاخه گل آدم رو میبره رو عرش و گاهی یه کاخ طلا نمیبره. محسن واسهدلم واسه روحم واسه قلبم شده اموات . این دروغ نیست راسته

اگه بدونم میای که از خدامه.خیلی خوش میگذره
فقط قول بده بعدا ازش چیزی ننویسی . سحر دیدی ندیدی...
در حال حاضر در اداره م و جز چای داغ و بیسکووییت پتی بور چیزی واسه سق زدن ندارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد