تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

من در این روزهایی که می رود...

خارم ولی گلاب ز من میتوان گرفت 

از بس که بوی همدمی گل گرفته ام... 


 

* رسما دهنمون در جریان مهمونی صاف شد. ختم قرآن + مهمونی افطاری هر ساله مون شده بود یکی . و تازه به نسبت هر سال یه نبات هم اضافه داشتیم که از بنده آویزون بود و هی میگفت ماما ماما... 

 

* پنج شنبه نبات رفت... وقتی رفت نمیدونی چجوری اشک ریخت و ماما ماما کرد. ۵ شنبه من به روایت هستی اینگونه بود: 

۳۰/۹ نبات رفت. من تا ۱۱ گریه کردم. از ۱۱ تا ۳۰/۵ خوابیدم. از ۳۰/۵ تا ۸ با هستی فیلم دیدیم. ۸ رفتیم خونه زری اینا به صرف افطار(چون مامان باباها رفته بودن همدان برای شب هفت آقاجون) 

و من تا ۳۰/۹ که نبات برگشت صدبار مردم و زنده شدم که اگه نیاردش اگه بگه هفته پیش نیومده این هفته به جاش شب هم بمونه اگه اگه اگه .... و طبق معمول بنده به جز سوهان روح خودم بودن کاری نکردم...و تو اومدی  د رحالی که دهنت عجیب بوی سیر میداد و من جدا دلممیخواد بدونم چی به خوردت دادن؟؟؟ 

 

* دلم میخواد تو این ۱۲ ساعت که نیستی یه دوربین بهت وصل بود تا میدیدم اونجا چه کار میکنی؟ خوبی ؟ بهت خوش میگذره و جدا دلم میخواد حالا که نیستی لااقل اونجا خیلی خیلی خوش باشی و بازی کنی و بخندی... 

 

* دیروز کل یباهات هپی بودم. بازی کردیم. توپ بازی آب بازی. شب هم خونه عمومجید افطاری دعوت بودیم. 

 

* خیلی ناراحتم که اینقدر آروم و ساکت و مظلومی.هستی میگه زهر مار حتما باید لجباز و عرعرو باشه تا حالت جا بیاد؟؟ راست میگه اما من دلم میخواد بتونی حقت رو بگیری ... 

 

* خیلی میگی بابا بابا . نمیدونم تصویرت از بابا پدر خودته یا بابای من. پدر من سنی ازش گذشته نمیتونه مثل یه بابای جوون باهات بازی کنه بیرون ببردت و واست پدری کنه و پدر خودتم که نیست و اگرمبود انگار نبود...فقط خدا میدونه وقت یمیگی بابا چه حالی میشم و تا کجام آتیش میگیره. 

کاش محسن پدر خوبی برات بشه نبات. پدر همراه و مهربون... 

 

* یکی از دوستای بابا که شدیدا هم فکر و هم مسلک محسنه ۴ شنبه ای زنگ زده بود به بابا برای تسلیت گفته بود محسن خیلی جابجایی مالی و مشکلات اخلاقی داشته ... 

دلم نمیخواد اینجوری باشه. دلم میخواد پدرت آدم خوبی باشه... 

 

* رسما به دکی گفتم شنیدن هر خبری از اموات من رو شدیدا آزار میده و خواهش کردم هر کاری ازون که به ما ارجاع میشه رو بگه امیر انجام بده. (ایشون رسما معارفه شد و اومد تو سازمان ما)دکی هم یه منبر رفت که تو باید بی تفاوت باشی و نباید واست فرق کنه و نباید این شکست رو کارت تاثیر بذاره... من هم خیلی جدی گفتم. .. اگه بخوام میتونم... میدونین کاری نیست که از عهده انجامش برنیام اما ترجیح میدم تو زندگیم اثری از ایشون نباشه.. 

خلاصه بعد از یه جدل نیم ساعته بالخره پذیرفت.. 

 

* دکی این روزها شدیدا سگه. حامد (پسرش) اومده ایران. و چون مجبوره دربست در اختیار اون ور باشه ازینور جا میمونه و اصولا در این گونه مواقع خیلی بداخلاق میشه...

راستی فردا قراره حامد بیاد اداره... 

خیلی دلم میخواد بدونم دکی واقعا از ازدواج دومش راضیه یا جریان خرس که مونده تو گل؟؟؟ 

 

* فرزاد خواهش کرده هیچ چیزی ازش ننویسم. اما اصولا من اگه حرف گوش میدادم اوضاعم این نمیشد... تو این هفته تولدشه ... بعید میدونم حتی تولدش هم یادش باشه. هر شب جلوی اوین چترش پهنه . نوشته هام رو مو به مو تو نشریه شون چاپ میکنه . نوشته هاش تو نشریه دانشگاه خیلی طرفدار داره و البته یکیشم خود منم. غالبا دو هفته یکبار زنگ میزنه و این جمله رو تکرار میکنه: کاری از دست من بر میاد؟؟؟  

 

* خیلی گشنمه. همکارام امروز میگن ما که روزه نمیگیریم عادی هستیم. عین همیشه داریم نهار و صبحانه میخوریم اونا که روزه ن غیر عادی و عجیبن... تقریبا اینجا هیچ کس روزه نمیگیره...

 

* افتخاری حالم از کارت به هم خورد. خیلی بی معرفتی... 

 

* این روزها خیلی به زندانیهای سیاسی و اعتصاب غذا فکر میکنم. خیلی ........ 

 

نظرات 19 + ارسال نظر
سحر شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 15:51 http://www.atlase.blogfa.com

انشا الله نباتت همیشه برایت نبات باشد
محسن رو فهمیدم کی اما امیر و دکی و فرزاد کی هستن؟

ممنون از آرزوی شیرینی که واسه من و نبات کردی...

امیر همکارمه(به علت مشکلات احتمالی اسم همکارام رو مینویسم وگرنه ما اینجا اصولا جرئت نداریم همدیگر و به اسم صدا کنیم...)

دکی رئیسمه..

فرزاد هم از دوستانمه.

نگین شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 16:02 http://neginsky.blogsky.com

سر در نیووردم..موفق باشی

از کجاش؟؟؟
تو هم موفق باشی..

محمد شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 17:23 http://mohamed.blogsky.com/

خوشحالم حال نبات زعفرونی خوشگل جیگر خوبه! خب حتما آش رشته ای چیزی یا چیپس سیر نمکی داده باشن بهش که بوی سیر میده! خیلی خودت رو نگران نکن.

اصلن هم فکرش رو نکن یه چند سال دیگه نبات زبون باز میکنه و همه چی رو برات تعریف میکنه!)

مواظب خودت و نبات باش.بی خیال بقیش!
چقدر سختی میکشی پنج شنبه ها! من خنگ رو ببخش !اصلا تو نظر قبلیم حواسم به شرایطت و زجری که پنج شنبه ها میکشی نبود و که اونجوری گفتم.بازم برادرت رو ببخش.چون وقتی دوستای من ناراحتن باور کن منم ناراحت هستم.پس این محسن کی میخواد دست از این اومدن و بردن حسین برداره!
اصلا حالا که این جور شد ۵ شنبه ها برات مخصوص دعا میکنم. آروم باش دختر.)

واااااااااااااااای من دیوونه ی این دکی شما شدم.دارم میمیرم از فضولی ببینم چی کار میکنه ب با خانم سوگلی و خانم دکتر! تو هم که اصلا حق مراسم نخودچی خورون رو ادا نمیکنی که! تعریف کن دیگه کشتی مارو! )

فرزاد رو هم کاشکی بیشتر معرفی میکردی اگه به ما ربطی داشت.)

مگه اونجا اداره ی دولتی نیست ؟ چجوری روزه نیستن؟

تو حالت از افتخاری به میخوره من از سیاست. دور و برش نرو سحر! اعتصاب غذا برا چی؟آخرش هیچی نیست.

گمونم هر آدم سلامتی بدونه غذا با اینهمه سیر برای یه نبات ۱ سال و نیمه خیلی خوب نیست....

من اصصصصلا ناراحت نشدم محمد. تو حق داری عاشق ۵شنبه ها باشی و من ازین بابت برات خوشحالم.. و من هم حق دارم متنفر باشم از ۵ شنبه ها و کاریشم نمیشه کرد...
این روزها نمیدونم سر افطار بگم خدا یا اموات بی خیال حسین بشه یا نه؟؟؟حس میکنم این خودخواهی محضه و من حق ندارم نبات رو استثمار کنم... از طرفی هم افکار مزاحم رهام نمیکنه. اگه گریه کنه اگه غذا نخوره اگه بهونه بگیره اگه دعواش کنن اگه لباس مرتب تنش نکنن اگه بهش احترام نذارن اگه اگه اگه ... و این روزها جدا نمیدونم چی به صلاحه نبات و خودمه...

دکی گفتی و کردی کبابم...
ما تقریبا هر روز اینجا داستان داریم با هم...

نفهمیدم دولتی بودن اداره ها چه ربطی داره به روزه گرفتن مردم!!!!

من از افتخاری حالم به هم نمیخوره فقط ازش کفریم... اما از سیاست واقعا حالم به هم میخوره اما چاره ای نیست.. با من و خونواده م عجین شده این اسم. شاید باورت نشه. شبها بیشتر از نیمی از بحث های ما سیاسته...
اعتصاب غذا شاید نتیجه نهایی رو به همراه نداشته باشه اما آدم هایی که برای اعتقادات و آرمانهاشون شجاعانه میجنگن برام قابل احترامن خفن و فرزاد یکی ازون آدم هاست...

مهرداد یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:29 http://boudan.blogsky.com/

چه قدر سپردن قلم به دل رو دوست دارم وقتی به گردش و تکاپوی بی مهابا میپونده و ساده و روان غرق نگاشتن میشه . . .
همشو با حوصله ی تمام تا ته خوندم
و
شیرین بود
آره میشد طعمش رو شنید . . .

چه کامنتی بود...
کف کردم از قلم زیبات و از حس سرشارت..

نیکو یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:43 http://boyekhobegandom79.blogsky.com

چقدر قصه های روزگار تکراریه و بی برو برگشت تلخ

نمیدونم تقصیر روزگاره
یا تقصیر ما؟؟؟

ماهی خانوم یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 http://mahinameh.blogsky.com

سلام خانوم خانوما
خوشم میاد خودتم اعتراف می کنی که سوهان روح خودت میشی!
یه کم به خودت برس و هوای خودت رو داشته باش شاید اموات همسر خوبی نبوده اما مطمئن باش پدر خوبیه
خسته نباشی از مراسم. می فهمم که چقدر سخته اینجور مراسم رو اداره کردن
مراقب خودت باش یه دنیااااااا

گمونم چون ماه رمضونه و نمیشه بری ددر دودور بگردی واسه خودت و مجبورم همه ۵ شنبه رو تو خونه باشم واسه همینه که اذیت میشم. وگرنه هفته های پیش اینقدر سخت نبود...
امیدوارم از ته دلم امیدورام اموات واسه نبات پدر خوبی باشه...
این آرزومه ... جدا میگم. آرزومه وقتی اسم پدرش میاد سرش رو بالا بگیره...
و نمیدونم اینم میشه آرزوی محال یا رنگ واقعیت به خودش میگیره....

تو هم مراقب خودت باش. و باز هم ممنون واسه همه خوبیهات.

اعظم یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:56 http://29khordad.blogsky.com

سحری خسته نباشی گلم با مهمون داری.
سحر خیلی سخته ولی سعی کن زیاد بهش فکر نکن خدا رو شکر کن که حداقل به جز ۵شنبه ها بقیه ی اوقات پیش توه و هیچ شبی بدون اون نمی خوابی. راستی سحری دیروز موقعه ی افطار داستم آبجوش و نبات آماده می کردم یهو یاد نباتت افتادم و کلی براتون دعا کردم.
ایشالا که اونجا مشغول میشه و بهش خوش می گذره.
منم امروز برعکش چند روز گذشته گشنم شده.
برای زندانی همیشه دعا می کنم

خدا رو خیلی شکر میکنم به خاطر اینکه بیشتر پیش منه و فقط ۱۲ ساعت اونوره..و میدونم خودخواهیه که این مدت هم آرزو کنم پیش پدرش نره ... اما خوب وقتی نیست خیلی هرص میخورم. دست خودم نیست. همش حس میکنم داره گریه میکنه غذا نمیخوره...
بعد خودمو دلداری میدم که نه اونا هواشو دارن چون کم میبیننش واسشون خیلی عزیزه بعد آروم میشم و یه ربع بعد باز روز از نو روزی از نو...
من که قربونت از ۱ ظهر معده م قار و قور میکنه...ما تپل های شکمو روزه مون خیلی بیشتر ثواب داره...والللا
خلاصه که با چای نبات و بی چای نبات خیلی من و نبات رو یاد کن...

کوچولو عیسی یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:05

خسته نباشی از مهمونی و افطاری
وای سحر
فقط خدا و خودت میدونی وقتی میخونم که این همه ساعت پیش باباش بوده چقدر آتیش میگیرم
منم امیدوارم خوش باشه امیدوارم که باباش آدم خوبی باشه
من که از فکر اینکه از دو. سه هفته دیگه عیسی بخواد ۲۴ ساعت بره دیوونه میشم همه میگن نمیمونه اما من نمیدونم چی پیش میاد
دعا کن

پیشش نمیمونه اعظم
شک نکن...
شاید چند هفته هم از لج تو به زور نگهش داره ولی شک نکن از پسش برنمیاد...
تو هم منو دعا کن
دعا کن یه جوری شرشون کم شه ...

دختر ماه یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:44 http://sokoote-sarshar.blogsky.com

inghad nasihatet kardam khaste shodam sahar,in avator ro khub umadi :D

خسته نباشی...

خاله‌ی نبات یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:05

سلام سحری
این نبات کلاً رو همه جور کلمه ای کلیده و هی میگه الا خاله!!
اصلاً کلاً آبش با خاله جماعت تو یه حوض نمیره
راستی اینجوری که تو اینجا آخر هفته رو تعریف کردی خودم از زندگی انگلی که پشت سر گذاشتم خجالت کشیدم
ضمناً حالی نمودم که امروز تو با من تماس گرفتی...

قبول کن تو هم تلاشی نمیکنی واسه اینکه ارتباط تو و نبات خوب شه...
من چند تا تقلب بهت میرسونم...
۱- عصر ها که داری میای خونه بسپنی بخری با نبات و مامان نبات بخوری (اینجوری کلی خوش میگذره و به مرور زمان نبات هم بلخره یاد میگه بگه خاله)
۲- یه شب نبات و مامانش رو نارنجستان دعوت کن. پدیده هم باشه قبوله... جهنم می خوش دعوت کن.. درسته که نبات اونجا چیزی نمیخوره ولی خوب مامان نبات که میخوره
۳- عصرها چیپس و پفک و اینا بخر تا نبات نیست با هم بخوریم ببینیم این فسقول چرا نمیگه خاله آخه؟؟؟؟؟
۴- شبها بریم نایمن ازونجا بریم پارک کلی خوش بگذره...
۵- خودتم یه ابتکار دروکن دیگه همش که نباید من بگم...

ای خدااااااااااااااا
من برم به کی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من عاشششششق زندگی انگلیم....

راس میگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ببین من کم میزنگم که وقت یزنگیدم تو خیییلی شاد شی...(سریع بگم که در مورد تو این قاعده صدق نمیکنه...والللا بزرگتری گفتن کوچیکتری گفتن...)

امیر یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:26 http://www.yaghy2.blogsky.com

سلام
احوال سحر خانم خوبی؟
دلم خیلی برات تنگ شده بود اومدم که یکسری بهت بزنم برم
امید وارم که همیشه شاد باشی و خوشحال
راستی از طرف من نبات ببوس

کجایی امیر؟؟؟
هیچ معلومه؟؟؟
بی خبر میذاری میری پیدات نمیشه!!
من هم دلتنگت بودم..
خوبی؟؟
امیدورام سبز باشی و استوار مثل همیشه...

نگین یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:35 http://neginsky.blogsky.com

یه تغیری تو همون پست دادم..دوستدارین یه سر بیاین

بابا تو دیگه کی هسسستییییی!!!
(ایکون ذوق مرگ می شوییییییم)

صبا یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 14:28 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

سلام عزیزم.
خسته نباشی وطاعات قبول.
سحرجون اینقدربیتابی نکن.وقتی نبات میره به این فکرنکن که داره عذاب میکشه.به این فکرکن که محسن گرچه شوهرخوبی برای تونبوده امامیتونه پدرخوبی برای نبات باشه
منم میخوام اون نشریه روبخونم خب به کی بگم؟

طاعات تو هم قبول...
گمونم فشار ماه رمضونه .. شاید تموم شه باز پنج شنبه ها برم گل و گشت اوضاع بهتر شه...
همش امیدوارم خونه رو تخلیه کنه بره به خاطر دوری راه کمتر بیاد ببردش..
پر از احساسات متناقضم صبا
دعام کن
همین

اون نشریه به صورت داخلی برای دانشجوها چاپ میشه و قابل دسترسی برای عموم نیست.. اما شاید دست نوشته این هفته م رو به صورت رمزدار تو وبلاگ منتشر کنم. به نظر خودم چیز جالبیه و اون وقت رمز میدم بخونیش...

ساحل یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 15:23

تو اخیرا زدی به تیپ این خواننده ها هیچ رقمه هم ول کنشون نیسی یا
زن دوم دکی؟ یعنی اون که رفتن ددر با هم؟
به عرض برسونم که حوالی منم هیچ احد الناسی روزه موزه نمیگیره(محل کارام) و من احساس میکنم خیلی.. ام
راجع به امواتم حقشه...بدجنسم؟ اره خواهر روزگار این شکلیم کرده اما سحر به خدا ادمای بدبختی ان اینا خودشون خبر ندارن ....فک کن اواره در به در

من خیلی به موسیقی علاقه دارم ساحل و اخبارش رو مستمرا پیگیری میکنم. تا حالا فکر میکردم عصار سبزه .. وقتی دیدم رفته تو جمع نخبگان!!! خونده بسی دلچرکین شدم...

منم گاهی هم حس میشم با تو... میگم نکنه یه روز بگن سر کا ربودین و روزه موزه همش داستان بوده...
اما سر افطار وقتی دعا میکنم و چشمام خیس میشه مطمئن میشم که روزه و استجابت دعای افطارش راسته...
نمیدونم.. اما عجالتا که اونا سوارن و ما پیاده...

فاطمه یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 17:09

امروز میخوام یه چیزی برات بگم ذوق کنی در حد لالیگا!
من وبلاگتو به یکی از دوستام(یعنی بهتره بگم به دوسجونم)معرفی کردم و اونم شد خواننده ات...
چند وقت بعد ازش پرسیدم چی شد؟چطور بود؟که دیدم کلی تعریف کرد و این صحبتا...
از اون به بعد قاطی صحبتهای تلفنی مون هر دفعه یه حرفی هم از تو میشد و کلی درباره ی تو حدس میزدیم...کلی از نبات خوشگل و با نمکت تعریف می کردیم و اینا...
چند وقت پیش رفتیم خرید باهم!از جلوی یه فروشگاه لباس کودک که رد شدیم دوسجون میگه یه دقه وایسا من یه چیزی برای نبات بخرم

ما کلی باهات داریم زندگی میکنیم سحر خانم!یه عالمه روی همه چی دقیق شدیم!مثلا اون دفعه حرف یکی از عکسهای نبات شد و دوسجون گفت کنار نبات یکی نشسته بود که فقط دستش معلوم بود!باتوجه به اینکه احتمالا عکسهارو هستی میندازه یحتمل اون دست دست سحر بوده!!!!خلاصه توهم میزنیم خفن!کلی هم خودمون به حرفهاوفکرامون میخندیم!
گفتم واسه خودتم بگم شاد شی!
و
اینم بگم که هنوز تو کف اینیم که مشکلت با اموات چی بوده و چی شد که اینجوری شد!
---
به همه ی اینا اضافه کن که ما نه که زیادی خودشیفته ایم کمتر کسی توجهمون رو دراین حد جلب میکنه!یعنی برو حال کن!!!!(داشتی درصد خودشیفتگی رو؟!)

ذوق کنم در حد چی؟؟؟ این اصلاح رو نداشتم ...
ببخشید مسئلتن... تو ولایت ما دوس جون یع معنی خاصی داره.. تو ولایت شمام همینطور؟؟؟؟!!!!
از همینجا یه سلام پرتقالی به دوس جونت که هر جفتتون خیلی باحالین
واسه اینکه خیلی حدس نزنین یه پست رمزدار میذارم از عکسهای خودم و هستی..
فقط چون تو وبلاگ ندرای نمیدونم چطوری بهت رمز بدم...
آدرس ایمیل برام بذار اگه داری...
واینم بگم که کلللللللللییییییی خرکیف شدم از نوشته هات...(آیکون در نشیمنگاهمان عروسی برپا می باشد...)
آدرس وبلاگ قبلیم رو که دادم. اونجا بخشی از مشکلاتم رو نوشتم. دوست داشتی بخونش...


----

تو رو خدا...
حال نمودم بسی...
دم شما گرم....

بانو دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:30 http://golbano.pardisblog.com/

خوب خوب خوب باشی عزیزم. نباتو یه بوس آتیشی از طرف من بنما!!

تو هم همینطور عزیزم... بهترین باشی...
ممنون از لطف و محبتت.

محمد دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 http://mohamed.blogsky.com/

چرا نظر منو آپ نمیکنی؟ نکنه قهری؟)

کی ؟؟؟؟
من؟؟؟؟؟

نه بابا... چون پاسخش طولانی بود وقت نمیکردم بنویسم.
دیروز سرم شلوغ بود. پسر رفیقت اومده بود اینجا نمیذاشت کار کنم...

نیلوفر دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 16:14 http://khoneye-dewdrop.blogsky.com/

اپم واپ اپم
نیلوفری هستم
امروز نوشتم
امروز نوشتم

با ۲ تا مطلب به روزم

ممنون که خبر دادی عزیزم.

کارانا سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 00:30 http://karana.persianblog.ir

سلام سحر جون خوبی نبات زعفرونی گل خوبه ؟
عزیزم ببخشید یه مدت خیلی گرفتار بودم.
تسلیت می گم .صبر داشته باش و ...چی بگم
خیلی با بد بینی به قضایا نگاه نکن هر چند خودم هم اگه بودم شاید همین جوری عمل می کردم

سلااااااااااااممممم
هر دو خوبیم...
جات خیییلی خالی بود کارانا...
خوشحالم برگشتی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد