تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تولد امسالم...

 

 

* دوستان عزیز مشکل پست رمزدار حل شد . تصمیم گرفتم کا فی السابق سیاست سوت زدن رو در پیش بگیرم...چون چاره نیست همینه که هست... 

 

* تولدم در حالی برگزار شد که فکر میکردم رفتن به فرحزاد و دیدار دوستان قدیمی که زمانی با هم ول بودیم تو صف های طویل جشنواره فیلم فجر باعث میشه یه کم از حال و هوای این حس بد که ۲۷ سالگی هم تموم شد دربیام. اما خوب محاسبه م غلط از آب درومد. دیدار دوستهای قدیمی شاید بدترین نتیجه ممکن رو تو روح و روانم گذاشت و باعث شد از ته دل آرزو کنم کاش امروز ۲۲ ساله میشدم. کاش نباتی در زندگیم نبود. کاش دلمشغولی های مادرانه ای وجود نداشت. کاش این حس گند که اگه بتونم از ایران برم و محسن بگه نباید نبات رو ببری اون وقت چی رو هرگز تجربه نمیکردم؟؟؟ ای کاش این سوال که اگه برم بی نبات اونوقت نبات چی به سرش میاد هرگز مطرح نبود؟؟؟؟ ای کاش میشد اگر کسی به دلم مینشست فرصتی بود تا بی محابا تلاشی برای جلب توجهش  کرد... ای کاش ترس از مادر بودن همه جا با من نبود.... ای کاش وقتی دلم عشقی رو طلب میکرد فرصتی برای عاشقی بود... ای کاش روز تولدم جور دیگه ای بود... 

ای کاش فضای من جوری بود که مجبور نبودم همه پازل ها رو کنار هم قرار بدم تا تصمیمی رو بگیرم. ای کاش من هم یک ۶۶ ی بودم. به دور از دغدغه های مادری جوان با فرزندیکه در آن روز ۵ شنبه نمیدانست کودکش کجاست و چه میکند... 

ای کاش فرصتی برای ریسک بود... برای تجربه هایی جدید...برای قهرها و آشتی های دوستانه..برای پیامک زدن های یواشکی... 

ای کاش  

ای کاش  

ای کاش... 

و دلم برای خودم میسوخت... 

و دلم هنوز هم برای خودم میسوزد... 

 

ای کاش خدا قدری فقط قدری مهربان تر سرنوشت را برایم رقم زده بود... 

 

 

* ۱ آبان تولد مامانم بود. برای مامانم و بابام بلیط گرفتم تا هفته آینده برن امام رضا...حس خوبی دارم. خوشحالم کاری براشون کردم.هرچند کاری کوچولو و کم...شاید اینطوری امام رضا صدام رو شنید... 

 

* تولد امسالم بی شک بدترین تولد عمرم بود. خوشحالم که این روز نحس سپری شد و سپرده شد به تاریخ.

 

نظرات 43 + ارسال نظر
روتین یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:06 http://rutin.blogsky.com

کشتی مردی در یک طوفان عظیم غرق شد اما این مرد به طرز معجزه آسایی نجات یافت و توانست خود را به جزیره ای برساند.

این مرد با هزاران زحمت برای خود یک کلبه ساخت ...

روزی برای تهیه آب به جنگل رفته بود ؛ وقتی به کلبه برگشت در کمال ناباوری دید که کلبه در حال سوختن است.

به بخت بد خود لعنت فرستاد و بعد شروع به گله کردن از خدا کرد که : خدایا تو مرا در این جزیره زندانی کرده ای و حالا که من با این بدبختی توانسته ام این کلبه را برای خودم درست کنم باید اینگونه بسوزد!


مرد با همین افکار به خواب عمیقی فرو رفت ... .

صبح روز بعد با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید ؛ او نجات یافته بود!
وقتی سور کشتی شد ، از ناخدا پرسید چگونه فهمیدید که من در این جزیره هستم؟

ناخدا پاسخ داد : ما علایمی را که با دود نشان می دادید دیدیم!
...........
آره رفیق خدا بهترین سنوشتو برا ماها میخواد البته که خودمون خرابش میکنیم...

خانم هویج یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:10 http://hawijfamily.danagig.ir

تولدت مبارک عزیزم.
این همه تلخ نباش دختر.
ببین درسته که شاید توی شرایط خوبی نباشی اما الان مادری و بهترین و قویترین حس دنیا رو داری تجربه میکنی. خیلی ها حسرت داشتن این حس رو میخورن. اینقدر برنگرد به گذشته. توی حال زندکی گن. به نباتت برس. از وجودش لذت ببر. از اینی که هستی راضی باش و لذت ببر. دنیا رو نمیشه عوض کرد. سرنوشت رو هم همین طور. پس باهاش کنار بیا. هنوز نصف بیشتر روزهای زندگیت مونده. تصمیم بگیر که خودت زندگیت رو بهتر کنی

[ بدون نام ] یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:36

اه اه سحر
انقدر دری وری گفتی که آدم یه جوری میشه بگه تولدت مبارک
بابا مگه تولدت ۱۹ نبود ؟؟؟؟؟؟؟
البته بهت حق میدم کلی آدمی تو برهه تولدش حالش خراب میشه از این پروسه زندگی و ...........
سحر جدا عجب رویی داری خداییییی
حالا یه دختر جوون شوهر نکرده که این چیزا رو لمس نکرده از این چیزا بخواد یه چیزی اما منو تو که ته این حرا و عشقولانه ها را دیدیم من و تو که میدونیم آخر آخرش هیچی تهش نیست
من و تو که میدونیم آخر آخرش زن ایرانی یعنی سرویس دادن عشق ورزیدن یه دنیا برای عشق گرفتن به اندازه سر سوزن
بابا اینا همشون سر و ته یه کرباسند
چند وقت پیش با یکی از دوستام صحبت میکردم سراغ شوهرای بقیه را میگرفتم فلانی خوب شده این یکی شوهرش چطوره ؟ و...
بعد دوستم برگشت گفت نه بابا مثل اینکه تو هنوز از این جماعت قطع امید نکردی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اما قطع امید کردم شاید دلم و در اعماق وجودم نیاز به یه عشق گرم داشتم به یه محبت ناب شاید حسهای زمان دختریم و نیاز به یه همدم گاهی در وجودم شعله ور بشه
شاید
شاید
شاید
اما الان مطمئنم دست نیافتنی
عزیزم گشتیم نبودااااااااااااااا
بعدش هم فکر کنم محسن اونقدرها هم بد نبوده که گاهی این فکرا به سرت میزنه دانش کلا من و با هر چی مرده مشگل دار کرده ههههههههههههههههههههههههه

اشک شادی شمع و نگاه کن که واست میچکه چیکه چیکه
کام همه رو بیا شیرین کن بیا کیک و ببر تیکه تیکه
من کیک تولد میخواممممممممممممممممم

چیزیایی که نوشتم به اضافه کلی چیزای دیگه احساسم بود تو اون روز لعنتی...نمیدونم دیگه رو ندارم یا نه...

و یه چیز دیگه:
من به همه مردها بدبین نیستم.
من با همه وجود معتقدم مردهای خوب هم خدا آفریده
و با عرض معذرت چیزایی که گفتی رو قبول ندارم. و معتقدم هنوزم میشه عاشق شد....
محسن اصلا بد نبود. خیلی هم خوب بود. من عاشقش بودم. با همه وجود. بد شد....مثل همه خوبهایی که بد میشن...و این بدی و خوبی از نظر من بود. گو اینکه وقتی برای من خوب بود خیلی ها میگفتن بده و وقتی برای من بد شد از نظر خیلی ها اول خوبیش بود...
و من با هیچ مردی مشکلی ندارم. به جز محسنی که بد شد.

نیکو یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:45 http://boyekhobegandom79.blogsky.com

زندگی بسیار کوتاه است . خطر کن ، پای میز قمار زندگی بنشین ! چه میتوانی از دست بدهی ؟؟ما با دستانی خالی امدیم ، با دستان خالی هم خواهیم رفت .چیزی برای از دست دادن وجود ندارد .فقط کمی وقت برای بازیگوشی ، برای زمزمه کزدن آوازی دل انگیز باقی است و زمان از دست رفته است . هر لحظه بسی گرانبهاست

خیلی زیبا بود.
خصوصا این جمله که ما با دستانی خالی امدیم ، با دستان خالی هم خواهیم رفت .چیزی برای از دست دادن وجود ندارد...

خانومی یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:49

این حس طبیعی بوده اولین تولد بعد از جدایی
جدایی از کسی که به قول خودت خوب بوده و بد شده پس میتونست این حس به وجود بیاد
ببین شرایط تو تو اون جمع بدتر بوده چون همه ازش آگاه بودن و ی تغییر اساسی بوده ولی چه میدونی تو دل هر کس چه خبره یا چه مشکلاتی میتونه وجود داشته باشه

طبق معمول حق با توست و درست میگی...
و طبق معمول من هم حق دارم...

فاطمه اورجینال! یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:48

چه غم لطیفی داشت این پستت!

شاید هرچی بگم چرت باشه چون نمیتونم درکت کنم...اگر بگم درکت کردم دروغ گفتم!تنها هنری که میتونم داشته باشم حس هم ذات پنداریه...اینکه خودمو بذارم به جات...

من خیلی قدمت زیادی توی تجربه ی عشق ندارم...چندماهی بیشتر از عمر حسی که توی وجودم به وجود اومده نمیگذره ولی به دور از همه ی هیجانات و جوگیری های دخترانه باید بگم به نظرم کااااااملا درست فکر میکنی...
سحر واقعا «هنوزهم میشه عاشق شد...»کماکان بهش فکر کن...بیشتر فکر کن...

بلههههههههه؟؟؟؟؟؟
قطع و وصل میشه صدا نمیاد...
عمر عاشقی........؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چه عالی فاطمه...این حس رو علیرغم همه سختی هاش قدر بدون و قول بده همیشه عقلت باشه که برات تصمیم میگیره...

باشه. قول میدم بهش بیشتر فکر کنم.
(گمونم کارگروه های اداره هم بی تاثیر نبوده البته...)

دیازپام یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:28 http://diazepam.blogsky.com/

تولد منم تو آبانه!

ولی تولد من تو آبان نیستا..
تولد من ۲۹ مهره..
(آپم چند روزی دیلی داشت شرمنده)

کارانا یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:22 http://karana.persianblog.ir

سلام سحر جونی خوبی ؟ تولد مبارک عزیزم
نمی دونم چی بگم من خیلی خوب نمی نویسم . حس حسرت نسبت به گذشته خیلی بده خیلی تلخه می دونم. منم این حسو خیلی دارم یه چند وقتیه تصمیم دارم این روزامو خوب بگذرونم تا فردا باز حسرتشون رو نخورم . به نظرم شرایطط خیلی خوبه یه نبات خوشگل داری که خیلیا آرزوشو دارن . با خودت خوب باش خوش باش عاشق شو لذت ببر ... نمی دونم شاید گفتنش واسه من راحته ولی نمی دونم چی بگم فقط امروز حداقل یه جوری باش که فردا حسرتش رو نخوری( البته اگه من بودم که احتمالا حالم خرابتر بود ) ولی خوب واسه بقیه نسخه بپیچی راحته
امیدوارم تو پست قبلت هم اتفاق بدی نیافتاده باشه عزیزم
دعا می کنم برات که خدا روزهای بهتر و شادتری رو برات بفرسته میدونم تو و نباتی حقتونه
ببخش دیر به دیر میام مدرسه حسابی این روزا وقتم و می گیره

گذشته گذشته...
اما خاطراتش حسرتاش و اسیببهاش تا بیاد کمرنگ شه خوب زمان میبره...

میخام همه تلاشم رو بکنم که فردا حسرت امروزها رو نخورم..
دعا کن اونجوری که میخوام بشه..

همین که گاهی سر میزنی بی حد خوشحالم میکنی..
من هم برات کلی آرزوی خوب دارم..

دختر ماه یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:23 http://sokoote-sarshar.blogsky.com

سحر نمیدونم بگم ازت توقع این طرز فکر رو نداشتم یا بگم داشتم!!!شاید من که هنوز مادر نشدم و دقیقا ۶۶ی هستم نتونم راجع به احساسات این پست نظر بدم....اما فقط این رو میدونم که باید از یه جایی شروع کنیم سنت های غلط رو بشکنیم...مگه تو گناه کردی که مادر شدی؟؟؟که حالا باید تا آخر عمرت تاوانش رو پس بدی؟؟باید بشینی توی خونه و به هیچ مردی هرگز فکر نکنی چون حرمت اسمت شکسته میشه؟؟یا باید آینده خودت رو خراب کنی برای فرزندی که وقتی بزرگ شد شاید هرگز اسمت رو نیاره!!!میدونم اینجوری نگاه کردن به این موضوع سخته!!چون تو پری ا ز غریزه ی مادرانه!!اما سحر تو قبل از اینکه مادر باشی ...زن باشی...یک انسانی!!!با تمام حقوق انسانی!!!چرا اموات باید صاف صاف خوش و خرم بگرده و یه روز با نبات ِ تر و تمیز حال کنه بعد تو همش باید به گا بری و نگران باشی؟؟؟چون زنی؟؟چون مادری؟؟؟چرا اون باید هر تصمیمی که میخواد راحت واسه آینده اش بگیره و خیلی زود هم یه زندگیه تازه رو شروع کنه بعد تو مثل کسی که توی زندانه همش دلت بلرزه که نکنه کارم اشتباه باشه...نکنه نبات نباشه!!!سحر مطمئن باش اگه الان به اموات بگی بیا نبات رو ببر واسه خودت هرگز این کار رو نمیکنه..اینقدر خودت رو اذیت نکن...یه روز چشم وا میکنی میبینی شده ۶۰سالت...و کل زندگیت به چه کنم چه کنم گذشته....و هیچوقت دیگه طعم عشق رو نچشیدی..طعم آرامش رو نچشیدی....
میدونی من از نصیحت خوشم نمیاد اما وقتی میبینم تو داری هر روز بیشتر به گا میری نمیتونم ببینم...نمیتونم ببینم این غریزه ی لعنتی ٬ این زن بودن توی این فرهنگ و کشور مزخرف مردسالار داره جوونیت رو نابود میکنه...روزهایی که تو باید با فراغ بال آینده ات رو بسازی...روزهایی که باید دوباره عاشق شی بدون ترس از اینکه مادری!!مجبورم بگم!!
بیا ما از خودمون شروع کنیم...بیا قبل از زن بودن و مادر بودن انسان باشیم...
در آخر تولدت مبارک.به امید روزهایی سرشار از زندگی (نه مردگی) برای تو و برای تمام زن هایی که محکومند به مرگ تدریجی چون مادرند! :***********

شاید تو ۶۶ی باشی دختر ماه...شاید من رو نفهمی چون ابتدای راهی هستی که من تا تهش رو رفتم و به بن بست خوردم
اما بی شک یه دوست خوبی..دوستی از نسل من که دغدغه های من رو حس میکنه و میخواد که تلاش کنه برای نابودی باورهای غلط جامعه ای که ازش متنفره...
رو راست بگم پستت رو چندین و چند بار خوندم و لذت بردم از نثر و قلمی که بسیار شبیه منه و از حرفهایی که انگار خودم نوشتم برای خودم...
همه تلاشم رو میکنم که از به گا رفتن بیشتر خودم جلوگیری کنم و باور کنم من نصف نگرانی ها رو باید برای حسین داشته باشم . و نصف باقی مونده ش باید بر عهده اموات باشه...

مرسی دختر ماه.
گمونم ۶۶ ی ها کلا دوست داشتنیند..

ماهی خانوم یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:39 http://mahinameh.blogsky.com

اه باز که تو گند شدی؟ نبات ننه ی موفرفری های لایت آبی! تولدت مبارک قربونت برم جمله ای که نیکو جون برات نوشته همه ی حرفایی بود که می خواستم به سبک خودم برات بگم! دیگه نمگیم!
ببین منم موقع تولدم همیشه مخم پ ر ی و د میشه و از این چرت و پرتا زیاد میگم! کاملا هم طبیعیه. چون هرسال فکر می کنیم سال دیگه باید یه گهی شده باشیم اما نشدیم! لذا شما خودشو ناراحت نکن خواهر! این نیز بگذرد! دوستت دارم جیگرم
راستی تولدت چندم بود؟ کاش می گفتی اس ام اس خوشگل بزنم برات خوشگلم! یادت باشه اینجا یه عاااااااااالمه دوستای خوب و ماه و مامانی و جیگر مثل من داری که اندکی دوستت دارن!
خدا نبات رو برای تو همه ی خاله های مجازیش حفظ کنه. راستی ما هم هفته ی دیگه میریم مشهد!
شاد باشی یه دنیا

نه بگو...هر کی جای خودش..بگو دیگه...

تولدم ۲۹ مهر بود. الان هم اس ام اس بزنی قبوله...

خوش به حالتون. التاس دعا...
جان خودت یه ذره از قول من سر امام رضا هوار حسین کن...

کوچولو عیسی دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:41

خوبه عزیزم خیلی خوبه که میدونی همه مردها بد نیستن
خوبه که هنوز میتونی عاشق بشی و به این موضوع فکر کنی
خیلی خوبه که عشق را با محسن تجربه کردی
تو همه این مسائل از من جلویی
من خیلی زودتر از اونی که بتونم عاشقشم بشم فهمیدم که اون اصلا خوب نیست و لایق عشقم نیست
نمیدونم گاهی کسایی که فاصله بیشتری از من داشتن بعد از این که میفهمیدن میگفتن شما که انقدر عاشق هم بودید اما من این موضوع را اصلا به خاطر نمیارم شایدم یه روزی بودم
الان فقط گاهی لحظه ای و گذرا به خدا میگم کاش عشق از این نوع را تجربه کرده بودم و....
من با خوش بینی خیلی زیاد پا به عرصه زندگی مشترک گذاشتم
با خوش بینی زیاد به مردها فکر میکردم و نگاه میکردم بد تو ذوقم خورد
و الان از اون طرف افتادم هههههههههههههههههه
حرف درست حرفه توست عزیزم
اما بدون این حرف درست و این فکر درست نباید بزراه زندگی الانت خراب بشه نباید بزاره آرامش هر چند مختصر این دورت مخدوش بشه
حس قشنگ نباید باعث بشه حس امروزت بد باشه و خیلی چیزای دیگه
این حس خوبه باشه برای اینکه با امید و زیبا تر زندگی کنی
بابات اون دوتا کلمه اول نظر قبلم معذرت میخوام قصد جسارت نداشتمااااااااااااااااااا
دوست دارم شاد باش دوست دارم همیشه پستات پر باشه از بستنی و مهمونی و شکلاکهای خنده دار
قربونت برم

من کی گفتم هنوزم میتونم عاشق شم اعظم..من گفتم هنوزم میشه عاشق شد...من یه چیز کلی گفتم برای هممون
نمیدونم عشق و عاشقی یعنی چی و آیا حس من تو اون روزها اسمش عشق و عاشقی هست یا نه اما مطمئنم محسن رو خیلی دوست داشتم...و الان دیگه مهم نیست که اسم اون احساس چی بوده...
مهم اینه که به بن بست رسید و تبدیل شد به نفرتی که هنوز که هنوزه وقتی یادش میفتم تا ساعت ها آرامشم میره تو قوطی....

و امیدوارم روزگار به هممون این فرصت رو بده که عاشق شیم...خصوصا به من و تو و ساحل

یلدا دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:13

تولدت مبارک سحر جان مسیکه خیلی دیر کردم شرمنده
درک میکنم احساسات تو اون زمان رو اما عزیز دلم به خدا خیلی وقتا آواز دهل هستن چیزایی که می بینیم و آرزوشو می کنیم.

ممنون عزیزم.
حرفتو قبول دارم...خیلی از آرزوهای ما یه چیزیه تو مایه های از دور دل میبره از تو زهله...

امیر دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:34

به نظر من این شعر پروین جالبه
چون هم سحرُ داره هم هستی و هم سرنوشت
سرو خندید سحر، بر گل سرخ
که صفای تو بجز یکدم نیست
من بیک پایه بمانم صد سال
مرگ، با هستی من توام نیست
من که آزاد و خوش و سرسبزم
پشتم از بار حوادث، خم نیست
دولت آنست که جاوید بود
خانهٔ دولت تو، محکم نیست
گفت، فکر کم و بسیار مکن
سرنوشت همه کس، با هم نیست
ما بدین یکدم و یک لحظه خوشیم
نیست یک گل، که دمی خرم نیست
قدر این یکدم و یک لحظه بدان
تا تو اندیشه کنی، آنهم نیست

احسنت به این ذوق و طبع هنری...
ای ول داری والا...

مامان رهام دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:39 http://makhfipesar.persianblog.ir/

آره چقدر نیکو متن قشنگی واست گذاشته
تولدت مبارک.
دیشب تو خونه تو ذهنم بودی
با خودم می گفتم امروز ازت بخوام عکست رو واسم بفرستی
هر چند تو رو شبیه نبات تصور می کنم
کاملترین گفته ها در مقابل این حال و هوات رو نیکو جان گفت.
قرار شد به خود اجازه ورود این افکار رو ندی.
تا جرات غصه خوردن رو داشته باشی غصه می خوری.
این فشارهای روانی که به خودت میاری اوضاع رو بهتر که نمی کنه.
راستی یه داخل پرانتزی بگم؟
(وقتی متن هر پستت رو می نویسی رنگ نوشته هاش رو سیاه انتخاب کن تا چشمامون هم یه حالی بیاد)

این نیکو بانو اصولا یه دونه باشه...
تا عکسم رو بذارم من رو خییییلی خوشگل و خوش تیپ تصور کن بی زحمت...

من تا الان دقت نکرده بودم رنگ نوشته هام سیاه نیست...چششششم ازین دفعه پیشنهاد شما لحاظ می گردد.

جودی آبوت دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:20 http://sudi-s.blogsky.com

عزیز دلم خدا صداتو میشنوه هرقدر هم یواش و با صدایی خفه در گلو صداش بزنی .
ان شالا که دریای شادی به دلت سراریز میشه

ممنون عزیزم...
تو هم برای من دعا کن...حتی اگه شده یواش و با صدای خفه تو گلو...

[ بدون نام ] دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:23

خیلی دلم گرفته سحر خیلی
نمی دونم چرا اینا رو به تو میگم ...

ازون جا که دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید...دل گرفته هم چو دل گرفته ببیند خوشش آید ... احتمالا دلیلش اینه...

جودی آبوت دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:10 http://sudi-s.blogsky.com

آره خدا رو شکر زندگیم خوبه . من تازه ازدواج کردم .۳ماهه . همسرم خــــــــــــــــــــیلی مرده خوبیه . نازنینه . راضیم . دغدغه های ریز ریز دارم البته تو زندگیم ...
مرسی مه باهام حرف میزنی

منم ممنونم از تو
به خاطر همه چی.

وخوشحالم که بابالنگ دراز رودوست داری.

فاطمه دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:11

تولدت مبارک
۱- من دلیلی نمی بینم که ادمی همیشه از حالش راضی باشه. حتی به نظر من اگر این ای کاش ها و نارضایتی ها رو نداشته باشی البته خیلی کم (نه هر روز هفته) نمی تونی عملکرد تو تغییر بدی. این نیز بگذرد. امیدوارم پست بعدی شاد باشی.
۲- نمی دونم مشکلت ربطی به پست قیلی داره یا نه چون نتونستم پست قیل رو بخونم . ولی به هر حال خدا رو شکر که نبات رو داری که یه مامان گفتنش به هزاران هزار می ارزد.

شاید کامنت من آرومت نکنه. به هر حال خودت و نوشته هات رو دوست دارم

۱ - منم باهات موافقم. دلیلی نداره همیشه آدم آب خوش از گلوش بره پایین. اصولا بهتر آنست که همیشه اب خوش از گلوت نره پایین...

۲- نه پست قبل یه مشکل کوچولو بود که رفع شد...

ممنون ازینکه بهم سر میزنی دوست عزیز.

صبا دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

سلام سحرجون.احساست رودرک میکنم.میدونم چی میگی وبه قول خودت توی اون روزلعنتی چه حالی داشتی.اماعزیزم چه میشه کرد.این خاطرات قسمتی اززندگی توهستندکه بایدباهاشون کناربیای.میدونم تموم این دلتنگی هاوحسرتهاوآه کشیدنهابادیدن یه خنده ازنباتت یادت میره.میدونم حاضری تموم رنجهای دنیا روتحمل کنی که صدای خنده حسین روبشنوی.میدونم وقتی صدات میزنه دلت براش ضعف میره.ازطرفی میدونم تموم احساسات متناقضی که توی دلت جمع شده همیشه همراهته وکاریش نمیشه کرد.امابایدباهاش کناربیای.

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

صبا دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

به روزم وضمناًرمزهم میخواااااااااااااااام

جودی آبوت دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 http://sudi-s.blogsky.com

آره مال آب و هوای اینجاست
من خیلی دارم سعی میکنم که آروم بشم . برام دعا کن دوست خوبم

تو هم منو دعا کن ...
خیییلی

اعظم دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:45

با اینکه شرایطم با تو فرق داره ولی یه جورایی می فهمم چی میگی. شاید چون مادرم. معمولا آدم روز تولدش دچار این حسها میشه . دوست ندارم نصیحتت کنم چون خیلی وقتا خودمم دچار این حسهای مزخرف میشم. این چند روزم حالم دسته کمی از تو نداشت ولی این روزا هم می گذره عزیزم تو هنوز خیلی جونی وفرصت برای همه چیز داری. مراقب خودت باش.
تولد مامانتم با تاخیر مبارک.

پس واگیر داره این حس و حال لعنتی..
من هی میگم ویروسش پخش میشه هی شما بگید نه....
قربونت برم که به من میگی جوون...کلی شاد میشم...

یه دوست دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:29 http://justmylife.persianblog.ir

سلام
فقط یه جمله
هنوز هم نمی دانم هر سال که می گذرد یک سال به عمرم اضافه می شود یا یک سال از عمرم کم
از بقیه عمرت خوب استفاده کن تا افسوس نخوری!

چه جمله زیبایی..
عمیقا به فکر برد منو....

خاله نبات دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:47

در لحظه لحظه ای که باهات زندگی میکنم سعی میکنم درکت کنم.. سعی میکنم خودمو بزارم جای تو و بعد فکر میکنم که خب حالا دلم میخواد خواهرم برام چه کار کنه و بعد همون کارو میکنم..
افسوس که ما خیلی با هم فرق داریم ..

آآ (یادته این اولین کلمه ای هست که برای صدا کردنت به کار بردم!) زندگی در جریانه صبر نمیکنه تا ما خودمون رو باهاش هماهنگ کنیم یه روز چشم باز میکنیم و میبینیم که چقدر از روزگار عقبیم
چرا محسن بعد طلاق رفته دنبال زندگیش و تو داری طوری زندگی میکنی که احساس باخت کنی..
به خودت فرصت بده
از زندگی جلو بزن
زندگی کن.. تفریح کن.. عاشق شو.. الکی بخند و در کنارنش مادر باش
من خودم اینجا در حضور همه دوست های مجازی قول میدم که کمکت کنم...
(اصلا تو برو حال کن منم قول میدم واسه حسین مادری کنم و ببرمش سور!!)
مطمئن باش حسینم این مادرو خیلی بیشتر دوست داره...

چرا افسوس؟؟
به قول شراره خدا رو شکر که آدم ها با هم فرق دارن...و یه چیز دیگه هرگز نمیتونی خودتو جای من بذاری و خدا رو شکر که نمیتونی...

شاید فقط به یه دلیل ... اینکه محسن اگه کاراش درست بود زندگی ما به اینجا نمیرسید...

دوستان مجازی این خاله نبات چاخانی بیش نیست...
فردا عاشقیت رو میذاره تو کاسه من ... خودش میره کلاس یوگا و میخوابه و حال میکنه و نبات بیچاره میمونه سر مامانی و مامانیم بلایی به سر من میاره که عشق و عاشقی از کله بپره...


دارم تلاش میکنم هستی...تلاش میکنم مادری باشم که فردا حال نبات از سکون و انگلیم به هم نخوره...یعنی تابلو نیست؟؟؟

سمیه دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 19:13 http://www.datoshu.persianblog.ir

من هم هیچ وقت از ته دل روز تولدم خوشحال نبودم انگار می ترسیدم از بزرگ شدن و بعد نرفتن به جلو

گمونم عمرمون که زیاد میشه این حس کذایی هی میره رو مخمون...

دیازپام دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:35 http://diazepam.blogsky.com/

۲۴ آبان

چه روزاستثنائی...
این روز تولد یه نفره که خیییلی واسم عزیزه..

قندک بانو دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:38 http://manozebeliii.blogfa.com

سلام
خوبی خانومی
بابا توکه تازه اول جوونیته ما بیر شدیم رفت
میدونم جون نبات یه جونت بستس .ولی اینقدر سخت نگیر خانوم خانوما
۲۰ سال دیگه به حرفه من میرسی ها
تا جوونی به فکر خودت باش . نمیگم به فکر نبات نباشی . ولی ۵۰ ۵۰ فکر کن
۵۰ خودت. ۵۰ نبات
یه ۱۰۰ تاشم برا من بزار کنار

چششششم ۱۰۰تاش مال شما مامان بزرگ خانوم...

دختر ماه دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:25 http://sokoote-sarshar.blogsky.com

جریان این پست رمزدار چیه که هر روز به نظراتش اضافه میشه؟؟!!فقط من نباید بخونم؟؟

تو رمز نخواستی عزیزم خوب...

مرضیه دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:59

سحرخوبی؟!
خودت میگفتی وقتی نباتو میبینی میگی خدایا حسین پاداش کدوم کار خوب منه!
نبات زعفرونی هنوزم پاداشه سحر!
تو حق داری بهترین زندگی رو داشته باشی، به خودت فرصت بده سحر.زمان حلال مشکلاته.صبرکن!
اما من همه جوره درکت میکنم،گاهی آدما از زندگیای به ظاهر شیرینشون هم خسته میشن وزیاد میگن ای کاش...
اینم یه ترانه ی دیگه احسان که خیلی دوستش دارم:
"نترس ازینکه حرفام دل نشین نیست
تموم سهم ما از عشق این نیست
ما عشق اول هم بودیم اما
همیشه عشق اول "بهترین" نیست!"
------------
آخ سحر نمیدونی این دوسجون من چه روزایی رو داره میگذرونه!
بالاخره چندوقتیه تب مجنون واگیر کرده و بچمون هم عااااااااشق مجنونش شده!
این وسط دیگه عقل کیلو چند؟!
سحر واسش یا البته بهتره بگم واسشون دعا کن که هرچی صلاحه پیش بیاد.(دعای مادرا بیشتر میره بالا)

نبات هنوز هم پاداشه ... من یه کمی کم آوردم...

مرضیه کاش اینجا بودی میدیدی موقع خوندن شعر قیافه م چه شکلی شد...مرسی بابت این حسن انتخاب....
مرسی
مرسی
مرسی

عشق خیلی باحاله..امیدوارم همین روزات گرفتارش بشی و بشی سوژه من و فاطمه...

این امراض با دعا و سلام صلوات درمون نمیشه ... لختی درایت میخواهد و بس...

فلفل بانو سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:54 http://pepperandsald.persianblog.ir/

بماند که ما رو غریبه می پنداری و رمز نمی دهی ... اشکالی ندارد ما خودمان را به بی خیالی زدیم
اما تولدتان مبارک
تولد مامان نیز مبارک و دستتان بابت کادویشان درد نکند.
دیدار دوستان قدیم به همان اندازه که قشنگ است نمی دونم چرا این همه دلگیراست.

نه عزیزم به خدا...من به هیشکی رمز رو ندادم..روم نشد برم یه کاره رمز بنویسم بگم بیایید اراجیف منو بخونید..

پس این یه حس همه گیر است...انگار خاطرات آدم از لابلای تاریخ دوباره ورق میخوره و آدم رو پر حسرت میکنه...حتی اگه خاطراتش تلخ باشه...

ممنون بابت تبریکات...

خواننده سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:10

تولدت مبارک...یه روز یه آدم خیلی بزرگی از همه نظر ،من تولش بهش تبریک گفتم..گفت آدم که سنش بالا می ره دوست نداره کسی تولدشو بهش تبریک بگه ..اونموقع نفهمیدم چی می گه چون خیلی جوون بودم ولی الان میفهمم چی گفت...

چه جالب
دقیقا به همینجا رسیدیم....
یه سوال.
تو چرا اینقدر کمبه من سر میزینی

خواننده سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:35

سلام عزیزم..

من یه آدم خیلی پرمشغله هستم..مدیر یکی از کارخانه های بزرگ ایران ...اخیرا هم تولیدمون رفته به سمت سه شیفت وحشتناک سرم شلوغه از ساعت 7 صبح تا ساعت 6 عصر سر کارم...ولی باورکن اول صبح که لپ تاپمو روشن میکنم اول یه سری به وبلاگ تو می زنم تقریبا معتادش شدم ولی وقت کامنت گذاشتن ندارم...یه جورایی یه حسی به من می گه من و تو شبیه هستیم نمی دونم چرا ؟؟؟ ولی خیلی دوست دارم باور کن کل تفریحم تو طول هفته سر زدن به وبلاگ توست نمی دونم باور می کنی یا نه..؟؟؟

باور میکنم عزیزم.

خیلی وقت ها دلم میخواد برات ایمیل بزنم و حالت رو بپرسم. حال خودت و پسرت رو و البته اون همسر شیکتو که هنوزم یاد پیشنهاد گذرنامه و مهریه ش میفتم میخوام سرمو بکوبونم به طاق...اما نمیشه...همش وقت کم دارم...

به خودتم برس..نذار ازین روزها فقط حسرت پیر شدنت بمونه وبس...

ساحل سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:29

سلام سحر گنده دماغ حضور هیچکس در زندگی ما اتفاقی نیست خداوند درهر حضور حکمتی نهفته است دغدغه های تو دغدغه همه ماست سحر همه مایی که الان حس میکنیم عمرمون حروم شد تو حس ناب عشقو یبار تجربه کردی و شک نکن بازم خواهی کرد این هیچ منافاتی با نقش تو بعنوان یه مادر نداره پس قدر نباتو بدون و منتظر ارام جانی ماندگار باش

حالا کی گفته دماغ من گنده س؟؟؟؟؟

چشششم خانوم دکتر...
فقط بگم اگه یه بار دیگه تجربه نکنم خرخره تو رو میچسبم....
خوب پس خرخره کی رو بچسبم؟؟؟؟؟

دختر ماه سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:06 http://sokoote-sarshar.blogsky.com

سحر این رمزه نمیگیره که :(((((((((((

دوباره برات مینویسم.

کوچولو عیسی چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:52

کجایی پس هفته تموم شد چشمم همش به جمال تولد امسالت روشن شد
دلم یه مطلب جدید و شاد میخواد
و بهترینش اینه که شنبه بنویسی حسین پیشت موند
الهی الهی الهیییییییییییییییییییی

شرمنده که نه تنها پیشم نموند بلکه تقریبا گه ترین آخر هفته ممکن رو برام رقم زد...

بانو چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:19 http://zizigolbanoo.blogfa.com/

سحری جونم تولدت مبارک.
من زین پس اینجا منتظرتم

ممنون عزیزم

محمد پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:59

تولدت مبارک باشه سحر خانم.ایشالا بالاخره تو یه روز خاص و تو یه لحظه ی خاص یهو دلت بلرزه و عشق رو تو آغوش بگیری.ذات عشق مستقل از زمان و مکانه و تو لایق درکش هستی.کمی شانس و یه عالمه صبر از خدا برات میخوام.)

منم شبای تولدم دلم میگیره.بی خیال سحر! سوت بزن آبجی.داره میگذره دیگه! با هستی یه رقص دو نفره کنین حالتون جا بیاد !))

راستی ممنونم بهم سر میزدی.محبتت رو سپاس. به یادت بودم.)

ممنون از دلگرمیهای کذاییت...

با هستی برقصی افسرده میشی..چون اصولا این کارس و بنده کلا خیطم...اینه که ترجیح میدم تنها برقصم...

خییییلی جات خالی بود. بیش ازون که فکرش رو بکنی..

امین جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:15

سلام.سحر خانوم.
من معمولا واسه کسی به جز رهام نظر نمیدم اما انگار شما اولین نفرید.
من عموی رهامم.واسه تعریف ازم ممنون توی پست خواستگاری نظرتونو دیدم.گوشام حسایس دراز شد
با مرسیجات فراوان
ببخشید که نمیتونم پستتو بخونم چون الان حال ندارم .بازم ممنون
tc
cu
I3ye

چه سعادتی نصیب من شده پس...
خواهش میشه..حرف دلم رو گفتم..
شاد باشی مرد جوان

صبا شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

به روزم تنبل خانوم.نمیخوای آپ کنی؟

همین امروز آپ میکنم.

اعظم شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:15

سحری گفته باشم این روزا خیلیییییییییی کمرنگی.

من اصولا کمرنگم...
گاها نمیدونم چی میشه پر رنگ میشم...

ماهی خانوم شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:04 http://mahinameh.blogsky.com

کامنتات تاییدیه دیگه؟

به قول خودت هاااا

محمد یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:27 http://mohamed.blogsky.com/

سحریییییییییییی
کجایی پس؟
نکنه جدی جدی قهر کردی!
من که گفتم بیا آشتییییییییییییییییی.)
دلم تنگ شده برات.

منم دلم تنگ شده برات.
دیروز صبح اول وقت که وبلاگ رو باز کردم تا کامنتت رو دیدم بهت سر زدم ولی باید میرفتم جلسه نظر ندادم.
خلاصه که قهر تو کار ما نیست
خیالت تخت

مامان رهام یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:14

ایـــــــــــــــــــــــش
یه کم همدیگرو تحویل می گرفتین
عموی رهامم
سحرم

چه کنیم دیگه...

حسودی نکن سعیده جون نی نی تو راه حسود میشه ها...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد