تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

گل بود به سبزه نیز آراسته شد....

 

 

هفته گذشته خیییییلی هفته پرکاری بود...نقدینگی مون افتضاح بود و موقع پرداخت حقوق...جنگ اعصاب تمومی نداشت...دهنوم سرویس شد و هنوز هم همه سازمانها و شرکتهای تابعه حقوق ها رو نگرفتن... 

این بود که دلیل حضور کمرنگم در نت.... 

و البته اوضاع روحی در به داغونم هم مزید بر علت شده بود و اصولا دلم میخواست به زمین و زمان فحش خواهر مادر بدم... تو این هیری ویری مدیر روابط عمومیمون هم پاشو کرد تو یه کفش و یکی از نیروهاش رو تعلیق کرد...هر روز به مدت ۱ ساعت شاهد دعوا و مشاجره این مردک الاغ با نیروهاش بودم...تقریبا همه شون با هم درافتادن و الان این واسه اون میزنه و یه ساعت بعد یکی دیگه واسه اون...من جدا نمیفهمم این کارمند جماعت ازین زیرآب زدن چه خیری دیدن که از صلح و آرامش ندیدن...جالبه که اون نیروی تعلیقی رو خود اون مردک با خودش آورد و کلی رفت و اومد تا دکی مجوز جذبش رو داد... 

خودم هم دیگه صلاح نمیدونستم اینجا بمونه...و این شد که از ۱ مهر رفت. دختر خوبی بود. علیرغم اینکه با من کار نمیکرد اما بهش حس خوبی داشتم... 

جالبه تو دعوا از بعضی ها چیزهایی آدم میبینه که اگه کسی اونها رو واسم تعریف میکرد باورم نمیشد... 

۴ شنبه که رفتم خونه تو راه گفتم آخییییییششششششش این هفته هم تموم شد...ولی خوب ازونجا که بنده از شانس یه چیزیم تو مایه های کروکودیل آخر هفته م به سبزه آراسته شد و هفته سگیم تکمیل تکمیل شد....

 

 

۴ شنبه اموات زنگ زد و گفت که فردا برادرش میاد نبات رو میبره...وسط این سخنرانی تلفن قطع شد...دوباره گرفت من الو الو کردم و تماس رو قطع کردم...زنگ زدم به بابا گفتم چه کار کنم؟؟؟فردا اگه ادعا کنه تهران نبوده و بچه رو هم نگرفته من چجوری ثابت کنم بچه رو دادم ؟؟؟ گفت به وکیل زنگ بزن ببین منع قانونی داره یا نه ؟؟قرار شد خودش زنگ بزنه و من هم تو این فاصله تلفن رو از دسترس خارج کنم... ظاهرا وکیلم مراجعه کننده داشته و گفته بوده خودش زنگ میزنه... 

نیم ساعت بعد زنگ زد و گفت که وکیل اموات زنگ زده و اونم مراتب رو اطلاع داده...وکیل من هم گفته که در حضور شاهد و با ارائه سند کتبی منع قانونیش حله... 

و در این لحظه بنده رگ سیدی م زد به سرم که من بچه رو به برادرش نمیدم...(۴ شنبه بود دیگه) 

بابا هم گفت نه بده ... شر درست میشه دعوا میشه و من هم گفتم هرچی میشه بشه... 

زنگ زدم به وکیلش و گفتم اموات با من تماس گرفت تلفن قطع شد...شما لطفا سلام من رو برسونید بگید خودشون بیان بچه رو ببرن و حتما هم بیان چون من فردا جایی کار دارم... (اونجای آدم دروغگو....) 

اونم گفت آخه آقا سید قول دیگه ای دادن؟؟؟ من گفتم اشتباه از شما بوده که با ایشون تماس گرفتید. گفت سخت نگیرید همراهی لازمه کار شماست. با هم همکاری کنید. گفتم ببخشید چجوریه که من برای چهلم پدربزرگم میخواستم برم شهرستان ایشون همکاری نکرد؟؟؟قیامت به پا کرد که حق نداری بری؟؟؟این چه همکاری یک طرفه ایه؟؟؟ ایشون سه ماهه نفقه بچه رو نریخته..بهش که گفتم میگه باید به حساب بچه حساب باز بشه...قانون گفته پول مال بچه است نه مال مادر بچه .... حالا هم قانون گفته مادر بچه رو بده به پدر بچه نه عموی بچه... گفت من که دارم خدمت شما عرض میکنم که مشکلی پیش نمیاد...گفتم فردا بچه رو نیاره شما میاین شهادت بدین که من بچه رو دادم؟؟؟ نه نمیاین چون شما وکیل اونید... 

گفت پیغامتون رو میرسونم و خداحافظی کردیم... 

فقط خدا میدونه تا صبح چقدر حالم بد بود..چقدر دلشوره داشتم..چقدر عصبی بودم..منتظر بودم یه شر حسابی به پا کنه...بابا هم که شب اومد قیافه گرفته بود واسم خداتا که تو دنبال شر میگردی و حالا هرچی که شد باید خودت جمعش کنی و منم هرص میخوردم و هیچی نمیگفتم.. 

صبح از ۶ خوابم نبرد. هرچی دعا و ثنا و صلوات بلد بودم خوندم و تا جایی که میتونستم گریه کردم که اییییییی خدا این چه سرنوشتیه که من دارم؟؟؟ پس این ان مع العسر یسری کجاس؟؟؟یسری چرا نمیرسه؟؟؟ 

ساعت ۹ زنگ رو زدن و داداش اموات پشت در بود. خدا میدونه چقدر عصبانی بودم. زنگ زدم به وکیلش و داد و بیداد. گفت من ایشون رو پیدا نکردم تلفنش خاموش بوده. گفتم مشکل شماست من بچه رو تحویل کسی جز پدرش نمیدم و در مقابل قیافه عصبانی بابا رفتم پایین. برادرشخیلی گرم سلام و علیک کرد. گفتم گواهیت کو وکالتت کو؟؟؟ گفت نمیدونم چی میگین...گفتم من رو چه اعتباری بچه رو بدم شما ببرین؟؟ چجوری اثبات کنم اگه بزنید زیرش ؟؟؟ 

گفت دعوا نداریم که سحر جون ... هرچی شما بگین. خداحافظ و رفت... 

اون روز دخترخاله هام خونه مون مهمون بودن...فقط خدا میدونه تاشب چه حالی داشتم... همش منتظر یه دعوا و شری از جانب اموات بودم ولی خدا رو شکر هیچی نشد... 

جمعه هم منتظر اثراتش بودم...حدس زدم شاید ۵ شنبه دانشگاه درس گرفته و همش خدا خدا میکردم سرش گرم شه و بی خیال نبات شه.... خدا میدونه چقدر دعا کردم...التماس کردم.. 

خدایا شر این خونواده رو از سر من کم کن... 

 

سرتونو درد نیارم ۵شنبه و جمعه گهی داشتم...... 

 

* جهت تلطیف روحیه ۵ شنبه زد به سرم و موهامو رنگ کردم... 

 

* ساعت کاریمون شده ۳۰/۸ تا ۵ و از صبح همکارا کچلم کردن اینقدر که اعتراض کردن .... خودم هم به حد کافی ازین تغییر ناراحتم... 

 

* حال و اوضاعم خخخخیییلی بهتره... نمیدونم چرا حس میکنم این ۵ شنبه و نرفتن حسین یه فصل جدیده تو رفت و آمداش به اون ور..توکل به خدا...  شاید فردا روز بهتری باشد....

 

 

نظرات 36 + ارسال نظر
مهسا شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:04 http://www.2websaz.co.cc

سلام چهار حرف داره عشق سه حرف داره گل دو حرف داره اما تو حرف نداری

لذت داشتن یه دوست خوب تو یه دنیای بد مثل خوردن یه فنجون قهوهّ گرم زیربرف درست که هوارو گرم نمیکنه ولی آدمو دل گرم میکنه


اگه غمگین بودی واحتیاج به درد دل داشتی خبرم کن.بهت قول نمیدم بخندونمت ولی این قول رومیدم که باهات گریه کنم

یک نفر . . .
یک جایی . . .
یک وقتی . . .
تموم رویاش . . .
لبخند تو بودی . . .
پس یک جایی . . .
یک وقتی . . .
با یک لبخند یادش کن

وبساز ابزار وب نویسان جوان
جدیدترین کذهای موزیک

خانومی شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:16 http://khanoomi.blogsky.com/

بیچاره داداشه مثل اینکه انسان تره ها
ببین ماکه همیشه ساعت کاریمون ۸-۵ آدم نیستیم آیا؟؟
بیخود غر میزنن!! ( بگو به تو چه حالا تو ساعت کاریت زیاده بقیه هم باید زیاد باشه؟؟)
بعضی مواقع لجبازی خیلی حال میده مثل من که یک روز رو مود گیر بودم به خطی شهرک غرب تا پونک گیر دادم تعرفت ۴۵۰ تومنه یا الله ۲۵ تومن منو بده( یعنی بگو اخه تو روت شد این حرفو بزنی !!)

کلا تو اونا از انصاف که نگذریم خود اموات بهترینشونه(دیگه ببین چه هاگیر واگیره)
اما خوب این داداش کوچیکش ارتباط خییییلی خوبی با من داشت...تا قبل از جدایی هر از چند گاهی زنگ میزد حال منو میپرسید کلا بعد خودش این داداشش آدم تر از بقیه بود...
ساعت کاری شما تغییر نکرده ؟؟؟
آدم هستید دوستم ولی خوب آدم به یه چیز که عادت میکنه عادت میکنه دیگه..بعد تغییرش سخته...
آخ که منم وقتی گیرم میگیره یه کارایی میکنم که سگ نمیکنه...
اون هفته واسه خاطر اینکه یارو ۳۰۰۰ تومن بهم تخفیف نداد شلوار جین رو گذاشتم و اومدم بیرون...(آخه بگو ۵۰ تومن میدی اون ۳ تومن هم روش) ولی خوب تو گیر بودم دیگه....حالا چشمم به شلواره مونده رومم نمیشه برم بخرمش...

MyTheme شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:37 http://www.mytheme.ir

سلام دوست عزیز
وب سایت MyTheme.ir (قالب من) گرافیک منحصر بفرد و بسیار جذابی برای قالب های رایگان وبلاگ در همه موضوعات و زمینه ها ارائه داده. اگه می خوای وبلاگت جذابیت زیادی واسه بازدید کنندگان داشته باشه پیشنهاد می کنم حتما یه سر بزن قالب ها رو ببین و انتخاب کن. موفق باشی

محمد شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:49 http://mohamed.blogsky.com/

تو اداره به خودت زیاد فشار نیار.زیاد جدی نگیر دعواهاشون رو.بذار برن به جهنم.تو به اندازه ی کافی خودت مشکلات داری.

عجب عموی فهمیده ای !خوشمان آمد.)

بند آخرتم خییییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوس داشتم.)

نمیشه..کار من خیییلی پر استرسه..مسئولیتم زیاده...دهنم واقعا سرویس شده تو این شولات...(بعد که من میگم زنا واسه کار بیرون ساخته نشدن هی شما بگین افکارت پوسیده س و دیدگاهت جنسیتیه...)

آره...خودمم انتظار همچین شعور و رفتاری رو ازش نداشتم..گارد گرفته بودم برم دعوا...

ممنون.یادم نیست چی نوشتم..مجبورم برگردم بخونمش...

امیر شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:39 http://www.yaghy2.blogsky.com

سلام
احوال سحر خانم نبات چطوره؟ بزرگ شده این قند عسل؟ از طرف من ببوسش
اومدم ببینم چطوری؟

سلام امیر
باورنمیکنی چقدر شاد میشم وقتی کامنتات رو میبینم...
لطف کردی اومدی..
نبات هم خوبه..خیلی بامزه شده...(نه به چشم منا واقعا با مزه شده...)

صابر رمیم شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:08 http://bpencil.orq.ir

سلام
چه هفته بدی داشتی
ولی خوب نباید زیاد با یاده گذشته سپرید روزگار رو
بدون که هروز یک فرصت دوبارس
و این موهبت الهی است
موفق باشی

ممنون..
تو هم موفق باشی..

ماهی خانوم یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:18 http://mahinameh.blogsky.com

اوووووووووووووووووه!! باز این بانو موفرفری سادات ما قاتی کرد!
همچین گفتی گفتم حالا چی شده!
ببخشید آبجی شب بود سیبیلاتونو ندیدیم!
خدا کمک می کنه خانومی نازم غصه نخور قربون اون موهای رنگ شده ت! خوشگل کردی واسه شوهر دکترمون دلبری کنی آره؟! درستت می کنم فرزندم!

چشمونت باباغوریه گمونم وگرنه سبیل به این کلفتی محاله دیده نشه...

اون دکی اینقدر کیلو کیلو عشوه و دلبری و موی رنگ شده و قص علی هذا میبینه که بنده و شما بهتره یه بوق بگیریم دستمون و بنوازیم بوققققققققققققققققققققققققققققق
آره داداش !!!!

مامان رهام یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:55 http://makhfipesar.persianblog.ir/

ایـــــــــــش تو هم
پنج شنبه جمعتم خوب بودن خودت ر....ی توش
انگار اگه هیچ اتفاقی هم نیوفته بازم بلدی واسه خودت روضه بخونی و اشک خودت رو دربیاری

اینجوری نگو سعیده
تو این طائفه رو نمیشناسی...

[ بدون نام ] یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:40

وای سحر نمیدونی چه حس خوبی دارم که حسین نرفته خنده رو لبام و ته دلم قنچ میزنه خانم خانماااااااااااااا چرا اس ام اسی که ازت پرسیدم جواب ندادی تا لااقل اگه از دوری عیسی دلم گرفتست بابات بودن حسین شادی کنم باور کن هر لحظه پنجشنبه دلم برای تو و حسین هم گرفتست .
از اینکه یه مادر دیگه همین نزدیکیاااااااااا درد منو داره دلگیرم
امیدوارم همه پنجشنبه ها کار براش پیش بیاد نگران نباش تا از دادگاه حکم ملاقات نگیره هرچ غلطی نمیتونه بکنه شما توافق کردید که ۱۲ ساعت پیش باباش باشه اگه به توافقتون عمل نکنید نهایتا اون باید قانونیش کنه و قانون هم خوشبختانه اینجا حرف تو رو میزنه باید پدر بچه بچه را تحویل بگیره و صورت جلسه بشه و ....
از این به بعد اگه اینجوری شد لااقل کیف کن و اعصاب خودت را خورد نکن .
از دست این بابا و مامانا

شاید خنده ت بگیره اگه بگم روم نشد بگم حسین نرفته اعظم...
شاید مسخره به نظرت بیاد ولی حس کردم با اون روحیه داغون تو اگه حس کنی باهات همدردم بهتره...(چه میدونم خوب منم قاطی بودم یه فکری کردم دیگه...)
یعنی میتونه از دادگاه حکم بگیره که کسی جز خودش بیاد بچه رو ببره؟؟؟؟؟
اینکه به داداشش بچه رو ندادم واسه خودم شر قانونی نداره؟؟؟
میگم اعظم تو یه دفتر وکالت خانواده بزن...یه پا اینکاره شدی...
دعا کن هر هفته همینجوری شه...قول میدم دیگه خودآزاری نکنم...

خانم هویج یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:07 http://hawijfamily.danagig.ir

مطمئن باش فردا بهتره.
هفته ی پیش کلا هفته ی گندی بود. تو روحش. پدر منم در اومد.
راستی اموات که مزاحم نشد دیگه؟
از ته دل واسه ت دعا کردم به زودی مشکلاتت حل بشه دوستم

امیدوارم و به این امید بسی امید بستم...
ااااا پس مشکل از تخمی بودن هفته بوده؟؟؟
خدا رو شکر تا الان خبری ازش نیست. دعا کن خبری هم ازش نشه جز خبرش...

ساحل یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:46 http://sahelsamin.blogfa.com

هر موقع نیستی یه خبری شده این هفته ثمینم عصر پنج شنبه رفت البته یارو ما کارش عشقیه حوصله داشت مییاد نداشت ۲ ماه یه بار نمییاد خوبه اما هیچ برنامه ای نمیتونم داشته باشم مثلا همین عصر جمعه با دوستم میخواستیم بچه ها رو ببریم پارک بادی اما ثمینو پس نیوورد تازه عین پر روهت گفت اگه میبریش منم میام میبینی ترو خدا تعطیل تعطیله...منم تنها رفتم فک کن تنها با دوستم و۳تا بچش..نفقه هم که از خرداد نداده و منم روش حسابی باز نمیکنم

نه بابا سرم تو اداره خیییلی شلوغه..اوضاع مالی خفن سگیه ...خیلی گرفتاریمون زیاده...
خدا رو شکر کن ساحل. همین که ۲ ماه خبری ازش نیست به خدا نعمتیه...نمیدونی این تکرار هر هفته چقدر روح و روان آدم رو آزار میده...نفقه بچه رو هم بذار پشتت از حلقومش بکش بیرون...میدونم بهش نیاز نداری ولی حق بچه تو باید ازش بگیری...
تعطیلی نیست دوستم روشون زیاده...به خدا همش رو هستن پشت ندارن کلا...
امیدوارم خیییییلی زود از شرش خلاص شی...

[ بدون نام ] یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:19

سلام سحر جان
به نظر من خواستن حسین از طرف اموات فقط برا اذیت کردن شما بوده اگه نه با چیزای که از نوشته هات دستگیرم شده به نظر بابای مسولیت پذیری نمیاد
مطمین باش خیلی زود خسته میشه
فردا یه روز بهتره

امیدوارم حرفت کاملا درست باشه و خییییلی زود از بردنش خسته
دعام کنید..خیلی زیاد

کارانا یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 http://karana.persianblog.ir

سلام سحر جون
چه آخر هفته ای داشتیا ! واسه خودش داستانیه ! یه جوری می نویسی آدم تکون نمی تونه بخوره !!
همون که آخرش گفتی توکل به خدا
ان شاا... که فردا روز بهتریه
نبات گل رو ببوس و چی بگم نمی شه بگم که بی خیال شی و آروم باشی
به امید فرداهایی بهتر و شادتر

گمونم برم تو کار فیلم و سریال یه لاستی فرار از زندانی چیزی بتونم بسازم نه ؟؟؟؟

امیدوارم که فرداها همه بهتر از امروز باشن...

خاله‌ی نبات یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:39

سلام سحری
خواستم بگم
این دیوانگیست
که امید خود را به همه چیز از دست بدهیم بخاطر اینکه در زندگی با شکست مواجه شده ایم
این دیوانگیست
که هیچ عشقی را باور نکنیم بخاطر اینکه در یکی از آنها به ما خیانت شده است


راستی واقعاً جا نداشت در توضیحات پنجشنبه و جمعه به کلفت پارتی هم اشاره بنمایی!!

دوستان این هستی ما درسته که املا ۷ شده اما میبینید چه گلیه..همیشه وقتی سگ سگم همین حرفای قلمبه سلمبه رو میگه و آرومم میکنه...
(اعظم خانوم و ساحل خانوم از روی جملات قصار یه صفحه مشق شب بنویسن...)

دیدی یادم رفت!!!!!
دوستان ما ۵ شنبه و جمعه در نقش ۲ تا کلفت بی جیره مواجب در خدمت مامانم بودیم و طبقات بالا و پایین رو سابیدیم...

صبا یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:09 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

سلام سحرجان
گاهی این لجبازی وگارددعواگرفتن آدموآروم میکنه.
توی اداره هم زیادسخت نگیر.خودت کم مشغله فکری داری؟
مطمئن باش فرداروزبهتری خواهدبود

امیدوارم...
و به این امیدخوشم....

فاطمه یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:38

فردا از امروز قشنگتره...شک نکن!

امیدوارم....

اعظم یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:50

ایشالا همیشه به جای اموات این داداشش بیاد دنبال نبات.
خدا روشکر که بهتری. موهاتم مبارک.

آره بیاد و منم نبات رو ندم و اونم بره...

قربون محبتت عزیزم...

ساحل دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:10

ما بوقیم دیگه نظراتمون ۲ روز باید تو نوبت بمونن؟ .. نمیخواممممممممممم

شما تاج سری اولا ..
بوق هم که باشی ازین بوقای خارجیه مارک داری این دوما
نظرات رو از بالا به پایین تایید میکنم...به من چه تو دیر به دیر میای و کم به من سر میزنی نظراتت آخر آخراس؟؟؟؟

اکسیژن دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:38 http://khateratesookhte.mihanblog.com

سلام. بلاگ زیبا، متنوع و جالبی داری بهت تبریک میگم. به بلاگ من هم سر بزن. اگر دوست داشتی منو با اسم "خاطرات سوخته" لینک کن و برام کامنت بذار که با چه اسمی لینکت کنم. راستی تو نظرسنجی هم شرکت کن. منتظرتم. {اکسیژن}

دختر ماه دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:36 http://sokoote-sarshar.blogsky.com

مرررسسسسییییی کلی حال کردم با این کارت.....ایول.....

میبینم مثل خودم قاطی تشریف داری....

خواننده خاموشه...(مریم) سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:32

بابا تو که با ادبی ..من همیشه میگم زندگی خیلی تخمی شده!

آره والا...چه کار کنم خوب کلمه بهتری پیدا نمیکنم....

خانم هویج سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:45 http://hawijfamily.danagig.ir

فدات شم سحر جونم. بشکنه دستی که قصد کنه روی تو بلند شه.
من فقط همدانشگاهی های سابقم رو ممکنه بزنم بسکه از دم عوضی بودن دور از جونت.
خوبی؟

تو چطوری ؟؟؟
آخ که وقتی یکی رو اعصابته رو اعصابته و خلاصه که دقیقا می فهمم چی میگی ...

مامان رهام سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:17 http://makhfipesar.persianblog.ir/

چطوری دختروک
یه پست نفس بذار حال بیایم

چه جور پستی باشه حال میای ؟؟؟

عیسی سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:12

کجایی پس ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نه نمیتونه حکم بگیره مگر اینکه برای این کار وکیل بگیره یعنی فقط خودش یا نماینده قانونیش میتونه بیاد بچه را بگیره
گفتم که تا قانونیش نکنه هیچ غلطی نمیتونه بکنه اما بهتره نزاری کار به اینجا برسه چون ممکنه قانون عوضی رای به ۲۴ ساعت بده
امیدوارم هر هفته اینطور بشه امیدوارم این کار را بکنه که یه جوری از زیر بچه گرفتن در بره
یه خورده قضیه راحت کنار اومدن داداشش مشکوک زد به نظرم
دیگه این که من نمیخوام دشمنمم هم دردم باشه چه برسه به تو !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یعنی میتونه مثلا این حکم رو بگیره که یا خودش بیاد ببره یا داداشش یا حتما باید اونی که میاد بچه رو میبره وکیل باشه؟؟؟
اعظم خیییلی دلم شور میزنه...
نمیدونم چه مرگمه...

صبا سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:08 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

بازکجامشغولی شیطون؟

امروز قول میدم آپ کنم...

فلفل بانو چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:54 http://pepperandsald.persianblog.ir/

سلام. دلم گرفت.
چون تازه واردم نمی دونم چرا جدا شدی ولی دلم برای حس مادرانه و اون طفل معصوم گرفت
با اجازه لینکت کردم

ممنون از محبتت ...
و ممنون از دل مهربونت..

ماهی خانوم چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:55 http://mahinameh.blogsky.com

کجایی خانومی؟ باز رفتی فر موهاتو صاف کنی؟! داری غیبت می خوری هاااااا! بیا دلم برات تنگ شده

ماهی دست از سر من وردار...
موهای من لخت لخت لخته...
حسرت یه پیچ خشک و خالی خییییلی وقته به دلم مونده..

ساحل چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:55 http://sahelsamin.blogfa.com

سحر جون مادرت بنویس دیگه..کجایی پس؟

وقت نمیشه
این دکی نمیذاره تکون بخورم...

بانو چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:54 http://www.golbano.pardisblog.com

خدایا همه خوشی ها رو برای سحر گلی بفرست و همه اونایی که دخمرمونو اذیت می کنن اوخ بنما!

من و خیلیا میچزونن بانو جون
از میون همشون همون اموات رو خدا اوخ کنه واسه من بسه...

صبا چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:01 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

سحراینبارغیبت کنی بایدبابزرگترت بیای ها

امیر چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:42 http://www.yaghy2.blogsky.com

از این که دیر به دیر بهت سر میزنم باید ببخشید کارم یک توری شده که اصلان وقت نمیکنم که بیام رو اینترنت ولی همیشه به یادت هستم
باز هم از طرف من اون وروجک رو ببوس

از دیدن کامنتات همیشه تا ته دلم شاد میشه...
اینو جدا و بی اغراق میگم...
منم خیلی به یادتم دوست عزیزم.
موفق باشی هم در کار هم در زندگی...

خواننده خاموشه...(مریم) چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:20

سحری چرا نمیری المان پناهدنده بشی؟ اونوقت اموات دیگه بدجور تو کف میمونه

آرزومه برم آلمان پناهنده شم...
تو اگه راه و چاهشو بلدی قربون مرامت کمکم کن...

ساحل پنج‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:29

بد قولللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللل


شرمنده در حد اعلااااااا

کوچولو عیسی شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:26

سلام بیا بگو چه خبره این هفته هم چون جوابم را ندادی دلم خوش شد که حسین نرفته .
والا درست نمیدونم اما بعید میدونم بشه اینجور وقتا میگن باید وکیل قانونی باشه اما نمیدونم فرایندی وجود داره که بتونه اون را وکیل قانونیش بکنه یا نه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
شاید بتونه کاری بکنه که پدرش بیاد بگیره چون خیر سرش جد پدریهو همه جای قانون ما وارد شده پدر یا جد پدری !!!! اما برادرش را بعید میدونم

نه عزیزم این هفته راس ۹ حسین رفت. جوابت رو دادم الان نگاه کردم دیدم فیلد شده به دستت نرسیده...
امیدوارم این مملکت و قانوناش و جد پدری و پدرای عوضیش کلهم همه با هم برن زیر گل...

محمد شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:17 http://mohamed.blogsky.com/

خیییییلی خودم رو کنترل کردم اینو نگم ولی انگاار نمیشه:

ایی تو رووووووووووووووووووووح دکی جون که نمیذاره سحری بنویسه.))) آخیش راحت شدم.

خیییییییییلی تیکه بود...
دمت گرم
کلی خندیدم..

صبا شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:09 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

می کشمت سحر.ازچهارشنبه که میری همش منتظرشنبه ایم که آپ کنی.حالاهم که میای آپ نمی کنی.بازم نگی دکی اجازه نمیده نفس بکشی ها

اسم این دکی رو نیار که از دستش شکارم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد