تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

اندر احوالات کویت

نمیخواهم به خاطر ندیدن واقعیت های تلخ کور بودن را ترجیح دهم 

(این جمله ربطی به متن زیر نداره. یه جورایی احساس دلیه)


 

دوستان جای همه تون تو کویت ما خالی بود 

 

اینو جدی میگم 

 

جای تک تکتون 

 

خیییییییلی خوش گذشت 

 

اگرچه هر شب خواب امواتودیدم و تا صبح دعوا میکردم. اگر چه خیلی جاها که میرفتیم یاد گذشته عمیقا آزارم میداد . اگر چه هر دو خط ثابت و ایرانسلمو گذاشته بودم تو کشوی اداره که به یاد هیچ کس نیفتم و از هیشکی هیچ خبری نداشته باشم . اگرچه .............................. 

 

اما خیلی خوش گذشت 

دلم نمیخواست تموم شه. 

دلم نمیخواست امروز بیام اداره 

دلم میخواست بخوابم و خستگی کویت و به در کنم.... مسخره س . نه؟

 

 

۴ شنبه ۲ تیر 

از اداره رفتیم بیمارستان. مامان بابام زانوش رو عمل کرده و بستریه. 

از بیمارستان خونواده رفتن همدان و کویت شروع شد.

(جدا چرا زندگی گاهی بدون حضور ننه بابا اینقدر لذت بخشه؟؟؟؟ هستی ازم قول گرفته که در آینده اینو فراموش نکنم و گاهی گورم رو گم کنم تا نبات از شرم راحت باشه...)

رسما اون روز زهرا و الهه رو پیچوندیم. با مهدیه دوست هستی قرار داشتیم. مهدیه به تازگی با ناصر دوس پسرش در صبح روزی که قرار بوده عصرش بله برونشون باشه به هم زده و اصولا دپرسه. در نهایت دپی تیپ زده بود در حد خدا .... رفتیم دنبالش به مقصد رستوران پدیده شاندیز در مجتمع اریکه ایرانیان در شهرک غرب به صرف قلیون سیگار چای و میلک شیک شکلات... 

در اونجا منبری رفتم برای مهدیه بس مادرانه 

و دلم خیییییلی براش سوخت... 

نبات تا تونست اذیت کرد. کشت منو که لوله قلیونو میکرد تو دهنش و فوت میکرد. آتیش فندک رو نشون میداد میگفت جیزززه. و هرچی میلک شیک بهش دادم رو ریخت رو لباسش 

ازونجا رفتیم شاورما در سعادت آباد به قصد شام... 

و خیییلی با حال بود(اخبار ریزشو بگذریم) 

 

چون نبات کلا زده بود به سرشو خوابش میومد من اومدم خونه و هستی و مهدیه رفتن بام. 

منم ازونجایی که خیلی خواهر خوبیم و نگرانشون بودم که 2 تا دختر جوون ساعت 12 شب بام رفتنشون چیه!!! تخت خوابیدم و نمیدونم کی اومدن... 

هستی معتقده باید برا مهدیه یه دوس پسر درست و حسابی پیدا کنه تا اولا مهدیه بفهمه ناصر چه گهی بوده(هستی میگه به من چه) ثانیا از فکر اون بیاد بیرون . غافل ازینکه نوفهمه مهدیه معتقده هرچی باشه ناصر باشه آقا ناصر یه دونه باشه .... 

خلاصه که ماموریت پت و مت بی نتیجه موند.... 

 

5 شنبه 3 تیر 

من در نقش معصومه خانوم واسه هستی و مهمونش رفتم خرید و صبحانه درست کردم و ظرفاشونو شستم و ... 

سپس هستی مهدیه رو برد رسوند(حال کنید مهمونی میدیم با خدمات ویژه به همراه سرویس ایاب و ذهاب) و من بالا سر آقا سهراب به همراه مرد خونه (آقا نبات) موندیم که هدیه روز پدر نصب شه. کار اوشون ساعت 3 تموم شد. دور بعدی کویت به همراه زهرا و الهه بود. نهار در فرحزاد و عصرانه در لمکده پدیده شاندیز... 

خیلی خوش گذشت. تموم مدت استراغ سمع میکردیم که بغلیامون چی میگن و میخندیدیم. آخ که چه حالی داره جوان بودن....

نبات وسطاش خوابید و از شر شیطونیاش راحت شدم. تا میخواستیم بریم چشاش شد 4 تا تو خواب و بیدار گفت دده. آبببه(اشاره به حوض وسط رستوران) 

کلا وقتی بیدار بود یا دستمال ریز ریز میکرد یا شیشه شیرشو دمر میکرد رو فرش یا بلند آواز میخوند.... 

به علت خستگی تا رسیدیم خونه زهرا اینا رفتن و ما خوابیدیم. وگرنه در شرایط عادی کویت تا صبح همراه با زدن رقصیدن ادامه داره 

 

جمعه 4 تیر 

مامان اینا شب جمعه رسیدن و کویت تقریبا پایان یافت البته تقریبا... 

نهار مهمون بودیم. مراسم نی نی پارتی دختر عموی هدی در تالار. تیپ زدیم و موقع رفتن که شد نبات خوابید. مهربون پدر هم لاو ترکوند که بذار پیش من باشه و منم رو هوا گفتم دمت گرم. اینه که مثل یه خانوم بالا رفتم پلو خوری و به جای اینکه وسط سالن دنبال نبات بدوام عین یه لدی نشستم و پاشدم رقصیدم و نهار خوردم و اومدم خونه...  

عصر رفتیم دیدن مادر و فافا(عمه محترمم که هم سن هستیه ) رو با خودمون آوردیم خونه جهت استراحت و روحیه دادن. لازم به ذکره که تو بیمارستان نبات دهن منو صاف کرد. تپ میشست رو زمین و پا نمیشد. خودشو به در و دیوار مالید و تا جون داشت دقم داد. دختر عموم(زینب سادات ) هم در حد اعلی رو اعصابم بود چونکه حسین رو هل داد و حسین با کله خورد زمین و ننه ش انگار نه انگار... 

از بیمارستان اومدیم خونه. مامان وبابا گفتن میرن هیئت ومام گفتیم اییییییی ووووووووولا  

باز پا شدیم تیپ زدیم و رفتیم ددر. پدیده شاندیز به قصد میلک شیک و سیگار و سپس بام تهران. 

خیییلی توپبود. هم آب و هوا. هم همه چیز!!!! 

ساعت 2 شب اومدیمخونه. ساعت 1 بابا زنگید حسابی دعوامون کرد که ای شما کجایید و تا مارو نکشید ول نمیکنید و 3 تا دختر جوون ساعت 3 نصفه شب.... 

خلاصه ما عین موش رفتیم پایین خوابیدیم و صدامون درنیومد. 

بماند که هستی طلبکار هم بود که مگه ما بچه ایم.... 

 

شنبه 5 تیر  

یادم رفت بگم روز قبلش کادوی بابا رو اعلام کردیم و حسابی سوپرایز شد. 

شنبه مامان و بابا رفته بودن بیمارستان و بنده تا 12 ظهر خوابیدم. هستی هم در نقش یه خاله مهربون نبات رو تر و خشک کرد تا من بیدار شم. تا چشامو وا کردم دیدم هستی بانو طبقه بالا رو کرده دسته گل.(فهمیدم اوضاع خرابه و اینا یعنی پاچه خواری و منت کشی مامان وبابا) 

نهار هم لوبیا پلو درست کرده بود. 

اعلام کرد که حاضر شیم نهار بریم بیرون. مشغول آماده شدن بودیم که بابا رسید 

آیییییی دل غافل.... 

مامان مونده بود بیمارستان و نمیشد بابا رو روز پدری تنها بذاریم. این شد که برنامه تغییر کرد.هستی و فافا رفتن از میخوش پیتزا و از بی بی کیک گرفتن و من هم در نبود اونا سر رو انداختم  پایین و شرمنده از کار دیشبمون هیچی نگفتم... 

نهار و که خوردیم تا جون داشتیم رقصیدیم(استفاده نوین از ماهواره) 

رقص ایرونی خارجی لری ترکی 

و نبات هم با ما میرقصید و شادی میکرد.... 

عصر فافا رفت بیمارستان و مامان اومد خونه. کیک خوردیم و روز پدر رو جشن گرفتیم.... 

بغض داشتم . نمیدونم چرا..... 

 

شب با هستی رفتیم پایین و خونه مشترکمون رو تمیز کردیم. 

و عین جنازه افتادیم 

 

در همه این روزها سعی کردم خودمو هول بدم تو دنیای جوونا 

تو بحثاشون شرکت کنم و با دغدغه هاشون یکی شم...  

همه تلاشمو میکنم که از شر اون خاطرات و گذشته سگ سخلاص شم 

به خدا خیلی تلاش میکنم

نظرات 25 + ارسال نظر
صابر رمیم یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:24 http://bpencil.orq.ir

سلام
خیلی روز نگاره جالبی بود
در عین روان نوشتن و کلمات شاد و بعضی وقت ها طنز ولی یه حالت غم در نوشته هایت به چشم می خوره....
امید وارم به مروره زمان اونم از بین بره
قشنگ بود..ادامه بده

جدا اون حالت غم تابلوا یا تو زیادی باهوشی صابر؟؟؟؟؟

خانومی یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:41

به به رسیدن به خیر
خدا رو شکر کویت خیلی خوب بوده ها معلومه

جدا تو یک آفرین داری خیلی خوشحالم که خودتو ننداختی و داری برای ادامه زندگی تلاش میکنی
نبات هم خیلی خوشبخته که مادرش خودش رو از پا ننداخته و اینقدر ثابت قدمه
مطمئن باش خدا هم کمکت میکنه عزیزم

یک میلک شیک هم از طرف من می خوردی
خوب دوست دارم!!

خوب پس محل قرارمون معلوم شد...
لمکده پدیده شاندیز
قول میدم یکی بیشتر نخورم که زیادم تو خرج نیفتی....

خانومی دیگه توانی برای شکست خوردن برام باقی نمونده
چاره ای ندارم جز پیروزی
نمیدونم میفهمی چی میگم یا نه....
امیدوارم هرگز نفهمی

محمد یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 15:10 http://mohamed.blogsky.com/

بابا تو دیگه کی هستی!)) اینجا که شما بودین کویت نبود که جزایر قناری بود به خدا!))

خوش بگذره !
نمیخواهم به خاطر ندیدن واقعیت های تلخ کور بودن را ترجیح دهم

این جملت هم اصلا بی ربط نبود و کاملا به این پستت ربط داشت به نظر من!

من سحر هستم
و اونجام یه چیزی بود تو همون مایه ها...

راس میگی؟ خوشحالم بی ربط نبوده...

خانومی یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 16:24

مطمئنم شکست نمی خوری
تو خوشبختی چون خدا خیلی هواتو داره و کارت خیلی زود یکسره شد
تو خوشبختی چون پدر مادر خیلی خوب و حامی داری
تو خوشبختی چون با داشتن یک بچه و برگشتت باز هم برای خانواده عزیزی
تو خوشبختی چون نبات رو داری
تو خوشبختی چون میدونی نباید از پا بیفتی
تو خوشبختی چون خودت و پسرت سالمین
تو خوشبختی که کار داری و سرکار میری و دستت تو جیب خودته
تو خوشبخی عزیزم چون خیلی چیزها رو در مقایسه با آدمای هم شرایط خودت داری
پس بابت تمام این نعمتها خدا رو شکر کن و زندگی کن همون کاری که داری میکنی

قبوله جای قرار مشخص شد حالا روزش رو هم مشخص کن

میگم اینجوری که تو حساب کردی من خدااااا رو شکر دستی دستی یه چیزی هم به روزگار از شدت خوشبختی بدهکارم که ....

دیگه روزش رو تو بگو. تو زار و زندگی داری باید با قوقول هماهنگ باشی . من که علاف الدوله م...
فقط آخر این هفته و اون هفته هر دو سفرم...
تو هفته میتونی قرار بذاری؟

بیدل یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 18:33 http://sonnat.blogsky.com

سلام سحر خانم. زندگی انگار خیلی به کامه. ما فقیر فقرا که زندگی نداریم.
فکر کنم بهتر باشه یه تبادل لینک بکنیم. اگه موافقید یه خبری بدین.

به نظر تو زندگی من خیلی به کامه؟؟؟؟
اگه اینطور فکر میکنی خوب حتما به کامه دیگه....

با فکرت موافقم.

امیر علماء یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 19:28 http://vlife.persianblog.ir/

چه طولانی و چه با حوصله!

چه کنیم دیگه...
گهی پشت زین و گهی زین به پشت...

شب نامه یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 21:52 http://shabname5.loxblog.com

ممنون بابت تبریکتون
ایشالله واستون جبران کنیم ..

ایشاالله...

ساحل دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 00:03

منم تجربه کویت زیاد دارم آی حال میده...
مرسی که سر زدی خدایی وقتی میخونمت کلی انرزی میگیرم افرین بابت این روحیه قوی هر چند ظاهری باشه بازم هنره...

تو رو خدا!!!!
پس یا بفرما به سرایم یا بفرما به سر آیم
قرضم کویت باشد چه بیایی چه بیایم....

این روحیه هه هنر نیست... اجباره.... اجباری تلخ....

ماهی خانوم دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 00:14 http://mahinameh.blogsky.com

خانوم میره کویت و دبی و صفا سیتی مارو به .... ش هم حساب نمیکنه چن روز! بعد میاد میگه من چرا آپ نمی کنم!
سلام خوشششششششگل خانوووووووووم خوبی عسلم؟
نباتت خوبه؟
خیییییییلی خوشحالم که بهت انقده خوش گذشته ننه! از حالا برنامه ت همین باشه! فقط عشق و صفا به کوری چشم اموات!!
همیشه شاد و سرحال باش خانومی اصلا هم تو فکر نرو عزیز دلم خدا با توئه مادر نمونه
دوستت دارم مراقب خودت و پسرگلت باش

خوب شد با زحمات الیا جون من کامنتدونیم رو شکلک دار کردمااااا

عرضم به حضورت که کلا پستت پر از ایهام بود به لحاظ کلمات ذیل. لطفا اگه میشه این ایهامات رو رفع کنید....:

ما رو به ...ش یعنی دقیقا ما رو به ؟؟؟؟؟؟

خوششششگل خانوووووم ؟؟؟؟ کی؟؟؟؟؟ من؟؟؟؟؟
اشتباه شده ماهی جون اون سوسن خانومه که واسش میگن خوشششگل خانوم ابرو کمون چشم عسلی سوسن خانوم......

مادر نمونه؟؟؟؟ کییییییییییی؟؟؟؟؟ من؟؟؟؟؟؟؟
وووووووووووی!!!!!!!

آی که من چقدر با کامنتای تو حال میکنم ماهی...

اعظم دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:13 http://29khordad.blogsky.com

سلام
خوبی سحری؟
با این کویتی که شما راه انداختید مگه میشه بد بود.
ایشالا همیشه به کویت.
راستی نبات رو هم ببوس.

خوبم ریفیق

آخ که باز کویت گفتی و کردی کبابم....
ممنون
نبات هم شما رو میبوسه
خیلی هم با مزه بوس مکنه...

مریم دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:17 http://maryam-yadegar.blogspot.com

آخیش .. بعد از اونهمه چه خوب بوده این کویت.. سحر جان تو زندگی همه به خدا اینقدر چیز هست که بشینند و براش غصه بخورند چه خوبه آدم مقاوم باشه و بتونه از زندگیش لذت ببره. می گم اون پدید شاندیز رو اگه میشه آدرس بده و کلا هر جایی که فکر می کنی خوبه.. می خوام یک برنامه فشرده برای مرداد که میام ایران بزارم:)

خودم در خدمتتم در بست مریم جونم
افتخار بده میشم راننده ت و هرجا خواستی خودم می برمت
خییییییییییلی خوشحالم میای ایران
هرچند ایران اومدن شاید خیلی هم این روزها شادی آفرین نباشه...

سعیده دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:50

دهنت جفتتون سرویس
خوردین خوابیدین رقصیدین پاره کردین....
حالی داری سحر بخدا
دمتون گرم
ما هم با تصورش کلی حال کردیم

جفتتون یعنی کی؟؟؟؟
من و هستی؟
من و نبات؟
من و کی؟؟؟؟

خودمم از یادآوریش کلی حال میکنم
آخخخخخ که زندگی انگلی چه حالی میده سعیدههههه

پونه دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:54 http://www.rozhin-maman.persianblog.ir/

موفق باشی وروز بروز شادابتر

ممنون
تو و رژین کوشولو هم همینطور...

محرمانه(الیا) دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 http://off-the-record.blogsky.com/

آهنگی که گذاشتی خیلی خوشم اومد. :)

قربونت
قابل نداره
خودمم خیلی دوستش دارم....

کارانا دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 http://karana.persianblog.ir

سلام سحر جونی ؟
این چند روزه یه صد باری اومدم اینجا دلم تنگ شده بود آخه.حالا می بینم که بببببععععله منم اگه کویت بودم بر نمی گشتم خوب !خیلی خوشحالم که داری این روزا رو با شادی می گذرونی.عزیزم شاد باش مگه چند سالته اینقدر می گی جوونا؟! جدا به این قضیه جوون بودن دل اعتقاد دارم دیدم آدم ۲۵ ساله که رفتار و افکارش شده عین ۴۰ ساله ها ای بدم میاد. خوش بگذره بازم

این روزها همه تلاشم اینه که شاد باشم.
دارم با همه وجود به خودم کمک میکنم

من زیاد رفتارا و کارام عین ۴۰ ساله ها نیس. با عرض معذرت گاها از سنم هم ترنگه تر تشریف دارم. اما درونم رو نمیدونم . گاهی عجیب حس پیری دارم...

مسعود دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:10 http://dream0one.blogsky.com/

خواهش می شود. بیشتر زیارتتون کنیم

همچنین

امیر دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:16 http://www.yaghy.blogsky.com

خوشحالم که تا این حد در کویت بهت خوش گذشته و کلی انرژی جمع کردی بعد از این همه دعوا یک کویت این جوری لازم بود
کویت اسمش به آدم حال میده چه برسه به این که توش باشه
شکسته نفسی میکنی تو هنوز از همه جوون تری تو که این رو میگی من باید چی بگم؟
از اینکه زیاد بهم سر میزنی خیلی ازت ممنونم و به داشتن دوستی مثل افتخار میکنم و امید وارم بتونم برات دوست خوب و به درد بخوری باشم

بابا تو که اول راه جوونی هستی
تازه یاغی شدی به قول خودت...

تو دوست خوبی هستی امیر
تو این شک ندارم...

دختر ماه دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 13:08 http://sokoote-sarshar.blogsky.com

بسی با کویتت حال کردم سحر...و از اونجا که خودم به شدت پایه که چه عرض کنم 4پایه ی این جور چیزام به شدت جام خالی بوده....
خوشحالم که داری سعی میکنی فراموش کنی...بهش فکر نکن حتی اگه مجبور باشی به خودت دروغ بگی اولش...
اینم واسه نبات بود...دلم میخواد از نزدیک ماچش کنم..

اگه تو ۴ پایه یی که من هزار پام ریفیق...
جای کلهم پایه ها از یه پا تا هزار پا خالی بود.

ماچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچ
اینم از طرف نبات بود واسه دختر ماه
(این نبات ما هر کاری بلد نیست ماچ کردن خوب بلده )

zanzalil دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 13:31 http://1zanzalil.persianblog.ir

سلام...به جوون بودن خودت اعتقاد داشته باش و فکر نکن خودتو هل دادی قاطی اونا...اگه اعتقاد داشته باشی که مثل همونایی راحتتر باشون عجین میشی و دیگه ترسی از تموم شدن خوشیهات نداری...موفق باشی

گمونم زیادی به جوونیم اعتقاد پیدا کردم
دارم قاطی جوونا میرم به اولین سفر مجردی از واقعنی زندگیم...

خوشحال شدم که باز بهم سر زدی
قول میدم دیگه دختر خوبی باشم.......

صبا دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 16:22 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

عزیزم همیشه به کویت وشادی وازاینجورکارهاجداازشوخی خوشحالم که باتموم دل مشغولیهات میدونی زندگی جریان داره وتونبایدراکدبمونی.سعی کن غم روازدلت دورکنی.
اون جمله اول هم اصلاًبی ربط نبود.
لحظه های شادی روبرات آرزومیکنم عزیزدل

از تو چه پنهون سعی دارد ما رو ... صبا جون

منم واست کلی آرزوی خوب دارم
خیلییییییییی گلی

خانومی سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:30

خوب نمی خواد دستی چیزی به خدا بدی همینا رو که داری بچسب و شکر کن

آره میتونم.۵.۳۰ به بعد که از سر کار میام فقط روز قبلش بدونم که برنامه نذارم
مثلا شنبه چطوره؟؟

والا خانومی از تو چه پنهون اگه امروز رو هم بچخم دکی رسما منو راهی قبرستون میکنه. فلذا اگه اشکالی نداره قرار بمونه واسه یه روز دیگه.
به جز امروز و یکشنبه هر روز و هر ساعت بگی من پایه م.

کارانا سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:48 http://karana.persianblog.ir

سلام هلی جونی !
منم همینو میگم آخه رفتارات از جوونا هم جونتره ، این کویت و این شادیای این روزا ،‌امیدوارم روزگار بعد این بیشتر بر وفق مرادت بشه عزیزم

راس میگی!!!!!!
تو واسه دلداری دادن یه دونه ای کارانا

راستی کارانا یعنی چی؟

زن ذلیل سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:12 http://1zanzalil.persianblog.ir

به به ... چقدر خوبه این کویت...کی انشالله به دبی میرسید؟

قراره عجالتا دبی به ما برسه...

یک دوست سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:41

مدتی بود که به وبلاگت نیامده بودم و تحولاتت رو دنبال نکرده بودم. در جریان کار که در آستانه اش بودی قرار داشتم . خوب باید قبول کنی که مقطعی از زندگیت به پایان رفت و حالا بایید از درس های گذشته پلی بزنی برای آینده. خاطراتت رو با تمام خوبی ها و بدیهایش دفن کنی و فکر کنی که چگونه باید برای حسین هم پدر باشی و هم مادر. یک توصیه: زندگی و توحلات و خبرهای محسن رو هم دفن کن. حتی بدبختی های او باعث صدمه ات می شه. خوش باشی

من مادری رو هم نصفه نیمه بلدم چه برسه به پدری!!!!!

اون توصیه ت خیلی منو به فکر فرو برد
مرسی

ماهی خانوم سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 19:10

به همونجا دیگه!
اونجا!

ازون جهت؟؟؟؟؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد