تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه ۱۳

پنج شنبه صبح تیپ زدم و همراه با نبات زعفرونی رفتیم خونه مامان عیسی. جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان  ..منبع کامل عکسهای کارتونی و زیبا ساز وبلاگ .. ܓܨஜミ★ミ گالری عکس قلب شیشه ایミ★ミஜܓܨ   http://ghalbe6ei.blogfa.com/

از ۴ شنبه ش قاطی بودم هوارتا. عصر که رسیدم خونه سرم به شدت درد میکرد. تخت خوابیدم تا ۷. شب عمومحمد و خانواده به همراه مادر و فافا خونه مون مهمون بودن. بنده کمک که نکردم هیچ بچه م هم تا ۷ هوار مامان بود و خلاصه مامان بیچاره همه کاراش مونده بود. 

هستی هم خونه یکی از دوستای دانشگاهش مهمون بود و تازه ۹ اومد. خلاصه که بسیج من و هستی و مامان و فافا باعث برگزاری مهمونی شد. 

حسین حسابی با مصطفی و مجتبی بازی می کرد و خیلی باشون جور بود 

وقتی رفتن مفصل با بابا صحبت کردم. بابا هم تا دلت بخواد دلداریم داد و گفت که به محض قطع کردن تلفن من تماس گرفته با رئیس هستی اینا که دوست محسنه و چند روزیه حسابی رفته رو مخ بابا که محسن پشیمونه سرش به سنگ خورده و... دعوا کرده که این مرتیکه (محسن) روانیه. 

ازون ور به تو میگه میخواد برگرده ازونور با سحر شتک پتک میکنه و به ما فحش میده. بعد هم به مهندس و دکتر زنگیده بود و بهشون گفته بود که اموات زده زیر حرفشو فحش داده و گفته ما دس به یکی کردیم خونه شو از چنگش درآریم...  جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان  ..منبع کامل عکسهای کارتونی و زیبا ساز وبلاگ .. ܓܨஜミ★ミ گالری عکس قلب شیشه ایミ★ミஜܓܨ   http://ghalbe6ei.blogfa.com/

منم باقی ماجرا رو تعریف کردم که بعد اونهمه فحش و فضاحت دوباره اس زده که من دوستت دارم نمیخوام از دستت بدم. بهتر از تو پیدا نمیکنم و منم حسابی زدم تو پرش که تو دروغگویی. به دروغگو اعتمادی نیست چه وقتی خوبه چه وقتی بده 

 

قرار این شد که تصمیم قطعی رو بذاریم فردا بگیریم . گفتیم دکتر باهاش حرف بزنه شاید قانعش کنه تا اونوقت ما هم فکر کنیم... 

خونه مامان عیسی خیلی خوش گذشت. از سفره رنگینی که ساعت ۴ بعد ازظهر!!! پهن کرد چیییی بگم براتون که هنر از دست ایشون چیک چیک مینمود . زرشک پلو با مرغ - پیراشکی - ۲ مدل سالاد - یه غذا که به کسی نگید اسمشو بلد نیستم ولی خیلی توپس بود.- ژله بستنی ۴ رنگ و خلاصه حالی نمودم.... 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید 

و من همه مدتی که غذا میخوردم به این فکر میکردم که یا صاحب الزمان من دعوتش کنم بیاد خونمنون آبروم میره.... 

عیسی خیلی شیطونه. از در و دیوار بالا میرفت. ساعت ۶ پدرش اومد دنبالش و ساعت ۸ هم برش گردوند. یادم رفت از آلبوم جیستینش بگم که چقددددددددددر قشنگ بود.

شبش خونه هدی دعوت بودیم ۲۱ خرداد تولدشه. واسمون پیتزا درست کرده بود و ماکارانی. خیابونا خیلی شلوغ بود . ۱۰ رسیدم خونه هدی و بابا کم مونده بود کله مو بکنه... 

خلاصه که ۵ شنبه روز خوشمزه ای بود...  

واسه خواب رفتم خونه سمانه اینا و تا ۴ صبح درباره حسین و زندگی ور زدیم. ۴ من بیهوش شدم ولی سمانه گمونم تا ۶ نخوابید... 

در استرس غوطه وره طفلکی الحق که تصمیم سختیه... 

دیروز هم خونه ماد ربودیم. خبری نبود. 

طاهره(زنعمو حسن) واسه من قیافه گرفته بود در حد خدا که چرا ختم پدر بزرگش نرفتم . یکی نبود بهش بگه بیشین جات بینیم بابا 

پدر بزرگ زن عمو کیلو چنده!!!!! 

اعتراف میکنم اگه این اتفاق واسه منیرسادات افتاده بود هرجور بود میرفتم اما خوب بدجنسی شاخ و دم نداره....اینقدر از دستش لجم گرفته بود که بهش تسلیت هم نگفتم... 

دیشب مامان اینا رو مهمون کردم به کباب ترکی و بستنی و به این صورت جمعه هم خوشمزه به پایان رسید.... 

نبات خونه مادر اینا شاد بود و اذیت نکرد. احساس خاصی دارم اونجا...نمیدونم خوشحالم یا نه...

 

 

خونه مامان عیسی حس عجیبی داشتم. 

اونجا خونه خود اعظم بود. خونه بختش! خونه ای که توش عروس شده . مادر شده و جدا شده... 

اعظم دختر مهربون و مهمون نوازی بود. شاد بود تا وقتی عیسی بود . وقتی رفت یه هاله غم صورتشو پوشونده بود. اشک پشت پلکاش بود.   

از خودم متعجبم... هرگز تو یه مهمونی اینقدرساکت و آروم نبودم . همیشه اینقدر شیطونی میکنم که چند روز پیش یه بنده خدا بهم گفت اینقدر خودتو شاد نشون نده. اینجوری مردم فکر میکنن کسی رو تو مشت داری و به خاطر اون میخوای از محسن طلاق بگیری.... ازین حرف خیلی ناراحت شدم. اما بعد گفتم به درک. مردم همینن ...اما اونجا انگار زنی که رو به روم بود خودم بودم.. سحریبه نام اعظم...محسنی به نام دانشو حسینی به نام عیسی 

و همه این زن منو به یاد سحر می انداخت... چشمهاش ...لرزش صداش... خاطرههاش... . سختی هاش... 

وقتی گفت دانشحکم گرفته عیسی رو ۲۴ ساعت تو هفته پیش خودش نگه داره چرخیدم تااشکم رونبینه.. 

وقتی از خونه رفت تا عیسی رو تحویل بده تا وقتی بیاد تند تند اشکهام رو پاک میکردم... 

تو اتاق خوابش که قدم گذاشتم صدای خراب شدن یه زندگی میومد... 

۵ شنبه من خودم رو میدیدم تو چشمای تو اعظم... 

۵ شنبه زندگی خودم رو میدیدم تو خاطرات تو اعظم 

۵ شنبه دلم تنگ بود تو قلب تو اعظم 

۵ شنبه حسینم نبود  وقتی عیسای تو میرفت 

۵ شنبه چشمای حسین میخندید وقتی عیسای تو برگشت 

۵ شنبه دلم میلرزید وقتی چشمات بغض داشت  

۵ شنبه پیر شدم وقتی موهای سفید مادرت رو دیدم 

 

اعظم 

۵ شنبه سخت بود اما خیلی خوش گذشت... 

  

برای تو: 

 

گاهی گمان نمی کنی ، ولی می شود
گاهی نمی شود که نمی شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابتست
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود

 

منتظر روزی میمانم که همه شهر گدای نفس مسیحایی عیسای تو باشند.... 

و از تو ممنونم...

نظرات 8 + ارسال نظر
خانومی شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 16:18 http://khanoomi.blogsky.com/

نمیشه ی پنج شنبه هم تیپ بزنی و نبات زعفرونی رو بیاری خونه ما.
منم قول میدم غذای خوشمزه بپزم.
من عاشق این نبات زعفرونی شدم خوببببببببببببببببببببب

بابا دم کلهم بانوان محترم وبلاگی گرم
میینم همه تون کدبانویید!!!
ای ووووولا

بله خانومی چرا نمیشه....
منو نبات چترمون بازه . دم در نشستیم یکی ما رو دعوت کنه خونه ش...

امیر شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 17:32 http://www.yaghy.blogsky.com

سلام
خوشحالم که پنج شنبه بهت خیلی خوش گذشته اما حرف های آخرت خیلی ناراحتم کرد خیلی
ولی
به قول اخوان
هی فلانی
زندگی شاید همین باشد

تو زندگی هر کسی سهمی داره
اما بعضی ها به سهمشون راضی هستند و خوب یابد اون رو قبول می کنند
اما بعضی ها به سهمشون راضی نیستند و برای بهترش تلاش مینند
ببین سحر خانم
ما باید سر نوشت خودمون رو خودمون انتخاب کنیم
نه این که هر چی پیش آید همان را انتخاب کنیم
من دفعه قبل هم پیشنهاد دادم که قشنگ فکر هاتو بکنی الان هم همین رو میگم که قشنگ فکر کن به همه چی. به همه چی
و وقتی که تصمیم گرفتی حالا هر تصمیمی مثل شیر مثل یک زن واقعی پشت تصمیمت باش و تا آخرین نفص برای تصمیمت بجنگ برای هدفت و به هیچ کس و هیچ چیز هم اجازه نده که دل رو بلرزونه به هیچ کس و هیچ چیز
هیچ وقت برای تصمیم های سخت دو دل نباش چون بعدا زندگیت رو نابئد میکنه. همیشه قاطع باش و سخت

امید وارم که بهترین و عالیترن و زیبا ترین و قاطعانه ترین تصمیم رو بگیری
امید وارم زندگیت پر از شادی. پر از محبت. و پر از انگیزه های عالی برای زندگی بهتر باشه

همیشه پایداری باشی و شاد

تصمیمم رو گرفتم امیر
پاش هم ایستادم
متاسفانه اجراش سخته. در ایران هیچ چیزی به نفع زن ها نیست

ممنون از محبتات و ممنون که یادم میکنی

امیدوارم بهترین ها در انتظارت باشه و هرگز طعم سختی رو نچشی

دختر ماه شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 17:39 http://sokoote-sarshar.blogsky.com

نمیدونم چرا گریه کردم!!

جدا نمیدونی چرا؟؟؟

خودمم که داشتم مینوشتم مردم از هق هق

آموزشکده خوارزمی شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 18:28 http://www.amoozeshkade.com/forum.php

سلام
اگه محصل هستی توصیه میکنم حتما به اولین انجمن تخصصی درسی ایران یه سری بزنی و از مزایای اون استفاده کنی.
اگه سوال یا مشکل درسی هم داری میتونی عضو بشی و سوالتو اونجا مطرح کنی تا اساتید آموزشی جوابتو بدن

صابر رمیم شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 20:10 http://bpencil.orq.ir

مرسی از اومدنت

منم لینکت میکنم عزیز

ولی یادم بنداز چون سرم شلوغه

بیا تو قسمت لینکدونی و تو ارسال لینک
لینک وبلاگتو بذار تا تایید کنم

مرسی ازت

والا من ازین کارا بلد نیستم

خودت یه کاریش بکن

خیر ببینی

کوچولو عیسی یکشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:31

عزیز دلم
ممنونم از این همه لطفت از این همه محبتت
اما حسمون به هم مثل همه
و من همیشه گفتم ناراحتم بابت این موضوع بابته این که حرف هم را میفهمیم
بایت اینکه نگاه هم را درک میکنیم
و بابت اینکه شاید فقط و فقط تو بفهمی که چقدر دردناکه وقتی بچت را تمام وجودت را روحت را میدی دست کسی که همه میگن پدرشه حقشه اما تو دلت نمیخواد پاره تنت وجودی را که تو مطمئنی آدم بی وجودیه یا اینکه مطمئنی آدم نیست و هزار چیز دیگه را دستش بدی
سحری فقط تویی که میفهمی چرا وقتی عیسی نیست اشک پشت چشمام میمونه تا برگرده دلم میلرزه تا برگرده
دوستت دارم
بعدشم ما سرت را کلا گذاشتیم غذاهایی را که درست کردیم شام هم خوردیم و تازه ناهار فرداش هم که احسان اینا پیشمون بودند خوردیم تازه هنوز یه خورده خوراک گوشته زیاد اومده تو که هیچی نخوردی
بعدشم هر کی دیگه بود تا ۴ بعد از ظهر بهت گشنگی میداد ۲۲ قلم غذا را درست میکرد دیگههههههههههه

اشتباهت همین جاس
وقتی بیای خونه ما و گشنه برگردی خونه تازه میفهمی کلاه سر رفتن یعنی چییییییی....
با وجود یه بچه تقلی مثل عیسی اینهمه زحمت کشیده بودی من مطمئنم اگه نبود همون ۲۲ قلم غذا رو درست میکردی....

درکت میکنم...
بدبختی اینه که هرکاری میکنم نمیتونم با خودم کنار بیام که اموات پدر خوبی میشه
و متاسفم ازینکه با تو و با هزاران زن دیگه همدردم...

سعیده یکشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:55

من نمی دونم این اعظم چرا اینکارا رو می کنه
حالا اگه منم دعوت بودم یه چیزی
چه خبره اونجور سفره ای انداخته!!!
برم ببینم تو وبلاگ اون چه خبره
حتما تا صبح دست و پنجه اش رو با روغن چرب می کرده تا خوابش ببره.
در مورد ادامه مطلبت دوست ندارم چیزی بگم......
متاسفم

نمیدونی چه زنیتی ازش چیک چیک میکنه...
پشیمون شدم هستی رو بدم به میثمشون

میخواد هر روز بزنه تو سر خواهرم که تو و خواهر و ننه و همه فک و فامیلات رو هم انگشت کوچیکه منم نمیشین...
والا...

شب نامه یکشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 16:42 http://shabname4.loxblog.com

ممنون از حضور سبزت دوست خوبم ...

موفق باشی ...
لینکتون هم فعال شد...
ممنون از اینکه مارو لینک کردی ...

سبز باشید و بیکران ...

بابا دم شما گرم
تا حالا همچین تشکری بابت لینک کردن از من نشده بود...
هیجان زده شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد