تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

۳۱ حرداد ماه ۱۳۸۹

گاه برای ساختن باید ویران کرد.... 

گاه برای داشتن باید گذشت... 

گاه در اوج تمنا باید نخواست... 

 

۱۳۸۰/۹/۱۱ 

وکیلم؟ بله 

 

 

۱۳۸۹/۳/۳۱ 

وکیلم؟ بله 

 

 

و اینطوری مهر طلاق خورد تو شناسنامه م.  

دیروز هم مثل اون روز یه قباله بهم دادن این بار به نام سند طلاق 

 

بابا گفت : محسن مرد- تموم شد - باید یه زندگی جدید رو شروع کنی . باید شاکر خدا باشی که اینقدر زود!!! کارت جمع شد....انتظار داشتم بغلم کنه. به وجود محکم و مردونه ش نیاز داشتم..دلم میخواست بهم امید بده. بگه آروم آروم یه زندگی جدید رو شروع کن و ما همه کمکت میکنیم . انتظار داشتم نگه بریم بیمارستان دیدن مادرم. انتظار چیز مزخرفیه...

هستی شعر بالا رو برام مسیج کرد. انتظار داشتم زودتر از هر روز بیاد خونه انتظار داشتم شب بریم بیرون . حتی برای صرف یه بستنی . انتظار داشتم ..... انتظار چیز مزخرفیه .  

مامان گفت خدا رو شکر از شرش خلاص شدی. دیدی خدا دعامون رو مستجاب کرد؟ حسین رو برد تا من عصرش بخوابم... انتظار داشتم نمیدونم چه کار کنه 

 

فقط میدونم که محسن خیلی وقته مرده . اما خاطره هام نمردن. و اون جزو بعضی از خاطره هامه... 

دیروز روز بدی بود. اما کسی اینو نفهمید... 

دیروز خیلی به شادی به تفریح به رقص به پارک به سینما به کوه نیاز داشتم اما همراهی نبود... 

دیروز برای همه روزی بود مثل تلباقی روزهای خدا اما برای من روزی بود که بغضش هنوز تو گلومه 

 

امروز نرفتم اداره. اگر مجبور نبودم حتی دلم نمیخواست هستی هم بفهمه خونه م 

متاسفانه نشد 

امروز تنهام. تو یه خونه بزرگ.  تو یه دنیای بزرگ . پپش کلی ادم 

 

نمیگم خدا رو شکر اما میدونم باید بگم 

میدونم مامان بابا و هستی همه جوره خوبن اما از هر س هشون دلحورم 

 

و نبات!!!! 

تو  این روزها آروم آروم بزرگ میشی مرد میشی بدون اینکه بفهمی دیروز سرنوشت تو رقم خورد 

و اون کسی که مرد پدر و مادر تو بود برای هم.. 

و شاید دیروز تو از من هم بیشتر طفلکی بودی و کسی اینو نفهمید 

نظرات 18 + ارسال نظر
حامد سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:25

نمیدونم این داستان زندگی توئه یا نه ... هر روز شاهد و ناظر همین تلخی ها هستیم و تا سرت نیاد نمیدونی این داستان چه طعمی داره. نه بلدم که بگم درکت میکنم و نه میخوام تسلای خاطر دلت باشم . اما اگر مبتلا به پریشان حالی شدی تا میتونی بنویس و گریه کن و آهنگ غمگین گوش بده وگرنه که بزن و برقص تا زندگی تازه ای رو شروع کنی. باز هم بهت سر میزنم. امیدوارم دفعه ی بعد قلمت شادمانه باشه.

خانومی سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:39

عزیزم با اینکه آرزو داشتم هر چی زودتر کارت رو روال بیفته و یکسره بشه با دو تا جمله و تاریخ اول نوشتت بغض کردمو و اشک تو چشمام جمع شد.
شاید باور نکنی که منم بغض کردم به خاطر یک عشق و یک زندگی که به اینجا رسید کلی دلم شکست.
ولی بدون خدا خیلی دوستت داره که نذاشت چند سال آواره این دادگاه و اون دادسرا بشی.
تو دل همسرت هم انداخت که کمتر برو بیا کنه .میدونی که می تونست.
میدونم که خیلی زود به زندگی عادی برنمی گردی ولی مطئنم آروم آروم آرامش از دست رفته رو باز میابی.
در مورد رفتار خانواده از نظر من رفتارشون به این دلیل بوده که روحیه تو رو بحرانی تر نکنن و با بزرگ نشون دادن عمق مسئله تو رو از نظر فکری بیشتر درگیر نکنن.
دیشب هر جا میرفتی و هر چی میگفتن مطمئنا برای این بود که تو فراموش حتی شده برای چند لحظه و اگر نگفتن و نکردن برای این بود که اون روز رو عادی جلوه بدن و خاک ویرا نه های یک زندگی رو توی هوا پخش نکن.
مواظب پسر گلت باش.تو اول خدا و بعد حمایت خانواده رو داری برای این خدا رو شاکر باش که خیلیها در موقعیت تو حمایت خانواده رو که ندارن هیچ سرکوفت هم میشنون

صبا سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 16:10 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

سحرعزیزم نمیدونم چی بگم.میدونم توی این شرایط گفتن هیچ کلامی آرومت نمیکنه.کاش اونجابودم.اگه بودم شایدحوصله منوهم نداشتی امامن آماده بودم برای اینکه باهم بریم بیرون.برای اینکه دادبزنی.برای اینکه توی بغلم گریه کنی.برای اینکه باهم قدم بزنیم.برای اینکه باهم اشک بریزیم وتخلیه بشی.حاضربودم تموم اشکاتوتموم فریادهاتوبه جون بخرم فقط برای اینکه توآروم بشی.مطمئن باش ایناروازروی احساس والکی نمیگم.بااینکه ندیدمت اماباهمه وجودم دوستت دارم.چه کنم که دورم ازت.برات آرامش وصبوری ازخدامیخوام عزیزم

امیر سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 17:39 http://www.yaghy.blogsky.com

نمیدونم چی بگم. بگم خوشحالم یا بگم متاسفم
ولی متاسفم برای اینکه یک زندگی نابود شد و نبات نماد این زندگی نابود شده که هیچ گاه نمی زاره که یادش رو خاطراتش رو فراموش کنی
اما خوشحالم برای تو که تموم شد همه اون ناله و نفرین ها و عذاب ب ها و بی حوصله گی ها
امروز اولین روز زندگی توست برای خودت وبرای تربیت نبات برای زنگی بهتر و برای آینده ای میتونه بهترین ها رو برات به ارمغان بیاره که میاره فقط از امروز وظیفت سختره چون هم مادر هم پدر واین دو وظیفه یک زن میخواد به قدرت شیر که تویی و باید باشی
سحر جان
امید وارم که از این به بعد فقط حرف های خوب و خبر های خوب رو بشنوم و امیدوارم که نبات این قدر برات انگیزه باشه که فقط خوبی خای زندگی رو ببینی
امید وارم بهترین لحظه های زندگی در انتظارت باشه

ماهی خانوم سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 17:41 http://mahinameh.blogsky.com

سلام عزیز دلم
خوبی قربونت برم؟
به هر حال تصمیمی بود که با دلایلی که داشتی گرفتی و بالاخره عملی شد پس دیگه از پیله ی تنهایی خودت بیا بیرون و سعی کن نهایت لذت رو از روزهای زندگیت ببری. نذار این سو تفاهم برای برخی پیش بیاد که پشیمونی و ناراحت.
درسته بحران سختی هست که باید بگذره و می گذره هم. این وسط فقط تو مهمی و فرزندت که بیشتر از این گرفتار غم نشین.
خیلی مواظب خودت باش خانومی نازم
بوس بوس

مریم سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 19:43 http://maryam-yadegar.blogspot.com

عزیزم نازنینم...چه روز سختی ... کاش یکی بود باهم می رفتین بیرون .نه اینکه بخوای حرف بزنی هیچی نمی گفت فقط کنارت می بود. فقط پیشت بود و باهاش راه می رفتی و دستتو می گرفت.

امیر علماء سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 21:29 http://vlife.persianblog.ir/

نمی دونم بگم متاسفم یا . . .
ولی میدونم از دست دادن کسی که باهاش کلی خاطره داری چقدر سخته !
چه دوسش داشته باشی و چه . . .

شب نامه چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 00:25 http://shabname5.loxblog.com

نمیدونم باید چی بگیم
شاید همون شعر هستی...

اعظم چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:07 http://29khordad.blogsky.com/

سلام سحر جون
خیلی ناراحت شدم بابت نوشته هات. مطمئن باش عزیزم این نیز بگذرد. با تمام وجود حس کردم نوشتت رو بعضی وقتا آدم وقتی ناراحته دلش می خواد یکی حسش کنه درکش کنه بفهمه چقدر ناراحته دوست دار بدون اینکه به کسی بگه بقیه بفهمنش ولی معمولا این جوری نمیشه . می دونی گلم مامانت ، بابات وهستی خیلی خوب ومهربونن باید خدا روشکر کنی واسه ی کمکاشون ولی هیچ کس تا جای تو نباشه نمی تونه با تمام وجود درکت کنه . اغلب ما زن ها دوست داریم بدون این که از کسی بخوایم درکمون کنن ولی کاش خودت وقتی می دیدی اینجوری از هستی یا یکی از دوستات می خواستی با هم برید بیرون. واست دعا می کنم هرچی زودتر آرامش به قلبت وزندگیت برگرده.

حامد چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:29

سلام ... صبح بخیر... اومدم ببینم مطلبی گذاشتی یا نه. نمیدونم چه حالی داری فقط دوست دارم بدونم امروز حالت چطوره و دنیای پس از این ماجرات چه رنگیه و چه شکلیه. میخواستم بهت میل بزنم اما دیدم شاید دل و دماغی نداشته باشی. زندگی یه بازیه ... کی از عمرش راضیه ؟

کوچولو عیسی چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:44

چی بهت بگم سحر
فقط میگم منم از تو خیلی دلخورم میری بی خبر ،هیچی نمیگی بعد یهو میایی میگی مهر طلاق و قباله و...
باورم نمیشه انقدر مستجاب دعوه بودم ....
چه مسخرست تو این اوضاع شوخی کردن میدونم
شاید باید یه کم صبر میکردی تا دلت آروم بشه بعد میرفتی دفترخونه
من ۳ ماه وقت داشتم بعد از ۲.۵ رفتم ولی وقتی رفتم اون روز را میخواستم جشن بگیرم
عزیز دلم فقط به این فکر کن که این راه بهترین تصمیم بود برای حسین طفلکی چون تو انتخابش کردی
حالا دیگه نباید خودت را سرزنش کنی هیچ وقت بابت کاری که دیروز کردی
عزیز دلم دیروز روز سختی بوده برای همه
پدرت مادرت و هستی هر کدام رنجی بردند اگر از تو بیشتر نه ولی قطعا کمتر نبوده
همیشه وقتی عزیز آدم در معرض یه اتفاق ناخوشایند قرار میگیره آدم بیشتر ناراحته و یه دلیل ناراحتی عمیقش هم اینه که کاری از دستت بر نمیاد براش انجام بدی
عزیزم همون طور که تو پست قبل گفتم متوقع بودن فراتر از چیزی که تا حالا بودی یا شاید اصلا بهتره گفت طلبکار بودن از همه کس حتی حسین از ویژگیهای این دورانه
فعلا تو یه مدت کوچکترین چیزها دلخورت خواهد کرد شاید حتی اگه هستی بهت میگفت بیا بریم بستنی بخوریم مینوشتی ازش دلخورم تو این شرایط به من میگه بیا بریم بستنی بخوریم
اصلا فکر کنم ذهنمان فقط آن چیزی را توقع میکنه که دیگران انجام نمیدهند باورکن
من مامان بنده خدام اصرار میکرد خونمون بمون اون موقع خونم جدا بود و نمیگذاشت برم کلافه میشدم میگفتم چرا درک نمی کنه میخوام تنها باشم
اجازه میداد برم یک ساعت بعدش میگفتم چرا بهم زنگ نمیزنه ؟ چرا نمیاد پیشم ؟ چرا میزاره من تنها بمونم ؟ چطور متوجه نیست که بهش نیاز دارم و کلی دری وری دیگه
اینروزها میگذره
فقط به این فکر کن که همچی تموم شد تو یک هزارم زمان پیش بینی شده و از این بابت فقط باید خدا را شکر کنی
سحری تو هم مث من بهتری مامان و بابای دینا را داری به اضافه یه خواهر خوب میدونم که این وسطه هیچی نیستم اما شاید به درد این روزات بخورم
از تو به یک اشارت
از من به سر دویدن
عیسی مریضه اما اگه بهتر شد پنجشنبه جمعه شنبه حاضرم هر جای دنیا که بخواهی باهات بیام
بریم باهم سر کوه قاف
بریم ۱۰۰۰ تا بستنی بخوریم
۱۰ ساعت برقصیم جیغ بکشیم قهقه بزنیم و گریه کنیم
یا هر چیزه دیگه ای که دلت بخواد
اگه اشکالی نداره بهت زنگ میزنم

زن ذلیل چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:58 http://1zanzalil.persianblog.ir

آفرین به شما که جسارت پایان دادن به اشتباهات رو داشتی...امیدوارم شروع جدیدت رو هم با جسارت آغاز کنی

حامد چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:34

میدونم سرانگشتانت رغبت و توانی ندارند که بنویسی. اما نوشتن بهترین درمانه. با آه بنویس ... با ناله بنویس ... با اشک بنویس ... بخدا کمی خالی میشی. روزگار روز مرا پیش فروشی کرده ... دل بیدار مرا پیر خموشی کرده ...

خانومی چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:38

به گفته خودت در راس هه امور دعوتتون میکنم
بهم خبر بده من برنامه ۵ شنبه رو خالی کردم

قربونت برم خانومی که اینقدر خانومی
انشاءا... یه وقت دیگه مزاحمت میشم...
جدا ممنون که اینقدر خوبی

خانومی چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:22

در هر صورت خوشحال میشدم و اصلا هم تعارفی نبود واقعا برنامم رو خالی گذاشتم و به همسرم هم گفتم واسه فردا برناه بذاره کارای بیرونش رو انجام بده و نهار خونه نباشه
اگر نظرت عوض شد تا ظهر بهم خبر بده
ولی اگر هم الان آمادگی نداره خودت بهم خبر بده ب

کارانا چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:47 http://karana.persianblog.ir

سلام سحر جون!
باورت میشه من دیشب تا ساعت یک و نیم داشتم وبلاگتو می خوندم هی بغض کرده بودم که آخه چرا ؟ از وبلاگ خانومی پیدات کردم . روزگار سختیه نمی دونم چی بگم امیدوارم همیشه شاد باشی عزیزم گاهی نه گفتن به یه چیزا و به یه کسایی خیلی بهتر از موندن و قبول کردنشونه .آخی نباتی گل عزیزم فقط می گم زندگیت رو ادامه بده
خیلی خیلی خیلی هم خوشحالم که بهم سر زدی ممنونم سحر جون

محمد چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 http://mohamed.blogsky.com/

خواهر خوبم سحر!
همیشه دوست داشتم یه روز بیام اینجا و یه پستی ازت ببینم که همه ی اینا که نوشته بودی قصه بوده و خیالم راحت میشد.
تو شرایط سخت افرادی که دور و بر ما هستند واقعا نمیدونن چی کار باید بکنن. شاید اگه همون شب همشون بهت میگفتن بریم بیرون و هی دور و برت رو میگرفتن فکر میکردی دلشون برات میسوزه و بیشتر بدت میومد. کاشکی توان این رو داشتم که با تمام وجود بهت بگم: سحر عزیز! بهت تبریک میگم! تو ۹ سال مبارزه کردی! برا زندگیت.برا همسرت. برا مردی که هنوز هم راجع بهش بی انصاف نیستی و خوبیاش رو میگی اما خب نشد. تو به خاطر خودخواهیت جدا نشدی و تمام تلاشت رو کردی که این زندگی خراب نشه خب ولی نشد. عشق به زندگیت و حسین تو تمام کلمات مادرانت و پشت نقاب زبون تند و تیزت کاملا قابل درکه. خواهر خوبم من محمد! با تمام وجودم تو همین لحظه درکت میکنم و برات خوشبختی آرزو میکنم.اگه ناراحتی اگه شبا فکر و خیال نمیذاره بخوابی اگه خاطرات لعنتی میبردت به گذشته ی لعنتی و اگه اگه همه ی اینا طبیعیه و بالاخره تموم میشه! اونوقت تو میتونی دوباره شروع کنی! یه تولد دوباره با کلی انرژی و تجربه و حس خوب به زندگی! مطمین باش به محض این که حست نسبت به زندگی و پدر عزیزت و مادر و خواهرت خوب بشه همه ی چیزای خوب یهو هجوم میارن به دلت! فقط حست رو نسبت به زندگیت خوب کن! زودتر از لاک انتظار داشتن و تنهایی فکر کردن بیا بیرون و خودت رو بسپار به لحظه و برو! به خدا هیچی نمیشه! تو لیاقت یه خوشبختی بزرگ رو حتما داری.
مواظب خودت باش.
برادر کوچیک شما
محمد

زبون من کجاش تند و تیزه؟؟؟؟؟؟

من همه تلاشم رو میکنم که به خودم کمک کنم. این شاید بزرگترین انتقامیه که میشه از گذشته گرفت..

دختر ماه پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 http://sokoote-sarshar.blogsky.com

سحر بر خلاف تمام کامنتها آزادی و آرامش و قدرت و تولدت مبارک!!!فعلا این رو داشته باش تا بیام بیشتر حرف بزنم!

ای جااااااان
یه دونه باشییییییییی......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد