ساعت ۱۰ امروز صبح چند تا از همکارام اومدن تواتاقم
امروزها شرمنده هر طنابنده ایم که روی این کره خاکی وجود داره چون کلهم حوصله هیچ کدومشونو ندارم. فلذا از ورودشون اتاق دور سرم چرخید...
حین حال و احوال فقط به این فکر میکردم که چه اتفاقی افتاده. مطمئن بودم اگه حرفی از پاداش سه ماهه بزنن تا میتونم داد میزنم چون هنوز بهار تموم نشده. اگه سرشتی بخواد بگه بذارم ازینجا بره حتما بهش میشم به سلامت. (برعکس همیشه که میگفتم تو بهترین نیروی منی و یه ساعت دلداریش میدادم و لی لی به لالاش میذاشتم). اگه حسنی بگه به خاطر دخترش که میذارتش مهد اداره نمیتونه اضافه کار بمونه حتما بهش میگم تشریف ببرین یه جاییکه مجبور نباشی اضافه کار بمونی. اگه اسدی بگه میخواد بره مرخصی میگم شما کلا برو بشین خونه که کل ۱۲ ماه رو مرخصی باشی و ....
جالبه از خودشون بیشتر و بهتر میشناسمشون...
اما نگفتن. آدمها پیچیده ن. نمیشه شناختشون . حتی اگه ازخرداد ۸۵ باهاشون روزی ۱۰ ساعت کار کنی...
سرشتی گفت اومدیم باهات حرف بزنیم. بگیم چی شده که مار و به حال خودمون رها کردی. چرا دیگه وسط روز نمیای بی هوا سر بزنی و بگی هر وقت من میام اینجا دارین مگس میپرونین پس شما کی کار میکنین؟؟ چرا وقتی اشتباه میشه داد و بیداد نمیکنی؟ وقتی میایم تو اتاقت دعوتمون نمیکنی بشینیم و چای بخوریم؟ حسنی میگه چند هفته س از دم دراتاق که رد میشی نمیبینی ملیکا تو اتاقه. نمیای بهش سر بزنی و به من بگیبه خاطر گل روی ملیکا زودتر برو خونه. اسدی میگه هر وقت خواستم برم خروجی یا بازار گفتی برو چرا اینقدر نسبت به ما بی تفاوت شدی؟ شبیه کسایی هستی که با ما قهری بچه ها اومدن بگن هر چیزی هست ما دلمون میخواد تو همون آدم سابق بشی و بیشتر از همه خودم از شما گله دارم. حس میکنم ما رو نمیبینی...
حرفایی رو که زدم خودم نبودم که گفتم. نمیدونم این حرفا کجای دلم انبار شده بود که ریخت بیرون . خودمم باورم نمیشه این من بودم که این طور متوقعانه رفتار کردم...
خوبه. حتی یه لحظه فکر نکردین شاید من خودم با خودم مشکلی دارم. شاید بدهکارم . پول نیاز دارم . شاید مریضی لاعلاج گرفتم. شاید تو زندگی زناشوییم مشکلی دارم. شاید واسه بچه م اتفاقی افتاده . شاید تو محیط اداره مشکلی دارم ... همیشه ساعتها پای حرفا و مشکلاتتون نشستم. واسه همتون از جون و دل مایه گذاشتم و هیچ کدومتون حتی یه بار حالم رو نپرسیدین...
ممنون من با هیچ کدومتون مشکلی ندارم. فقط میخواستم ببینم چند روز بایدبگذره تا یکی از شما بیاد بگه حالت چطوره و دیدم معرفت آدما مال تو قصه هاس...
به سلامت... و پا شدم و رفتم تو اتاق کنفرانس...
سرشتی تقریبا نزدیک ترین و صمیمی ترین همکار منه.
۱ ساعت بعد اومد تو اتاق . سرم رو بالا نیاوردم . نه چون ناراحت بودم . چون شرمنده بودم.
اینجا محیط کارمه. اینا همکارامن . چرا باید انتظار دوست رو از یه همکار داشته باشم.
اما سرشتی یه حرف جالب زد
اگر برگشتم به اتاق وقتی دیدم داری گریه میکنی نه چون ندیدم چون نمیخواستم بفهمی فهمیدم گریه میکنی. اشتباه کردم... باید می پرسیدم چی شده...
ببخشید و رفت...
سرشتی هنوز هم من رو به یاد محسن اوایل ازدواج میندازه. وقتی ازدواج کرد گاهی که از زندگیش برام میگفت از خواهر خانوم دو قلو با خانومش از پدر خانوم و مادر خانومش خنده م میگرفت. حس میکردم اون ورژن متجدد محسنه...
چقدر شرمنده م...
خیلی وقته حال سمانه رو ازش نپرسیدم.
از تو نباید تووقع داشت تا زمانیه ه فرت راحت و آروم بشه
ولی اونا هم توقعی ازشون نیست منم بودم فکر میکردم شاید دخالت یا فضولیه
نمی دونم......
درکت می کنم سحری... آدم تو این جور شرایط از هر کسی انتظار داره که پیشش باشن...
آی آی آی کی بوده دختر گل منو اذیت کرده بوده
عزیز دلم تا بوده همین بوده اونایی که غصه خوره بقیه اند و ریز ترین چیزها را میبینند حتی رنگ پریده همکار و یا اینکه فرم چشماش با بقیه روزها فرق میکنیه
یا اینکه ....
خلاصه با یه نگاه دوزاریشون میفته طرف مشگل داره و حالا اگه کاری از دستشون بر نیاد انجام بدند حداقلش اینه که ازش چیزی به دل نمیگیرند و توقعی ندارند ....
وقت مشگل خودشون تنهاند
سحر تمام این روزها را گذروندم این یکی از ویژگیهای این روزهاست
اینکه هر لحظه مثل یه سوپاپ آماه انفجار باشی
اینکه قلب و روحت چیزهای ظریفی را بخواد که فکر کنی هیچ وقت به اینا فکر نکردی و هیچ وقت برات مهم نیوده
اینکه زبونت گاهی انچنان حرف دلت را بزنه که انگشت به دهن بمونی
اینکه حساس تر شکننده تر و متوقع تر از قبل باشی
اینکه از صبح تا شب هی بشینی گذشته را مرور کنی و به این فکر کنی کجای کار اشتباه کردی
ووو
بالاخره این روزا و شبای کوفتی تموم میشه
دیشب هم خیلی به یادت بودم
اصلا انگار شدی خود من همه لحظه هام پر شده از فکرت و نگرانیت و دعا و دعا و دعا
سحر
فقط اندکی صبر ..............
فقط و فقط به داشته هات فکر کن
به اینکه شغل داری و پدر و مادر و خواهر خوب که حامیت هستن و به خاطر همه اینا میتونی حسین و پاره تنت ا کنار خودت داشته باشی
به این فکر کن اگه قسمت و روزیت یه مرد نبود که دل به دلت بده و خوشبختی تو رو خوشبختی خودش بدونه عوضش چیزهایی را داری که با اقتدار بایستی و بگی نمی خوامت از زندگیم برو بیرون من بدون تو هم میتونم زندگی کنم با حسی بهتر آینده ای روشن تر و هزار تا چیز دیگه
سحر من و تو خوب میدونیم تو این مملکت لعنتی هزاران زن وجود دارند که شوهراشون خیلی بدتر از چیزیست که من و تو تجربه کردیم اما هر روز و هر شب با هزار دلهره کنارشون زندگی میکنند و همه جور تحقیری را تحمل مینند چون به غیر از همون شوهر عوضی هیچ کسه دیگه ای را ندارند
پس خدا را شکر که ما فقط تو یه مورد شانس نیاوردیم فقط یه مورد اونم شریک زندگیمون بوده
اصلا از اولش هم قرار نبود که همیشه و همیشه رو شانس باشیم که
از این به بعد فقط جفت شیش میاریم بهت قول میدم
بخند کوشولوی مامان
آخرش شما دو تا بچه منو دق میدید
اینجاست که برمی گردی به گذشته تا ببینی کی نفرینت کرده و گفته:
الهی به خودت گرفتار بشی. (شوخی)
من که بس هـٍـر می زنم تا یه کم پکر می شم از نگهبانی گرفته تا رییسم همه می فهمم باز تو خونه با مسعود بهم پریدیم.
همکاراتم حق دارن. گاهی یه نفر اینقدر واسه آدم بزرگ و عزیز می شه که چشماتو می بندی تا غمش رو نبینی.
این روزا می گذره. خدا رو شکر زمان نمی ایسته تا توی غصه ات بمونی. می گذره. تو رو هم با خودش می بره. خدا خیلیی بهت نزدیکه، به چهره حسین نیگاه کن می بینیش. از آینده نترس.
تو این زمونه دوستها هم دیگه نقششون رو خوب انجام نمیدن ، بعد توقع داری همکار ها نقش دوست رو بازی کنن ؟ ولی چقدر خوبه بعضی وقتا یکی بیاد و حال آدم رو بپرسه !
هورااا! نشانه هایی از ارتباطات برونگرایانه مشاهده میشود! یه خورده از فکر خودت بیا بیرون و برو تو فکر اطرافیانت! باور کن کیفش بیشتره! البته گاهی!
چقدر خوب میشه ادمایی که اطراف ادم هستن درک کنن که من هم ادمم و میتونم مشکل داشته باشم.
از پستت خوشم اومد.یه حس خاصی توش بود که نشون میده سحر چققققققققققققققققققدر مهربونه!))
راستی سحر دوستی که نشه باهاش درددل کرد به درد هیچی نمیخوره! وقتی از آرزوهات و امیدات و حسرتات و گذشته ی لعنتیت با دوستی حرف میزنی و اون خوب گوش میده و باهات همراهی میکنه و نظرش رو میگه این یکی از بزرگترین لذتای دنیاست و اون دوست خیلی ارزشمنده! اصلا من وبلاگ رو برا همین دوست دارم که تو ش پره از دوستایی که نظرشون رو میگن و همراهیت میکنن.
یه تجربه:
هیچوقت با کسی اونقدر صمیمی نشو که همه چیت رو بهش بگی! یه روزی پشیمون میشی!
خدابی نهایت است ولامکان وبی زمان.امابه قدرنیازتوفرودمی آیدوبه قدرآرزوهای توگسترده است وبه قدرایمان توکارگشاست.
---------------------------------------------
عزیزم صبورباش.سحراینروزهاباخوندن نوشته هات اشک توی چشمام جمع میشه وهمش برات دعامیکنم.
نبینم غمتو آبجی جونم :-*
بیشتر مراقب خودت دسته گلت باش
بوس
منم هر وقت ناراحتم سر بقیه خالی میکنم و بعدش در حد مرگ شرمنده میشم...کاش اینجوری نبودیم...سحر چرا اینقدر نوشته هات احساساتیم میکنه؟؟
سحری زیاد خودت ناراحت نکن ازین آدما بی معرفت دور و بر هممون هست اما تو مثل اونا نباش و قدر دوستاتو بدون
من دارم میرم کربلا امیدوارم وقتی برگشتم یه تکه قشنگ از زندگیت که پر از شادی و خوشبختی باشه اینجا بخونم
سلام دخملی کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتی اعصاب هم نداری و حوصله هم نداری که بهن نزنگم دیگه
ببین من تا وقتی برات دعا میکنم که خیالم از بابتت راحت باشه
شاد باشی.
نباتو ببوس
ممنون