تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه ۱۱

و اما جوابی که به خیلی هاتون بدهکار بودم: 

 

محسن همه راه هارو امتحان کرد. من رو دید و بهم قول مردونه داد که همه حق و حقوقم رو میده و ریالی از من ضایع نمیکنه 

البته گفته بودم که من حق و حقوق ندارم. مهریه م ۱۴ سکه است . انصافا تا وقتی تو خونه ش بودم نفقه م رو داده و جهیزیه م رو هم بردم. اون چیزیش که داغون شده رو هم فدای سرم. روزی که محسن اومد خواستگاریم تعهد کرد از هر خونه ای که میخره سه دانگش رو به نام من کنه . خونه قبلیمون سه دانگ سه دانگ بود و این خونه مون هم هست. منتهی من برای این خونه مقدار زیادی وام گرفتم که بعضی هاشو قرار شد اقساطش رو محسن بده. چون حقوق من چیزیش نمیموند. 

 

گفته بودم که قرارمون بود بعد ۱۵ خرداد بریم توافقی طلاق بگیریم. تو این مدت همه کار کرد . پیامک ها و ایمیل های عاشقونه. دعوت به سفر آلمان دبی هند و مالزی. خریدن گردنبند و من هر روز بهش گفتم محسن من حاضر نیستم با تو زندگی کنم. تو مرد خوبی واسه دوستی هستی. خوش تیپی. خوش سر و زبون و خوش برخوردی خوش خرجی اما واسه زندگی افتضاحی. واسه ارتباط نزدیک غیرقابل تحملی 

همسرت رو زیر دستت میدونی. منشیت میدونی . بله قربان گوت میدونی. همه چیز واسه تو حلاله واسه اون حرام. بد خلقی . مهربونی بلد نیستی. زن دذری بلد نیستی و هرکار کردم عرضه نداشتم چیزی رو درست کنم. با عنایت به اینکه من هم کسی بهم زور بگه و پا رو دمم بذاره سگ میشم و بعد همه دعواها و پاره شدن حریم ها و با توجه به اینکه یه بار با طلا خریدن و مهربونی کردنت برگشتمو و بعد ۳ روز باز دعوامون شد من دیگه بر نمییییییییییییییییییگردم 

اما دوستی رو پایه م. 

به روش میخندیدم . دل به دلش میدادم اما تا یه کم میزد جاده خاکی میگفتم ما فقط دوستیم. یادت نره و البته هر وقت سوار ماشینش میشدم تا برگردم انگار کسی دستش رو بیخ گلوم گذاشته بود و فشار میداد. بازم عین آفتابی زنون. ادکلن شنل و ... رو تو ماشینش دیدم وسوت زدم. دلم شکست. خرد شدم نه که نشدم  اما همه جوره باش راه میومدم. والبته میترسیدم حسین رو ببره ونیاره . بکندش یه حربه . و یا ببره و بگه دست من نیست و بالخره بی تابی و غریبی حسین وقتی میدیدش و اینکه بذار همه راهها رو بره همه حرفی بزنه همه محبتی بکنه و برسه به اینکه فایده نداره من دیگه برنمیگردم و در راس اونا قولش بعد ۱۵ خرداد باعث شد بع بع کنم تا ببینم چی میشه و اما بعد ۱۵ خرداد......

 

 

 

ایشون آب شد رفت تو زمین 

هرچی زنگ و پیام زدم جواب نداد. ۱ شنبه شب پیام داد که بیمارستانم و حالم خرابه و در شرف مرگم و بذار بهتر شم 

من هم جواب دادم اگه برات سخته بسپار دست وکیلت. یه نصفه روز بیشتر کار نداره. و سوت زد. 

۲ شنبه که دیروز باشه باز ز صبح چند بار زنگ زدم برنداشت. خودمم درگیر کار بودم سه پیچ نشدم. بابا گفت زنگ بزن دفترش گفتم بذار دو روز بگذره بعد.. 

دیروز عصر زنگ زد و عین یه جنتلمن گفت هر وقت بگی میام. زنگ زدم به وکیل و قرارمون شد ۱ شنبه ۲۳ خرداد...  

اس زد که تکلیف حسین و خونه چی میشه؟ 

گفتم قرار بذار همو ببینیم و تکلیفشو روشن کنیم. گفت نمیام. اس ام اسی بگو. گفتم حساب کتاب مالی رو چجوری اس ام اسی بگم؟ گفت تلفنی بگو 

گفتم هروقت تونستی زنگ بزن فقط من میخوام سهم خونه تو رو بخرم 

و اینجور شد که محسن شد همون آدمی که میشناختم. احساس اینکه خونه بشه مال من باعث شد نتیجه چند ساعت اس ام اس زدن این بشه که 

اون ۶۰ میلیون بدهکاره و این باید از مبلغ خونه کم شه و به اون داده شه(این مبلغ تا قبل ۱۵ خرداد ۴۰ میلیون بود که میگفت ۲۰ تاش رو هم پس داده) 

خونه ۱۸۰ میلیون قیمتشه و این در حالیه که به من گفت چند جا قیمت گرفته گفتن خوب بخرن ۱۷۰ میلیونه 

هیچی به من تعلق نمیگیره چون این منم که درخواست طلاق دادم و اگه من فکر کردم که ایشون پول زیادی داره بابت اجرت المثل سالهای زندگی و نفقه ایام عده و اینا به من بده زهی خیال باطل 

در اصل سه دانگ خونه من سه دانگیه که فروختیم(۴۳ میلیون) و بابت اینهمه قسط و وامی که دادم خوب اونم داده 

این فرمایشات آدمی بود که میگفت ۱ ریال از حق من رو هم برنمیداره 

در تمام این مدت که سینه چاک میکرد برای پول خونه حتی ۱ بار نگفت تکلیف حسین چی؟ 

  

دوستانی که میگفتین یه فرصت بده. احساساتتون متناقضه و .... 

این محسن واقعیه. همه چی فدای اون پول و موقعیتش 

اگر سینه چاک میکنه که من طلاق نگیرم واسه اینه که دکی رئیس خودش و حتی دوستای صمیمیش بهش گفتن هرجا بری بگی دختر فلانی رو زلاق دادم همه میگن تقصیر تو بوده 

واسه اینه که هرجا میره رزومه میده میان سراغ بابای من میگن این آدم حسابیه؟ 

واسه اینکه نمیخواد منو از دست بده فقط واسه اینکه پزیشن اجتماعیش حفظ شه. 

من باشم حسین رو بزرگ کنم تو مهمونیای اداری و کاریش هم چادر بپوشم و اونهم ریش بذاره و ازونجا که اومدیم هر غلطی خواست بکنه و منم برم سی خودم 

دیروز به زمین و زمان و خدا و پیغمبر بد و بیراه میگفتم 

داراب با چندتا از مدیرای ما که از نزدیک میشناسمشون و وقتی راه میرن و زنگ میزنن گویی شاهنشاه آریا مهرن و ادعای مذهبی شدنشون کون آسمونو پاره میکنه تو کیش همسفر بوده 

مهمون سینا بودن سهام دار شرکت سینا اینا . سینا هم واسشون کم نذاشته عرق ورق خانوم و ... 

وقتی اومدن ۶۰۰ میلیون تهاترشون شامل بخشودگی شد . آمارشون رو که گرفتم دیدم حکم ماموریت دارن 

سفر به کیش جهت بازدید از نمایشگاه ....  

وقتی داراب گفت تو مستی چیا گفتن اسم کیا رو گفتن اسم زنهایی که باهاشون بودن مردم یخ کردم سست شدم خیلی هاشون رو هر روز میبینم 

و محسن دقیقا همون مدیرمونه. وقتی با پول شرکت میرفت آلمان اسپانیا بحرین مالزی ... وقتی سازمان بازرسی کل کشور واسش پرونده اخلاقی تشکیل داد با منشیش (به گزارش کارمندان شرکت) و پدر من نامه زد و در دادگاه ازش دفاع کرد که حق ندارن آبروی یک مدیر جوان رو ببرن 

و به محسن گفت به من نگه چون زنم و حساس میشم... 

و صد تا حرف دیگه که توان ندارم بگم و بنویسم 

محسن اینه مردم 

اونی که بعد ملاقات دیدین چهره با ماسکش بود

 

دلم خونه  

لهم 

خسته م

دیگه نمیخوام شریکش باشم 

میخوام همه بدونن خرج من زندگی من و آینده من ازون جداس 

 

دیروز یک دفعه زل زدم تو چشمای نبات و گفتم حسین یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟ 

دلم میخواد بابات بمیره . دلم میخواد از رو زمین محو شه

 

این حرف رو ناخودآگاه زدم. یهو اومد. بی اختیار ... 

حسین خندید و من خدارو شکر کردم که نهمید چی گفتم 

هستی هم جمله م رو شنید 

تلخ خندید 

گفت خاله مامانت چله ولش کن بیا بریم تاتی کنیم 

و هنوز تلخ میخندید....

نظرات 11 + ارسال نظر
حسین سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 16:11 http://www.akslar.com

سلام دوست عزیز دوباره به وبلاگ شما اومدم وبلاگ شما واقعا زیباست ارزوی موفقیت دارم برای شما

خوش اومدین
من هم برای شما کلی آرزوی خوب دارم
ازدیدن وبلاگ شما لذت می برم
خصوصا مدل لباس و آرایش هاتون

باقری سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 16:15 http://haqiqat.mihanblog.com

بگذارید وبگذرید ببینید ودل مبندید چشم بیندازید ودل مبازید که دیر یازود باید گذاشت وگذشت(مولا امیرالمومنین علی علیه السلام)


روزی بهلول درقبرستان کنار قبری نشسته بود
شخصی از اوپرسید: اینجا چه کار میکنی؟
گفت: درمیان جمعی نشسته ام که همسایگان خود را اذیت نمی کنندواز این وآن نیزغیبت وبدگوئی نمی کنند..............
عرض ادب واحترام به شما بزرگوار

آبرو نمیبرند
به چیزی که نیستند تظاهر نمیکنند
دروغ نمیگویند
ناحق را حق نمیکنندو بالعکس

خوش به حال مردگان....

عرض ادب و احترام و خضوع و فروتنی متقابل

خریدراحت سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 16:26 http://arzooni.orq.ir/

سلام
فروشگاه اینترنتی ما همانند یک بازار واقعی است. در واقع در این فروشگاه اینترنتی، محصولات فروشگاه های زیادی گردآوری شده است تا شما بتوانید محصول مورد نظر خود را با بهترین قیمت خریداری کنید
برای پیدا کردن محصول مورد نظر خود کافیست بخشی از نام آن را در کادر جستجو وارد کنید و بر روی دکمه \'جستجو\' کلیک کنید.
• از آنجا که خریدار پس از دریافت کالا، هزینه آن را می‌پردازد، لذا می‌توانید بدون هیچ‌گونه نگرانی کالاهای مورد نظر خود را سفارش دهید.
[گل][خداحافظ]

صابر رمیم سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 16:58 http://bpencil.orq.ir

سلام
وبلاگ جامع و زیبایی داری
انشالا بتونی هروز پر بارتر به کارت ادامه بدی

خوشحال میشم سر بزنی به
مداد سیاه

بهترین مقالات روانشناسی
مطالب جالب و طنز
بهترین داستانک های ایرانی و خارجی
زندگی نامه بزرگان و اساتید ایرانی و خارجی
عکس های کمیاب و زیبا
و.....

محمد سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 18:41 http://mohamed.blogsky.com/

سه بار کل پستت رو کامل خوندم.جواب همه ی سوالاتم رو گرفتم.بابت موقعیتی که توش هستی خیلی متاسفم. با این حال خوشحالم داری با مشکلاتت میجنگی و برا کارات منطق داری و دور از احساس عمل میکنی. گاهی فکر میکنم زندگی چقدر سخته! گنگه! خیلی باید خود ساخته بود تا فهمید واقعا زندگی چیه! سحر این حس خوب و مادرانت نسبت به حسین برام قابل درک و احترامه ولی محسن رو اصلا نمیفهمم.

همممممه ی اینا تموم میشه و آدمای خوب به چیزی که بخوان میرسن! درک میکنم که چقدر نیازمند ارامشی. دعا میکنم بعد این همه سختی تجربش کنی و احساسش کنی با تمام وجود!
خواهر خوبم آدمای خوب تو دنیا هیچوقت تنها نمیمونن.ممکنه دلشون بشکنه ممکنه له بشن ممکنه تحقیر بشن ولی تنها نمیمونن و با کمک آدمای خوب دیگه با هم رشد میکنن و کلی چیزای خوب رو تجربه میکنن. عشق و محبت رو تجربه میکنن و اون رو به بچه هاشون به حسیناشون تقدیم میکنن. عشق واقعی رو فقط باید تجربه کرد.سحر عزیز فقط باید رفت. تو این زندگی لعنتی منتظر هیچ چی و هیچ کی نمون ! فقط باید رفت.
کااااااااش و صد کاااااااااش که سر سوزنی جای برگشت به زندگیت بود و این کانون خانواده نمیپاشید ولی ...
من برای تو و حسین عزیز و محسن دعا میکنم.همین!

مریم چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 00:34 http://maryam-yadegar.blogspot.com

سحر جون واقعا متاسفم. به خاطر اینکه خاطرتو با حرفهام آزردم. الان یه کم گوشی دستم اومد. خیلی طرفت قالتاق بوده. فقط موضوع من کم محبت می کنم اون کم محبت می کنه نبوده... مواظب خودت باش.

کوچولو عیسی چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:27

اشک را به چشمام آوردی دختر
سحر من هنوزم اینو به عیسی میگم و اگه هر روز نگم هر هفته ای که میاد میبردش با تمام وجودم مرگش را میخوام و هر روز بابت اینکه خدا این خواستم را براورده نمیکنه ناراحتم
هر روز که عیسی بزرگتر میشه من نگران تر میشم برای روزی که از من سوال میکنه ؟ هزارن سوالی که جوابش تلخه خیلی تلخ و نمیدونم چجوری باید این جوابای تلخ را بدم
ترجیح بدم بجای اینکه عیسی این واقعیت ها را بدونه بهش بگم پدرت مرد خوبی بود خیلی خوب منو تو رو خیلی دوست داشت بهمون محبت میکرد یک بار با صدای بلند باهام حرف نزد هیچ وقت بهم بی احترامی نکرد هیچ وقت خیانت نکرد تحمل ناراحتیم را نداشت و ووو
حیف شد خدا اونو از ما گرفت و برد تو بهشت !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
این شده برام آرزو
و فقط خدا میدونه چقدر بابت این آرزو شرمنده ام پیش خدا
هر بار که اینجوری مینویسی هر بار که نوشته هات انگار از تو قبل من اومده بیرون از ته ته وجودم غم میگردم بابت اینکه یه زنی هست که درد منو داره ....
کاش اینطور نبود کاش هیچ وقت حرفات حرفام نبود
دوستتون دارم
یادت باشه تو اداره اشک منو در آوردیااااااااااااااااااااااااا

سعیده چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:44

سلام سحرم
امروز فهمیدم درد واقعیت چیه!!
.
.
.
هیچی نمی تونم بگم
در تعجبم!!!!!!!!!!!!!!!

خانومی چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:08 http://khanoomi.blogsky.com/

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیدم
وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم
پر پروانه شکستن هنر انسان نیست
گر شستیم به غفلت من و مائی نکنیم
یادمان باشد سر سجاده عشق
جز برای دل معبود دعایی نکنیم
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم

عزیز تو موفق میشی و پسر گلت هم عاقبت به خیر خدا رو شکر که باز هم از اینجای زندگی فهمیدی و در صدد اصلاحشی و به خاطر بچه نموندی که بسازی و بسوزی و بچه هم بسوزه

یه دوست چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:00 http://justmylife.persianblog.ir

سلام
می دونی این چیزایی که گفتی واقعاْ خیلی سخته اگه بگم درکت میکنم دروغ گفتم چون من توی موقعیت تو نیستم فقط میتونم بگم چه جوری تونستی با همچین ادمی زندگی کنی
خیلی دختر خانم و صبوری هستی! خدا هرچه زودتر از این موقعیت بد نجاتت بده

[ بدون نام ] چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:19

می بینم کامنتهای تکراری رو تایید می کنی؟!!!!!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد