تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

هاپو شدنون .....

  

 

گریه نمیکنم نه اینکه خوبم 

نه این که دردی نیست نه این که شادم
یه اتفاق نصفه نیمه‌ام که
یهو میون زندگی افتادم
 

یه ماجرای تلخ ناگزیرم
یه کهکشونم ولی بی ستاره
یه قهوه که هر چی شکر بریزی
بازم همون تلخی نابو داره

 


 

* شخصیت بد هفته پارازیت محمد لاریجانی فرماندار شمیرانات به خاطر ..... و میخ شدم تو صفحه تلویزیون ... 

به چهره ش خوب نگاه کردم و غم رخنه کرد تو دلم... 

معلم محبوب من بود تو یه روزایی از زندگیم...اون موقعا بچه دار نمیشد و من رو خییییییییلی دوست داشت ... بعدها هم که خدا پشت سر هم بهش ۳ تا دختر خوشگل داد بچه هاش خیییلی دوستم داشتن و از سر و کولم آویزون بودن... 

یاد ساعتهای طولانی درد و دل خانومش افتادم که با مامانم میکرد و از دست مادرشوهرش می نالید...یاد اینکه مامانم همیشه به عنوان یه اسطوره صبر اونو مثال میزد.... 

حتما خودش خوشحاله...شاید ترفیع بگیره...حتما میگیره 

من اما دلم نمیخواد معلمم شخصیت بد هفته باشه...هرچند سیاست بین ما خط قرمزی کشیده باشه... 

من اما .... براش ناراحتم حتی اگر این چیزی باشه که آرزوی اون باشه.... 

 

 

* نبات ۵ شنبه رفت...راس ساعت ۹... وقتی برگشت عین یه جوجه غمگین بود. با هیشکی حرف نمیزد... ۱ ساعتی گذشت تا یخش باز شد...   دارم دیوانه میشم... اینو جدی میگم... این رفت و آمدها امونم رو بریده...وقتی میاد عین یه مرغ سر کنده س....

گریه نمیکنم نه اینکه سنگم    گریه غرورم و به هم میزنه..... 

  

 

* ۵ شنبه پس از رفتن نبات من و هستی رفتیم نمایشگاه بستنی کیک و محصولات رژیمی (شما بخونید ما به هوای مامان رفتیم که چون دیابت داره واسش شیرینی جات بدون گلوکز بخریم... اما خوانده هایتان را باور نکنید...)به درد سگ نمیخورد... بعدش هستی رفت خونه دوستش و من ویلان شدم تو خیابونا...پس از ویلانی با سمانه قرار گذاشتم رفتم نوین چرم و یک عدد کفش از طرف مامانم واسه خودم خریدم (پول داده بود از طرفش واسه خودم کادوی تولد بخرم) ازونجا رفتیم پاساژ قائم ازونجا بوستان و ۹ شب رسیدم خونه... اموات تیپ زده بود در حد لالیگا(فاطمه و مرضیه غیبت داریناااااااا....) یه تیشرت نارنجی دخترونه تن نبات کرده بودن که خدا میدونه چقدر به این خاطر لجم گرفت... خدا رو شکر حرفی از اون هفته نزد... 

یادم رفت بگم که ۲ تا بلوز و یه کتونی واسه نبات خریدم و یه بلوز و دو تا آویز رو مانتو واسه خودم... 

 

* ۴ شنبه از ۸ صبح تا ۳ بعد از ظهر اموات تنگ دلم نشسته بود و دستور میداد و خیییییلی زیاد تو کونش عروسی بود که من مجبورم اوامرش رو اطاعت کنم...(دکی هم مشهد بود و خرده فرمایشات تلفنیش سرویس کرد اینجانب رو...) 

با عرض معذرت ۴ شنبه کانه یه هاپوی واقعی حال همه بچه های حوزه رو به ترتیب گرفتم... 

مرخصی ندادم - داد زدم - گیر دادم و به مصداق واقعی کلمه دیوونه شده بودم........... خدا من رو ببخشه.....  خدا اموات مجازات کدوم گناه منه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

* یه ساعته دارم سخنرانی میکنم که همکارا منو کچل کردن از بس به تغییر ساعت کار اعتراض میکنن. خصوصا خانم ها خیلی معترضن. میگن دیر میرسن. به زندگی و بچه هاشون نمیرسن... 

دکی داره چک امضا میکنه...اصولا تو روز ۱ کارتابل بیشتر نمیبینه (خسته میشه خوب..) امروز که شده ۲ تا هر آن منتظرم یه غری بزنه و همینطوری که دارم مراتب اعتراض همکارا رو منعکس میکنم فکر هم میکنم که ایندفعه اگه غر اضافی بزنه بهش میگم ببخشید من آدم نیستم که تو طول روز ۸۰۰ تا نامه ارجاع میزنم ؟؟؟؟؟  

غرش یعنی دود و از کله م بلند کرد... 

- خانوم مصوبه دولته..چطور وقتی تعطیلتون میکنه بشکن میزنین حالام که ساعت کاریتونو زیاد کرده بزنین دیگه... خانوم ها هم ادای اضافی میان...کمتر که وقت داشته باشن کمتر پولاشونو میدن پای رنگ کردم موهاشون.................. 

  نا خودآگاه دستم رفت به مقنعه م. یعنی موهام اومده بیرون دیده ؟؟؟ 

 دلم میخواد گیرش بیارم خفه ش کنم.... 

دلم میخواد به تلافی ۴ شنبه که اینقدر به خاطر اموات من رو هرص داد و اینقدر خونسرد گفت ایشون همکار خوب شما هستن .. گذشته رو فراموش کنین و ایضا به تلافی تیکه امروزش تا میخوره بزنمش... 

 

* شبیه حس پژمردن ، دچار شک و بی رنگی

من و روحم ، تو تنهایی ، حقیقت داره دلتنگی

گل بود به سبزه نیز آراسته شد....

 

 

هفته گذشته خیییییلی هفته پرکاری بود...نقدینگی مون افتضاح بود و موقع پرداخت حقوق...جنگ اعصاب تمومی نداشت...دهنوم سرویس شد و هنوز هم همه سازمانها و شرکتهای تابعه حقوق ها رو نگرفتن... 

این بود که دلیل حضور کمرنگم در نت.... 

و البته اوضاع روحی در به داغونم هم مزید بر علت شده بود و اصولا دلم میخواست به زمین و زمان فحش خواهر مادر بدم... تو این هیری ویری مدیر روابط عمومیمون هم پاشو کرد تو یه کفش و یکی از نیروهاش رو تعلیق کرد...هر روز به مدت ۱ ساعت شاهد دعوا و مشاجره این مردک الاغ با نیروهاش بودم...تقریبا همه شون با هم درافتادن و الان این واسه اون میزنه و یه ساعت بعد یکی دیگه واسه اون...من جدا نمیفهمم این کارمند جماعت ازین زیرآب زدن چه خیری دیدن که از صلح و آرامش ندیدن...جالبه که اون نیروی تعلیقی رو خود اون مردک با خودش آورد و کلی رفت و اومد تا دکی مجوز جذبش رو داد... 

خودم هم دیگه صلاح نمیدونستم اینجا بمونه...و این شد که از ۱ مهر رفت. دختر خوبی بود. علیرغم اینکه با من کار نمیکرد اما بهش حس خوبی داشتم... 

جالبه تو دعوا از بعضی ها چیزهایی آدم میبینه که اگه کسی اونها رو واسم تعریف میکرد باورم نمیشد... 

۴ شنبه که رفتم خونه تو راه گفتم آخییییییششششششش این هفته هم تموم شد...ولی خوب ازونجا که بنده از شانس یه چیزیم تو مایه های کروکودیل آخر هفته م به سبزه آراسته شد و هفته سگیم تکمیل تکمیل شد....

ادامه مطلب ...