تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

حامد و نبات...

 

 اعتراف  

تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را

 

دل گرفتار خواهشی جانسوز
از خدا راه چاره می جویم
پارسا وار در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گویم

 

آه … هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود ، دروغ
کی تو را گفتم آنچه دلخواهست

 

تو برایم ترانه می خوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئیا خوابم و ترانه تو
از جهانی دگر نشان دارد

 

شاید این را شنیده ای که زنان
در دل «آری» و « نه» به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارند

 

آه، من هم زنم ، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال 

 

 

 

 

 

 

 

 این که عنوان این پست رو نوشتم حامد و نبات منظورم اینه که در این پست میخوام از حامد و نبات بنویسم... 

  

 


از نبات شروع میکنم: 

آشپزخونه یه پله کوتاه داره. الان دیگه میتونه خودش بره از پله بالا و بعد هم بیاد پایین. تقریبا پایین اومدن از روی مبل و تخت رو یاد گرفته ولی هنوز نمیتونه کامل خودشو بکشه ازشون بره بالا... 

به خاله میگه خخخخخخخخ 

ددر رو خیلی قشنگ میگه. دال دوم رو با تشدید ادا میکنه... 

آب چنیدن معنی واسش داره.. ۱- تشنه شه آب میخواد. ۲- هوس آب بازی کرده. ۳- تاب بازی منظورشه 

بشین پاشو رو تقریبا یاد گرفته. 

خودش میره رو مبل کلید چراغ رو میزنه و ذوق میکنه. 

هر کاری میکنه بلافاصله خودشو تشویق میکنه. 

وقتی میگی این لباس کیه ؟ دست میذاره رو دلش میگه من... 

جیغ میزنه بعد دستش رو میذاره کنار دماغش میگه هیسسسس 

دست پا چشم گوش دندون دماغ ذهن مو دل و نافشو بلده نشون بده 

هرکی بخوابه میره بالا سرش بوسش میکنه... 

تا اذون میکن دستاشو میذاره رو گوشاش و آواز میخونه... 

تلفن برمیداره میگه ااااا  بعد عینهو من با شونه ش گوشی رو نگه میداره و تو خونه راه میفته... 

ادای لی لی لی لی حوضک و کلاغ پر رو کامل بلده... 

دعا میکنه به چه قشنگی... 

دستمال کاغذی برمیداره و د فین کن... 

تا دستشو میگیره زیر آب بلافاصله دست میکشه صورتشو میشوره.. 

و بسی تقل شده. کنترل رو گذاشته بود تو کابینت کنار سبزی خورد کن. ماشینش رو تو قابلمه ها پیدا کردیم. هرکی میره دستشویی بدو دنبالش میره... 

جوراباشو میاره آی ادای پوشیدنشو درمیاره که بیا و ببین.. 

با حوله عین آدم بزرگا دست و صورتشو خشک میکنه... 

تا میگم بچه نبات کدخدا دستاشو میبره بالا..(اصل شعر اینه: بچه نبات کدخدا خوشگل شهر بچه ها نبات شیرین طلا دستاشو ببره بالا...) 

هرچی میگی با تشدید رو ن میگه نه خصوصا وقتی بپرسی به به میخوری؟؟؟؟  

دیشب با بابا رفت مسجد و شنیده ها حاکی ازینه که پسر خوبی بوده با رفتاری شایسته.. 

کلا جیگره.. 

نمیدونم بودنش حضورش داشتنش و وجودش پاداش کدوم کار خوبمه؟؟؟ 

 

 

و اما حامد.. 

اوایل کارم یه بار دیده بودمش. وقتی دوباره دیدمش شدیدا شوکه شدم. خود خود خانوم دکتر بود. با همون نگاه مهربون و چشمای گیرا و شدیدا جنتلمن و باکلاس(برخلاف دکی)  

با موهای نسبتا سیخ سیخی و دستبند چرم. شلوار لی و تیشرت آدیداس.. 

با شهرام اومده بود.. کلی با هم دوست شدیم. از کار و درسش واسم گفت. از دوس دختر ایتالیاییش.. از دوس دخترای سابقش .. از دخترداییش که دوسش داشته و وقتی رفته خارج فهمیده زن دلخواهش نیست و براش نامه خداحافظی داده و اونم هنوزه که هنوزه اونو نبخشیده... از مامانش از حدیثه از دکی که به نظرش بلد نیست زندگی کنه فقط بلده کار کنه عین خر...از دوستای خارجیش.. از ایران از سیاست  

نطقش که تموم شد دکی اومد..با دیدن قیافه حامد اخم کرد.. حامد بهم چشمک زد .. نگفتم... 

آخه گفته بود دکب گفته کت شلوار بپوش موهاتم سیخ سیخ نکن... 

گمونم دعوای پسرا و پدرا به قشر خاص و زمان خاصی مربوط نمیشه همه گیره... 

جالبه که حامد روزه بود!!  اصلا فکر نمیکردم اهل روزه باشه(یکی نیس بگه گه خوردی همچین فکری کردی... رو چه حسابی آخه!!!) 

دکی مهمون داشت.. بعد من نطقم واشد.. 

حامد جریان متارکه من رو میدونست...از دکی بعید بود بگه..اهل این دهن لقیا نیست... 

خلاصه که گفتم نمیخوام راجع به اموات حرفی بزنم. ولی مهم نیست چون من به حد کفایت حراف هستم... و گفتم از هستی از بابااز مامان از نبات به همراه عکسهای خونوادگیمون ... 

اینقدر هرکی اومد چپ چپ نگاهمون کرد که رسما دهنم آسفالت شد.. 

حامد کلی به خاطر سیستم ضاغارتم بهم خندید. و من واسه اولین بار به کسی گفتم که دلیل اینکه نمیدم سیستم آپدیت و تعمیر و تعویض شه اینه که میترسم روش برنامه هایی نصب کنن که ردمو بزنن ... و ازونجایی که استفاده من از اینترنت کلا خوندن سایتهای فیلتر شده س و ... اینا خلاصه میترسم مشکل ایجاد شه... حامد هم کلی واسم آنتی ویروس و آنتی فیلتر و اینا نصب کرد.. کلی هم به سیستمم رسید...  

 

اینکه اسم این پست حامد و نبات بود این بود که نبات ۱ ساله من روزی میشه مرد جوانی مثل حامد. و عقاید من که امروز در همه دوستام به روشنفکری افراطی معروفم رو قبول نداره... فک رمیکنم به حرفای حامد.. به اینکه اینقدر راحت از ارتباط نزدیکش با دخترا برا یمن میگه که انگار داره درباره هوا صحبت میکنه... اینقدر جالب درباره پدر و مادر و مشکلات زندگیش نظر میده که انگار درباره گربه همسایه حرف میزنه و وقت یمیگم متارکه کردی خیلی راحت میگه مهم نیست با هم مچ نبودین ... مطمئن باش جفتتو خیلی زود پیدا میکنی... 

خوره رفتن از ایران بازهم افتاده به جونم. خیییلی دلم میخواد نبات تو ایران بزرگ نشه... 

و اینکه خیییلی استرس دارم از آینده...  

از وقتی حسین از مشروب سیگا رو دخترهای رنگارنگی که دور و ورشن واسم بگه و من باید بگم  

مطمئنم تو بهترین تصمیم رو میگیری... و آیا اون روز نماز و روزه واسه اون ارزشه؟؟؟؟ 

 

ملاقات با حامد و روزی که مهمون من بود خیلی خیلی خیلی روز خوبی بود... 

 

 

 

 

نظرات 19 + ارسال نظر
نیکو سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 14:13 http://boyekhoobegandom79.blogsky.com

جیگر خودتو اون نبات طلا و پسر مدیر عامل رو با هم

جیگر رو هستم اساسی...

nima سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 14:17 http://nimafatehi.blogsky.com

سلام.خیلی قشنگ بود.موفق باشی

ممنون
شما هم نیز.

احسان سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 14:26 http://ahoorae.wordpress.com

آخییییییییییی

خانومی سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 14:51

اینقدر گفتی نبات این کلمه یا اون کلمه رو با تشدید میگه اونجا که نوشتی بلانسبت (گه خوردی این فکر کردی )همچین باتشدید اون ۲ کلمه ای!! رو خوندم خودم خندم گرفت

نامرد ماکه نباتو ندیدیم لااقل عکساشو بزار
عجب آدم ... هستیا

منم خندم گرفت چون دقیقا منظورم همونجوری بود که تو خوندی...

چششششم . حتما به زودی عکسای خونوادگیمونو میذارم.

صبا سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 15:03 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

سلام گلم.خوبی؟
خوشحالم که روزخوبی داشتی.
نگران نباش زمونه همینه.هرچی که پیش بریم میزان راحت بودن بچه هابیشترمیشه.ریلکس ترمیشن وبی محاباازهمه اون چیزهایی که واسه نسل ما،مایه شرم بودصحبت میکنن.

نگران نیستم. دلم میخواد نبات با زمونه پیش بره و فرزند زمونه خودش باشه. و انتظاری ازش ندارم جز اینکه ادم خوبی باشه...خوب به معنی اونچه خودش فکر میکنه که خوبه...

دختر ماه سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 18:06 http://sokoote-sarshar.blogsky.com

sahar jan age mikhai namaz va ruze barash arzesh bashe behtare az inja tekun nakhori....ama be nazare man behesh yad bede ensaniyat vasash arzesh bashe...bad un mitune khodesh masire zendegisho entekhab kone,ama ensan budan chiziye ke to bayad behesh yad bedi chon tuye in mohite masmum ke hameye heyvunha poshte chadore din ghayem shodan dige tahkhise dorosto ghalat sakhte!!!

نماز و روزه یاد دادن راحته..
گشنگی و تشنگی بکش ازین اذون تا اون اذون...
نماز بخون به حمد وسوره و سجده و رکوع ...

اما انسان بودن رو چطور یادش بدم دختر ماه؟؟؟
اصلا انسان بودن یعنی چی؟؟؟؟

یه دوست(مرضیه) سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 19:14

سلام سحرجون!طاعاتت قبول.
من همون دوسجون فاطمه هستم!(دوسجون واسه ما همون معنی رفیق فابریک رو میده،واسه شماچی؟!)
راستی:
در حد لالیگا=خیلی خیلی توپ وباحال واساسی
(لالیگا،لیگ فوتبال اسپانیاست که خیلی سطحش بالاست.)
من که خودمو خفه کردم با نبات تو!آخه هم همسن وسال هستی جونم و هم خواهر ندارم که خاله بشم!
باور میکنی از هر مغازه ی اسباب بازی یا لباس بچه ای که رد میشم،دوست دارم واسه نبات یه چیزی بخرم؟!
شاید یه روز ازت آدرس گرفتم تا خریدامو بیارم!
من ایمیلمو میذارم برات،هم آدرس وبلاگ قبلیتو لطف کن بذار(چون شدیدا درگیر علت اختلافت با امواتیم!) هم رمز پست عکس دار رو ،که به دوسجونم قول دادی!
پیشاپیش متشکرم!!

سلام عزیزم طاعات تو هم قبول.
واسه ما هم دوسجون تقریبا همون معنی رفیق فابریک رو میده با اندک مختصر تغییرات جنسیتی و اینا...
دم شما و دوسجونت که البته حالا دیگه دوسجون منم هست گرم که یه اصطلاح توپس یادم دادین.. در حد لالیگا اصطلاحتون خفن بید...
جیگر منی که اینقدرمهربونی...(پس تو هم میری تو گروه ۶۶یا... آخه من به هستی میگم ۶۶ی و اونم به من میگه ۶۲ی... ویژگی اصلی۶۶یا اینه که اوستای ابداع کارای خفنن در حد لالیگا(تو روح آدم بی جنبه) مثل همین خرید واسه نبات و اینا...)
آدرس وبلاگ قبلیم اینه:
sf22761.blogsky.com

منم خیلی زیاد در حد لالیگا خوشحالم که باهات آشنا شدم...

محرمانه(الیا) سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 20:28 http://offtherecord.persianblog.ir/

ای جــــــــان... چه کارایی می کنه این پسر...

نصیبت بشه انشاءا... به زودی...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 22:02

عاشقی جرم قشنگیست به انکار مکوش...
منم گاهی همه راهی که به نظرم میرسه رفتنه اما چطوری نمیدونم...
خوشمون اومد از این حامد خان...

عشق دروغ است
و عاشق بازیگر دروغی ترین نقش دنیا...

منم نمیدونم چطوری باید برم اما بلخره یه راهی هست حتما...
گمونم باید یه هجرت دسته جمعی بزنیم... من و تو و مامان عیسی...

من هم نیز...برعکس باباش آدم دلنشینی می باشد...

ساحل سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 22:03

دوستان عزیز
این کامنت خالی فارسیش یعنی اون قبلیه رو من نوشتم. امضا ساحل...

اعظم چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:08 http://29khordad.blogsky.com

من بخورم اون نبات مسجد روت رو.
می دونی سحری ما عادت کردیم آدما رو از رو ظاهرشون قضاوت کنیم.

خودم هم بخورم جیگرشو..
دیشب هم رفت تازه... بعد هم رفت با بابایی ماشین رو بنزین زدن و اومدن.وقتی برگشت از خستگی رو پاهاش بند نبود...

بله و عادت بسیار بدی هم هست متاسفانه...

خانم هویج چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:10 http://hawijfamily.danagig.ir

سلام عزیزم. مرسی که سر زدی. خوشبحالت که نبات داری و هی ذوقش رو میکنی. من عاشق بچه م. در مورد حرفی هم که حامد بهت زده(مهم نیست با هم مچ نبودین) باور کن واقعیت اینه که باید به همین راحتی از روی طلاق رد شد. منم وقتی طلاق گرفتم فکر نمیکردم اینقدر برخوردای روشنفکری ببینم اما دیدم. زیاد هم دیدم. حتی از کسایی که اصلا انتظارش رو نداشتم. دنیا داره بهتر میشه کم کم

موافقم.
خودمم از خیلی ها انتظار خیلی روشنفکری ها رو نداشتم..
گمونم امیدی به آینده ما شرقی ها هست..

محمد چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:46 http://mohamed.blogsky.com/

عاشق شعرای فروغم و از اعترافی که نوشتی بی نهایت لذت بردم .

رفتن از ایران! کاشکی زود و یهویی تصمیم نگیری.

حامد رو نمیفهمم.

حسین رو خوب و مومن بزرگش کن. فرزند زمان خود بودن لزوما به معنی خیلی کارا رو کردن نیست.این نظر منه!حسین رو ببوس.)

یه روزی بالخره ازینجا میرم حتی اگه فقط یک روز به پایان عمرم باقی مونده باشه...
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید ازین ورطه رخت خویش...

حامد برام تجسم حسینه وقتی که میشه یه مرد جوان. وقتی که حرفایی رو میزنه که شاخام رو درمیاره اما مجبورم تظاهر کنم اصلا عجیب نیست که تو همچین نظری داری و نظر تو برای من محترمه...
دلم میخواد حسین تو فرهنگ لغات خودش آدم خوبی باشه . فقط همین...

خانم هویج چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:47 http://hawijfamily.danagig.ir

خیلی لطف کردی که نوشته هام رو خوندی.
آره گلم من یه بار جدا شدم. البته عقد بودم اما چه فرق داره.دادگاه رفتنش و خفت و خاریش که با 10 سال زندگی کرده ها یکیه! دوستم میگه رکورد تعداد شوهر در سال رو زدم! بعد از اینکه حکم دادگاه اومد،هنوز محضر نرفته بودم که آقای هویج بهم گفت دوسم داره! فامیلیم با هم. خیلی هم نزدیک. خلاصه که الان یکسال و نیمه نامزدیم. دیگه نمیدونم چی بگم. اگه چیز دیگه ای هست بپرس گلم

چه پایان هیجان انگیزی
پس فیلم های هندی گاهی حقیقت دارن...

برات خوشحالم و امیدوارم زندگیت از حالا به بعد همش رو دور خوب باشه...

nima چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:47 http://nimafatehi.blogsky.com

سلام.
شب سرشار است از دوستت میدارم ها.

چه پاسخ قشنگی..
شاید دلیل اینکه شب را مداد قرمز نقاشی میکنم همین است...

nima چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:51 http://nimafatehi.blogsky.com

تو وب یه نوشته براتون گذاشتم فکر کنم معنی بده.

خیلی زیبا بود.

کوچولو عیسی یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:18

سلام خوب بالاخره از نحسی درومد و من تونستم برات کامت بزارم
اولا کجایی جیگر ؟
دوما منم خیلی به رفتن فکر میکنم اما رفتنم از ایران یه خورده برام ترسناکه احساس میکنم تنها و بی پناه با یه بچه کوچیک چی کار کنم ؟
چسبیده شدم به خانواده دلم میخواد یه جایی برم که بقیه بتونند زود زود بیان پیشم
الان دارم به این فکر میکنم که اگه عیسی پیش باباش موند درخواست انتقال بدم برم یه شهر دیگه که بیشتر به کیش فکر میکنم
مامان خیلی مایله به اینکه از ایران برم اما خودم وقتی بهش فکر میکنم پر از ترس میشم
وای سحر خوبه که روشن فکر هستی منم خیلی به آینده عیسی فکر میکنم
با این سنم حتی جونهای این دوره برام قابل درک نیستن هنوز این مو سیخ کردنشون برام هضم نشده و وقتی تو خیابون میبینمشون با خودم میگم آخه اینا چه فکری با خودشون میکنند چه شخصیتی دارند واقعا خودشون از اینکه خودشون را مثل جوجه تیغی میکنند خندشون نمیگیره یا خجالت نمیکشن با این وضع میاند تو خیابون و هزار تا سوال دیگه
هنوز وقتی میثم سالی یه بار موهاش را این مدلی میکنه باهاش کل کل میکنم یه جوری برو و بیا من نبینمت و....
چند روز پیش تو پارک یه دختر را دیدم حدود ۱۵ ساله موهاش را به طرز وحشتناکی درست کرده بود البته به نظر من انگار یه خربزه را با یه عالمه مو تزئین کرده بودن با یه آرایش فجیع و تو پارک اسکیت بازی میکرد حرکاتش خیلی به نظرم بد بود همه پارک خیره بهش بودن و میدیدم حتی بعضی از پسرها هم با هم پچ پچ میکنند مسخرش میکنند
میخواستم برای عیسی یه ورده راجع به این چیزها بنویسم اما ننوشتم
اما همش با خودم فکر کردم اگر عیسی وقتی برای خودش مرد جوانی شد یه روز یه دختر این مدلی را بهم نشون بده و بگه دوستش داره و میخواد باهاش ازدواج کنه اونوقت من باید چه گلی به سرم بگیرم
کلا دوست دارم عیسی بچه فهیمی بار بیاد خودش خوب و بد واقعی را تشخیص بده و راه درست را انتخاب کنه و انقدر به این کارش مطمئن باشم تا هر وقت در برابر انتخاب هاش قرار گرفتم بگم وقتی تو انتخاب کاردی حتما راه درستی را انتخاب کردی حتی اگه اون راه و اون فکر بر خلاف میلم باشه .
امیدوارم خدا هم براش جایگاه ئیژه ای داشته باشه و همیشه زندگی خدا را حاضر ببینه
چقدر اون موقع شرایط سخته هاااااااااااااااا
منم خیلی به اون روزا فکر میکنم
امیدوارم همه بچه های امروز همه جوانای امروز و فردا عاقبت به خیر بشند و رستگار

یعنی چی بری کیش؟؟؟؟
منظورت با عیسی است یا بی عیسی؟؟؟؟؟؟
اونوقت تکلیف ملاقات های بچه چی میشه؟؟؟
قانون خفتت نمیکنه؟

فعلا که با این سریالهای مزخرف صدا و سیما هر شب رو ویبره م که اگه حسین مثل سعید شد اگه مثل امیر حافظ شد اگه اگه اگه ...
بعد به خودم میگم اگه و مرض
چو فردا شود فکر فردا کنیم...

اما همیشه هرشب و روز آرزومه از ایران برم..
و وسط این آرزو فکر روزی که مامان و بابام رو نبینم دیوونه م میکنه...

آرش طالبیان دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:18 http://www.endaliban.blogfa.com

سلام سحر
آدرس وبت رو عوض کرده بودی ولس خبر نداده بودی
یادت باشه
راستی چه خبر از زندگیت؟
نبات کیه؟
مگه اونروزا بچت پسر نبود؟
اوضاع روحیت که به نظرم میاد خوب باشه
از این بابت خوشحالم
خب امیدوارم همیشه شاداب باشی
خداحافظ

سلام آرش
والا من آدرسم رو عوضم نکردم. فیلتر شدم و مجبور شدم یه وبلاگ جدید بسازم...
یادم نیست خبرها رو تا کجا داری اما مهم ترین خبر اینکه از محسن جدا شدم.
نبات هم همون پسرمه . اسمش حسینه اما من بهش میگم نبات چون خیییلی شیرینه...
ممنون از لطف و محبتت. منم امیدوارم همیشه شاد باشی...
البته از پستهات معلومه یه نموره شادتری خدا بخواد...

کوچولو عیسی سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:41

نه عزیز پدر بچه موظفه جایی که تو هستی بیاد ببیندش
یعنی هر جا بری باید بیاد اونجا
بی عیسی عزیز دل
میگم میخوام اصلا بخاطر اینکه دانش نیاد عیسی را ببره برم
گفتم که از ایران رفتن کار من و تو نیست با این همه وابستگی به خانواده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

کاش میشد بریم کره ماه و همونجا بمونیم...
گفته باشم بری کیش من هی میام سرت خراب میشم...
وابستگی به خونواده قابل حله..... نیست؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد