تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه ۱۵

بی شک خیلی وقته میخوام آپ کنم و نمیشه 

یادم نمیاد تا کجا خاطراتم رو نوشتم. راستش حس ندارم برم تو گذشته و ببینم تا کجا گفتم 

این روزها ذهنم پره و خالیه. عاشقم و متنفرم. هستم و نیستم. خوشحالم و ناراحتم. قهقهه میزنم و اشک میریزم. میدوم و میخوابم. دعا میکنم و کفر می گویم. آرایش میکنم و پاک میکنم. میرقصم و میلرزم . میسازم و ویران میکنم. خوب میشوم و بد میشوم. مهربان میشوم و دیوانه میشوم. داد میکشم و عذر میخواهم. میروم و میایم... 

و فاصله همه این احساسات من یک ثانیه است 

تنها دو چیز است که متناقض نیست. همیشگی است. راست است. باور من است .چنانچه گویی با من زاده شده و تا زنده ام در من نمیمیرد 

اول آنکه در همه روزها و شبها و ثانیه های سیاه زندگیم فقط کافیه نبات زعفرونی بخنده کافیه بگه ماما کافیه بگم عشق مامان کیه و دو تا انگشتشوبذاره رو شکمش که یعنی منم کافیه بگم خاله کو و دستاشو واکنه بگه نیش کافیه چشمای قشنگشو ببینم و اونوقته که من خوشبختم به وسعت عشقی که خدا از او در دل من نهاده است  

و دوم آنکه هرچه کنم حتی اگر در راهروهای دادگاه شرط کنم که اگر چنین که من میخواهم نشود همه خدایی و بندگی ما به پایان میرسد حتی اگر در رجب دعا نخوانم روزه نگیرم حتی اگر با تو نجوا نکنم حتی اگر با تو قهر باشم نمیدانم چرا تو بهترین خدایی هستی که هست. نمیدانم چرا باورم اینست که همه چیز به نفع من خواهد بود و من ازین مهلکه جان خوشبخت به در خواهم برد... نمیدانم چرا دلم میخواهد یک قدم پیش بیاییتا با تو آشتی کنم.... 

 

 

 

اینا رو نخونین شر و ورررره 

 

شاید گاهی باید تو نگویی باید زنی آرایشگر بگوید که در خانه زیر اندازی روی زمین پهن میکند و اتاق خوابش محل کار اوست زنی که پس از اتمام کار سیگار اسه میکشد و چره زیبایی ندارد شاید او باید بگوید بسپر دست اون. تو که از من کمتر نیستی تازه بیشتر هم هستی چون کار میکنیچون بابا داری... بی خیال دنیا بابا رو عشق است... 

 

شاید باید وقتی وسط فروشگاه ایستادم و بابا زنگ میزنه و میگه اموات میخواد بچه رو ببینه و من داد میزنم هنوز که نیومده کا رو تموم کنه چرا قبول کردی چرا اینقدر کوتاه میای چرا چرا چرا  ؟؟؟ و هستی گوشی رو میگیره و اون هم یه سری داد و بیداد میکنه شاید باید اون لحظه بابا صبوری کنه چون وقتی پیام بدم که کی میای حسین رو ببری اون جواب بده که اگه اشکال نداره تو هفته دیگه میام و حسین نره... شاید تو اینجوری میگی که به یادمی... 

 

شاید وقتی وکیل میگه خانوم اگه ازدواج کنی حضانت بچه رو ازت میگیرن و من با هرص میگم اگه یه بار دیگه این حماقت رو مرتکب شدم حتما قبلش میرم خودم حسین رو تحویل باباش میدم و بعد به خودم میگم یعنی میشه یه بار دیگه عاشق شم؟؟؟ یعنی میشه مردی رودوست بدارم؟؟؟ یعنی میشه وقتی میاد دلم واسش بلرزه؟؟؟ بخواهمش و دلم بخواهد که او مرا بخواهد ؟؟ شاید باید در همین روزها برم خونه عمه م و قبلش آرایش کنم موهامو سه شوار کنم تیپ بزنم و خدم رو که میبینم بخندم و بگم هنوزوقتی برای زندگی کردن هست.... 

 

شاید این هفته همه چیز تمام شود... 

طلاق و ماجراهای ان خانه شوم... 

شاید نبات نرود بماند 

 

شاید وقتی در اوج گریه پدرم با چشمانی غمبار با زبان روزه  گفت غصه نخور . گفتم میخورم. خدا صدایمنو نشنید دیگه هم چیزی نگو فقط دعا کن از ایران برم. دیگه هیچی تو این مملکت نیست که بهش دلخوش باشم و وقتی تو ماشین گفت هر کاری بتونه میکنه که برم تی با دوستانش در کانادا تماس میگیره و.... شاید اون موقع بود که به خودم گفتم هنوز راهی برای شروع دوباره هست.... 

 

نمیدانم  

شاید ناگهان هنوز زیاد هم دیر نشده است....

نظرات 16 + ارسال نظر
خانومی شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 15:53 http://khanoomi.blogsky.com/

عزیزم از نوشته هات معل.مه ه خیلی مشوشی
باز هم خدا رو شر ه حامی به این خوبی داری
خدا رو شر ه فرزندت با تنی سالم به روت لبخند میزنه

همه چیز درست میشه
لیموهایی تلخ باید تا شربتی شیرین و گوارا حاصل شود

خدا رو شکر...

هرگز هدیه ای که ازت گرفتم رو فراموش نمیکنم...
هربار نبات زعفرونی رو میبینم که راه میره میخنده تقلی میشه با مزه بازی درمیاره سرمو میگیرم بالا و میگم خدا رو شکر

و یادت میکنم به خاطر چیزی که ازت یاد گرفتم

یک زن شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 16:08 http://radepayeman.blogsky.com

سحر عزیزم...آخه مگه من چه کینه ای میتونم با یه زن و با یه مادر داشته باشم....
عزیزم...میدونم دلت پر دردِ...بشکنه اون دستی که برات بلند میشه...من دستم رو برای دوستی به سمتت دراز میکنم و برای نشان دادن حسن نیتم پست دو نامه رو هم حذف میکنم.میبوسمت ...حسینت رو هم در اغوش میگیرم.

محمد شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 17:11 http://mohamed.blogsky.com/

درست وقتی به نظرت همه ی درای دنیا به روت بسته شدن و هیچ کی به دادت نمیرسه درست همون موقع و تو دل همون سختیا داره یه شروع جدید بهت لبخند میزنه! فقط صبر داشته باش و به قول زن آرایشگر از خودش بخواه! فقط از خودش!

بوی اسه رو خیلی دوست دارم.یه مرد آرایشگر لاغراندام هست که اسه میکشه! وقتی میرم تو مغازش حسابی نفس میکشم.)

من کلا علاقه ای به سیگار ندارم چه اسه چه الباقی ش
اما خواهرم و دوستام به شدت با سیگار حال میکنن
خیلیم تلاش میکنم دودی شم ولی نمیشه...

محمد میدونستی خیلی انرژی مثبتی؟
خوش به حالت
اینو جدی میگم..

امیر شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 21:05 http://www.yaghy.blogsky.com

سلام
چند روزی نبودی خیلی نگرانت شدم کجا بودی؟

بیبین سحر جان
ماموریت ما در زندگی بی مشکل زیستن نیست با انگیزه زیستن
خدا رو شکر که یک انگیزه داری که به تمام دنیا برات می ارزه نبات رو میگم
یک بار یک اس ام اس برام اومده بود که نوشته بودن:
خوشبختی چیست؟ همانا جانانه زیستن با تمام بدبختی ها
فقط این رو میدونم که تو قدرت رو داری که با تمام قوا از زندگیت لذت ببری
پس در حق خودت ظلم نکن

پانده باشی و همیشه پیروز

دست در گریبان مشکلات انداخته بودم و میجنگیدم
ممنون که یادم میکنی دوست خوبم
حرفات همیشه باعث دلگرمیمه

من خیلی به خودم ظلم کردم. امروز تلاشم اینه که از قید ظلم ها رهیده شم....اگه بتونم البته

حسین شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 21:08 http://www.akslar.com

سلام دوست عزیز وبلاگتون بسیار زیباست.اگه میشه به سایت من هم سر بزنید.ممنون

صبا شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 23:44 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

سحر؟چی میگی؟بابغض واشک حرفاتوخوندم.چندبار.توکل کن عزیزم.

چشم

توکل
توکل
توکل

آوای سکوت یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:54 http://bachehayebaran1.persianblog.ir/

شما زیبا مینویسید...اما آشفته...شاید ذهن مشوشی دارید..نمیدانم..اما یک نکته از بلاگ شما یاد گرفتم..آسه اسم یک نوع سیگار است . نمیدانستم.اگر والدینم بفهمند می گویند دیگر به آنجا نرو ٬ بد اموزی دارد !!!...
سلام.شوخی کردم.خوشحالم که اینجام.

شاید نه
حتما ذهن مشوشی دارم
ذهن مشوش روح مشوش قلب مشوش...

و والدین تو حق دارند
شاید برای تو بهتر است دیگر اینجا نیایی...

من هم شوخی کردم
و خوشحالم که اینجا اومدی

سعیده یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:34

همیشه با خودم می گفتم خوبه سحر فکر رفتن به سرش نزده
امروز باز تونستی چشمام رو گرد کنی.
این لحظات به خیلیا گذشته
این ثانیه ثانیه ها
تو که سحرم زود کن فیکون می کنی. الانم بترکون
همچین سریع خودتو به نفع خودت جمع کن که حال بیایم.
تلاشت رو بکن ولی نگران نباش.
شاید یه روز گرفتار مصیبت بزرگی شدیم که خودمون رو هم فراموش کردیم.
از بد ننال که بدتر آید. این جمله کوفتی رو همیشه به یاد دارم تا از چیزی رنج نبرم.
تو هم آروم باش. البته خودم این حسیم که وقتی غرغرامو تو وبلاگ می نویسم انگار دلم پاک می شه. تو هم با نوشتنش از دلت دورشون کن. حالا که نوشتیشون با یه روحیه شاد و نفس برگرد پیش خونواده ات. بازم امیدوار باش. همه چیز به نفعت خواهد بود. ایمان دارم.
ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمان دارم

رفتن از ایران خیلی وقته که تو فکرمه . البته هیچ برنامه ای واسش نریختم.
اما خیییییییییلی دلم میخواد ازین جهنم وطنی برم سعیده

بدبختی اینه که اینقدر داغونم که تصورم اینه که اینجا موندن فقط باعث میشه بدتر از بد بشه و مجبور شم به همون بده بگم خدا رو شکر....
تو همه چیز نه فقط زندگی شخصیم....

دعام کن
یادت نره

منا یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:40 http://8daily.blogsky.com/

سحری اینقد هرص نه حرص شایدم خرس!نخور همه چی درست میشه به باورت ایمان داشته باش و
همیشه یادت باشه یکی اون بالا هست که هواتو داره فقط یکم سرتو بگیر بالا و از ته ته دلت صداش بزنه ایشاله که میشنوه

انشاءا... که میشنوه...

یکم که چه عرض کنم سرم و خیلی بالا گرفتم باور کن میترسم ازونوری گوزملق شم و نقش زمین شم مونا جون...

محرمانه(الیا) یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:15 http://www.off-the-record.blogsky.com/

سحر جان... فقط از خدا برات صبر و آرامش می خوام. توکل کن به خدا... :)

ممنون

چشم

توکل به خدا...

zanzalil یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 http://1zanzalil.persianblog.ir

چرا خودت یک قدم حساب شده بر نمیداری برای آشتی؟ حداقل یجوری به گوشش برسون...شاید اونم همینطور تو گل گیر کرده.

خیلی ساده س
چون نمیخوام آشتی کنم
چون احساس میکنم تا همینجا هم زیادی کشش دادم
چون احساس میکنم کلی هم دیر شده...

[ بدون نام ] یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:25

من فقط به بابایی که داری فکر میکنم به اینکه چقدر این پدر بزرگوار و خوبه.الهی خدا حفظش کنه.
بله چرا عاشق نشی؟خیلی از زنها در ازدواجهای دوم معنی عشق و علاقه را چشیده اند
برای کشور مالزی و تحصیل در مالزی اقدام کن خیلی راحت میتونی بری
دستای پدرت را ببوس چون واقعا روح والایی دارد

کاش یه اسمی نشونی چیزی از خودت میذاشتی.

دلم میخواد برم اروپا.مالزی هم یه چیزیه تو مایه های ایران خودمون.
یه نموره با کلاس تر.

پدرم انسان بزرگیست. این را همه میگویند و من با ذره ذره وجودم حس میکنم

صابر رمیم یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 http://bpencil.orq.ir

همیشه بدتر هست
باید دعا کرد که بدتر پیش نیاد
باید خوشحال باشیم که هنوز امید واسه زنده بودن هست

یه چیزی تو این مایه دیگه که وقتی یه گنجشک رو سرت رید زر مفت نزن فقط خدا رو شکر کن که فیل ها پرواز نمیکنند؟

یه دوست یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:22 http://justmylife.persianblog.ir

عزیزم روزای خیلی سختی رو می گذرونی توکلت به خدا همیشه زندگی روی بدشو بهمون نشون نمیده فقط امیدوارم روزای خوبش زودتر برات برسه!
واقعاْ اگه فکر می کنی می تونی خارج از ایران موفق باشی برو! چون انجا می شه برات یه تولد جدید و می تونی براساس این تجربه هات موفق تر از اینی که هستی بشی! فقط باید تحمل دوری از عزیزان رو داشته باشی!

بدبختی م یکی دو تا نیس که...
مطمئنم برسم یه جهنم دیگه میشینم باز به زر زر که آیییییییی من مامانمو میخوام....
واسه همین چاره ای ندارم جز اینکه هر کی دلم واسش تنگ میشه رو با خودم ببرم...
(خلاصه که بترسین از من. بد کروکودیلیم...)

کوچولو عیسی یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:58

آخیش بالاخره امروز تونستم دینم را به تو هم ادا کنم
سحر تو رو خدا هر جاری رفتی دست مادرت را هم بگیر که منم بدجوری دلم یه جای دور میخواد خیلی دور
منو نزاری سالمندان قول میدم دیگه بین تو و عیسی فرق نزارم قول قول قول
من به همون مالزی هم راضیم به یه نموره باکلاس ترم راضیم
باورکن
به قطب شمال و سرزمین اسکیموها هم
خلاصه هر جا خواستی بری منم ببر و گرنه نمیزارم بری
آرام باش و صبور خدا با توست فقط تو این روزا قهر کردن با خدا و دعا نکردن و .... برات میشه قوز بالا قوز چون تنها چیزیه که آرامش میده و قدرت تحمل
و اگه آدم احساس کنه خدا را هم نداره اون وقت دیگه هیچی نداره
و شکر گذاری بابت بودن حسین بهترین کاره این کوچولوهای معصوم هدیه ای بزرگه از طرفه خدا برای من و تو و مزد صبوریمون بایت زندگی سگی که گزروندیم بابت اینکه اگه یه لحظه زندگی حواسش بهمون نبود و حاصله انتخابمون از زندگی مشترک شد این
بیا عوضش یه فرشته کوچولو روزیت میکنم که وجودش برا زندگیت معجزست خندش معجزست راه رفتنش حرف زدنش همه و همه چیزش
من از ته دل میگم و میدونم تو هم با من فریاد میزنی که خدایا شکررررررررررررررررررررررررررررر

دختر ماه یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 14:05 http://sokoote-sarshar.blogsky.com

چرا جدیدا اینقدر حساس و بی جنبه شدم که تا متنت رو میخونم گریه ام میگیره نمیدونم....سحر این خوبه که آدم یه دست آویز داشته باشه که در مواقع سخت زندگیش که از همه میبره به اون چنگ بزنه...حتی اگه اون دست آویر یه تیکه سنگ باشه....اما این رو یادت باشه اون خدای همه چیز دان فقط یه دست آویزه..این تویی که باید قوی باشی...باید بجنگی تا حقت رو بگیری...
من مطمئنم یه روز باز عاشق میشی...فقط این دفعه با چشم باز...بذار زمان خودش همه چیز رو در خودش حل کنه...فقط کمی صبور باش...کمی....

نگو دیگه
تو ماهی مهربونی گلی نگو بی جنبه که کلاهمونمیره تو هم...

تعبیر تو شاید عجیب ترین تعبیری بود که این روزها درباره خدا شنیده ام...

عجالتا چاره ای ندارم جز صبوری....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد