تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

یه آخر هفته کذایی...

 

نمیدونم چه جوریاست که زندگی ما آدم ها بر خلاف اونچه تو فیلم های ایرونی هاست کاملا خاکستریه. گاهی متمایل به سفید گاهی متمایل به سیاه و این رنگ خاکستری اون چنان استادانه نقاشی شده که هرگز نمیتونی بگی دقیقا کجا بود که رفت به سمت سیاهی و دقیقا کجا بود که رفت به سمت سفیدی... 

 

بعد ازون دپ زدگی عمیقی که بهش دچار شده بودم دیدم هیچ چیزی به اندازه یه خرید درست و حسابی روحیه م رو خوب نمیکنه و این شد که رفتم و یک عدد لپ تاپ برای تولد هستی براش خریدم..آخرش میمیرم و نمیفهمم چه ارتباط عمیقی وجود داره بین شاد شدن من و پول به اف دادن ... شاید این خرید به نوعی در ناخود آگاه من این حس رو به وجود میاره که هنوز هستم ... 

 

ادامه مطلب شرح یه ۵ شنبه و جمعه کذاییه که یادش میفتم نمیدونم بخندم یا گریه کنم...

 

 

 

 

خرید لپ تاپ همانا و شادی من همانا...اومدم اداره از دکی دستور گرفتم که پاداش بهره وری ۶ ماهه رو بدن و علیرغم کمبود نقدینگی شدید دستور موافق دکی رو گرفتم... اموات رو ملاقات کردم و حس کردم ایییییی وووووولا... سگ نشدم این بار...دمم  گرم... 

 

به محض رسیدن به خونه با هستی رفتیم میلاد نور که هستی از طرف فافا (عمه م که هم سن هستیه) واسه خودش ساعت بخره و چشمتون روز بد نبینه خوشی ها پایان پذیرفت ... نبات اینقدر اذیتم کرد که کم مونده بود جاش بذارم تو میلاد نور و برگردم خونه.... 

از میلاد رفتیم فروشگاه برای خرید های فردا...(آخه فرداش قرار بود جشن تولد هستی رو یه روز جلوتر بگیریم)... و این آقای نبات خان شکلات خان فقط میگفت تو منو بغل کن و راه برو...تو چرخ نمینشست گریه میکرد و خلاصه سرویسم کرد...در حدی که سیصد بار خودمو لعنت کردم چرا امشب اومدم خرید..مگه فردا رو ازم گرفتن... 

 

نبات رو بردم حموم و هرکاری کردم شام نخورد. خوابید. ۶ صبح پا شد و الا ا... تا ۸ هر ۵ دقیقه یه بار گریه زاری کرد و خوابم رو زهر مارم کرد. شبیه یه هاپوی واقعی بودم وقتی ساعت ۸ بیدار شد. همش گریه میکرد نمیدونم چش بود..هی میگفت منو بغل کن. منم اینقدر دیروزش بغلش کرده بودم کمرم شدیدا درد میکرد. بغلش هم که میکردم همش نق میزد و بهونه میگرفت . تخم مرغش رو هم نمیخورد....

  

خلاصه که فقط ثانیه شماری میکردم که کی اموات میاد ببردش که من یه سر راحت بذارم زمین... 

بابا از داد و دعوای ما پا شد . بردش بالاپشت بوم باهاش ماشین سواری کرد و صبحونه بهش داد .  

ساعت ۹ اس ام اس اومد. از جا پریدم. گفتم محسن خدام خداس بخوای امروز نباتو نبری خودت میدونی و خدا رو شکر نوشته بود داره میاد...علیرغم همه جز جیگری که کرده بود بازم وقتی رفت یه چیزی از قلبم کنده شد و رفت........................ 

 

در اینجا سفیدی شروع شد. با هستی خونه رو تمیز کردیم. و مقدمات شام شب رو مهیا کردیم.خیییلی خوشحال بودم که تولد هستیه..گمونم خودشم خییلی خوشحال بود...  

مامان  و بابا هم عینهو یه زوج عاشق رفتن نمایشگاه گل و گیاه که مامان کلی ازش تعریف کرد و قرار شد من و هستی فردا با نبات بریم... 

عصری برو بچ اومدن ..بزن و برقص و کادو...  

کیک و فیلم و عکس و عشق و حال...خیلی فاز داد.... 

۹ نبات اومد. سمانه و ساجده هم دیر اومدن...شام(ماکارونی با مرغ- سالاد یونانی- ناگت مرغ) خوردیم و رفتیم طبقه پایین... 

تصمیم داشتم نبات رو بسپرم به مامان و با بچه ها بریم خیابون گردی. ولی مامان خسته بود و خوابید. من و سمانه خونه موندیم و بجه ها رفتن ددر. سمانه طبق معمول فقط از حسین حرف میزنه و بس.....  

به بچه ها خیییلی خوش گذشته بود. تصور کنید ۶ نفر سوار پراید شن و ویراژ بدن تو خیابون ولیعصر...شیک ترین متلکی که شنیده بودن این بود(خانوما ایستگاه بعد حرم مطهر...) 

خوشحال بودم که این ۶۶یها لااقل الکی خوشن و عین ما ۶۲ییا قنبرک نزدن تو خونه... 

اون شب مرگ رو جلوی چشمام دیدم. ما ساعت ۳۰/۳ تازه خوابیدیم. حسین ساعت ۴ صبح بیدار شد و تا ۶ صبح داد زد. جالبه که هیچ کدوم از بچه ها بیدار نشدن و همه غرق در خواب ناز بودن......!!!!!!!!!!!!!!!! فقط خدا میدونه چقدر از دست هستی و الباقی عصبانی بودم. چرا ؟؟؟ نمیدونم...دلم میخواست یکی کمک میکرد...یکی پا میشد حسین رو میگرفت و این حس رو بهم میداد که تنها نیستم...و قطعا تو این هاگیر واگیر یه تک اموات رو و ننه و باباش رو فحش دادم....

و تمام این مدت با نبات گریه کردم و به بخت خودم لعنت و نفرین فرستادم..... و از خدا خواستم بمیرم...

اومدم تو راهروی بین طبقات و نمیدونید چی کشیدم تا حسین خوابید...ساعت ۶ رفتم بالا . بابا کلید رو گذاشته بود پشت در و زودتر نمیخواستم بیدارشون کنم. حسین رو خوابوندم و خودم خوابیدم. 

 تا اطلاع ثانوی زیر بار هیچ کویتی نمییییییرمممممممم.... 

 جمعه هم حسین رسما سرویسم کرد. رفتیم نمایشگاه گل و گیاه اینقدر گریه کرد که از در تو نرفتم...خودمم شب قبلش به علت خوابوندن آقا نبات تو راهرو سرما خورده بودم و حالم بد بود... 

سرتونو درد نیارم....تا دلتون بخواد روزم سگی بود.... 

شب از حال رفتم...هستی با فافا رفتن خیابون گردی و من اونقدر مریض بودم که حتی حس دیدن پارازیت رو هم نداشتم... 

تا صبح فقط به این فکر میکردم که زنگ بزنم به اموات و بگم من نمیتونم این وضع رو تحمل کنم. این رفت و آمدا داره حسین رو روانی میکنه...من دیگهههههههههههه نیسسسسسسسسسسسسستم..... تا صبح خواب این کار رو دیدم و نقشه کشیدم که مرگ یه بار شیون یه بار بدمش بره و خلاص... 

 

 شنبه که از خواب بیدار شدم یه سحر دیگه بودم. علیرغم بیماری حال روحیم خوب بود. 

تو اداره پاداش بهره وری همکارا رو دادم و وقتی رفتم خونه نبات رو بردم پارک و تا بخوابه کلی باهاش بازی کردم... 

آخر نفهمیدم چی میشه که اینجوری میشه...  

حکمت این زندگی خاکستری رو نفهمیدم... تولدمه ...همه واسم کادو خریدن خوشیم من عین سگم و د رعین بیماری و با اونهمه اذیت نبات و بیماری جسمی شنبه صبح خوب خوب بودم...

 

* و در آخر هستی عزیزم تولدت مبارک...

 

نظرات 16 + ارسال نظر
تو یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:26 http://www.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

خرید فقط و فقط یه راه هست برای فرار از مساله و به قول شما دپ.
لطفا در حالت افسردگی خرید نکنید

پس در حالت دپ زدگی چه کا رکنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اعظم یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:54

اول از همه هستی جون تولدت مبارک. بوس بوس
سحری جدی خیلی جالبه تو وهستی ومامان پشت سرهم تولدتونه.
منم هیچی به اندازه ی کادو خریدن خوشحالم نمی کنه.
عزیزم طبیعیه گاهی آدم انقدر خسته میشه که حوصله ی خودشم نداره. می دونم چی میگی از این طرف مسئولیت بچه داری و احساس مادرانه از اون طرف خستگی روحی وجسمی خودت.آدم گاهی آشفته میشه و دچار تضاد.
بازم خدا روشکر که الان خوبی.

جالبیش یه طرف سرویس شدن اوضاع مالیمون به لحاظ این تولدای پشت سر هم یه ور...

چقدر خوشحالم که میفهمی چی میگم...یه وقتا ازین تناقضا میترسم و میگم نکنه دارم خل میشم...

فاطمه اورجینال! یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:31

به سحر خانوم سلام.
چطوری؟
توی دنیا هیچ چیز آزاردهنده تر از تیکه پاره شدن خواب نیست!!!به شششششدت میدرکم حال اون لحظه ات رو!
حس آدم نسبت به عزیزترین کسان و عزیزترین چیزهاش هم به حال لحظه ایش بستگی داره!خل نشدی همه همینجورن!خیالت راحت!

تولد هستی جون هم تبریک!به قول مرضیه ایشالا ۱۲۰سالگیش رو باشیم که تبریک بگیم!

بعدها خدا بخواد میفهمی تو دنیا هیچی آزاردهنده تر از گریه بچه ت در حالی که نفهمی چشه و ندونی چه گلی بریزی تو سرت نیست...
البته قبل ترش میفهمی عشق و عاشقی بد دردیه اگه گرفتارش بشی دهنت سرویسه هههه هههه هههه ههه

من دعا میکنم شما ۶۶یا کلا عمر نوح کنین...
اون وقت قربونت یه زینگ به هستی بزن از جانب من هم تولدش رو تبریک بگو...یه فاتحه هم جهت شادی روح من بفرست...فقط اسمم رو تاکید کن که نثار اموات نشه...

محمد یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:46 http://mohamed.blogsky.com/

تضاد ! گاهی منم تا حد خلی پیش میرم از تضادایی که دور و برم و تو احساسم میبینم.چقدر این روزا داری استرس تحمل میکنی.چجوری میشه کاری کرد یه خورده ارومتر شی. منم حرصم گرفت وقتی اون شب هیچ کی بلند نشده کمکت کنه.خیییییییلی حرصم دراومد.
مواظب خودت باش.
به هستی هم تولدش رو تبریک بگو.

داشتم خیلی جدی فکر میکردم یه دوره درمانی برم. خدا رو شکر که همه متفقا میگین این حالت عادی و همه گیره...
حرصت نگیره..همه خسته بودن و غش کرده بودنو غرق خواب بودن...جالبه که حتی کسی متوجه نشده بود حسین چه پدری از من درآورده...این خاله هستی البته سابقه داره...ایندفعه که تو اتاق دربسته و تو راهرو بودم...شمال مجردی که رفته بودیم تو فاصله یه متریش حسین ۲ ساعت تموم جیغ میزد حتی یه غلت هم نخورد....
خودش میگه من اگه با آرامش بخوابم اینجوریم اگه با تکون بخوابم به یه تق پا میشم...(راست میگه البته)...
حرافی کردم فکر باطل نکنی رفتی چین و برگشتی من آدم شدم دست از وراجی برداشتم...

مامان رهام یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:12

هستی چه چه تولدت مبارک
تبریک دست خالیمو سحری با سخاوت بی حدت بپذیر.
حسین گریه می کنه خب بچه است دیگه اونهمه گومب گومب کردین بچم شب خواب نداشته دیگه
وقتی می بینی بیدار می شه رسما خواب رو فراموش کن تا بتونی راحتتر بهش برسی.
اینجوری بهتر جواب می ده و زودتر می خوابه.
جالبه که تو تو راهرو سرما خوردی ولی حسین نیم وجبی خدا رو شکر سالمه.
می گم رژیم نگیر جووون واست نمونده خب
دوباره اینقدر دیر آپ نکن بخدا خیلی حرصمون می دی
می دونی که اصلا دوسٍت ندارم
پاداش هم کوفتت شه. من بیچاره که پاداش ماداش اگه از دست وزیر در بره واسمون در نظر بگیره می ره واسه قسطا. یه ریمل می خوام بخرم یه ماهه نمی تونم.

ما گومب گومب میکردیم ایشون پیش باباشون بودن تنگ دل ما نبودن آبجی...
حسین نیم وجبی رو تو دو تا پتو پیچیده بودم سعیده جون...خودمو یادم رفت بپوشونم که مریض شدم...
رژیمو اگه دیدی سلام منم بهش برسون...آهت منو گرفته رژیم کلا تعطیل شده رفته پی کارش...
تولدت کیه؟؟؟بگو به دوس جونم(عمو امین) سفارش بدم واست ریملو بخره
نزن بابا جهنم و ضرر آدرس بده دیدنی نی نی واست بخرم و بفرستم...

صبا یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:23 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

اول اینکه تولدهستی جون مبارک
بعدهم سخت نگیرسحر.این دپ زدگی مختص تونیست که.همه مون گاهی اینجوری میشیم.دلایلش ممکنه برای هرکی متفاوت باشه اماهمه ما یه روزاینقدرالکی خوش میشیم که به ترک دیوارهم می خندیم ویه روزهزارتاعامل هم نمیتونه اخلاق سگیمون رودرست کنه

ای ول صبا تو هم ؟؟؟
فکر میکردم دارم خل میشم ... پس خدا رو شکر این درد همه گیره...

بانو یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:07 http://golbano.pardisblog.com/

زندگی همینه عزیزم. از داشته هات لذت ببر. زیاد سخت نگیر!

الان به نظر شما من دارم سخت میگیرم ؟؟؟؟

باز سر پرشین بلاگ چی اومده وبلاگت باز نمیشه؟؟؟

بانو یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:07 http://www.zizigolbanoo.blogfa.com/

فاطمه یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:08

خاله نبات تولدت مبارک :)
الهی حسین می خواد برای چند ساعتی که ازت دور می شه. بغلت رو ذخیره کنه. این دلیله این همه گریه و درخواست بغل مامانشه

دست رو دلم نذار
همش دعا میکنم دلیلش این نباشه...

مرضیه یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:31

ببخشیدا سحر جون، همچین گفتی کذایی من فکر کردم چه خبر بوده!
اگه این روزگار تو خاکستریه ،روزگار من تقریبا دودی میزنه!!

"انقدر از تنهایی نترس، تو تنهایی وارد این دنیا شدی!"
---------
تولد هستی جونم مبارک!
بیاندیش چه چیز بهترین است؟!
.
.
.
آنرا برایت آرزو میکنم!
هستی،
خوش به حالت که خواهرت انقدر باحاله.
--------
راستی ازین آرزو خوشگلا واسه من نکن سحر خانوم!
من دل عاشق شدن ندارم!!
همون فاطمه عاشق شد،بسه!من کلی هر روز حرص میخورم!
-------
سحر! به جان خودم من مردم انقدر تصورت کردم،
یه فکری بکن!

الات به نظر تو کذایی نبوده ؟؟؟؟

خوب دوسجون روزگار منم گاهی میره به سمت سیاهی منظورم این بود که تم اصلیش خاکستریه...

تنهایی وارد این دنیا شدم ولی اون موقع ۱ روزم بود نمیفهمیدم تنهایی چه بد دردیه...قبول کن الان که میفهمم سخته خوب...

میگم تو یه فرهنگ لغات اصطلاحات بی نظیریا...

هستی خانوم ... هستی خانوم ؟؟؟؟بیا بخون ببین من چه آبجی با حالیم...

اتفاقا تو که دل عشق و عاشقی نداری عاشق شی دیدن داره...
میگم حالا این سوژه فاطمه کی هست؟؟؟سرش به تنش میرزه یا نه؟؟؟

تو یه فکری بکن...من هر فکری بکنی پایه م.

قندک بانو دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:39 http://manozebeliii.blogfa.com

به به منم تازگیا افسرده میشم خرید میکنم
ولی برایه خودم
بچه داری همینه دیگه خانومی یعضی وقتا بچه ها نحس میشن
دختر دایی من یه بچه بسر ۳ ساله داره . تو همه عروسیا این تو دستشویی میشینه و گریه میکنه
هر کار میکنه یچش نمیاد بیرون

تولد هستی خانوم هم مبارک
تولد خودت هم مبارک
امیدوارم ۱۲۰ ساله بشی

منم غالبا خودم خودم رو خجالت میدم...
باورت نمیشه دوست داشتنی ترین وسایلم اوناییه که خودم واسه خودم به مناسبت خاصی هدیه خریدم...
ولی خوب واسه دیگران خرید کردن هم خیییلی فازه...
خصوصا واسه یه دونه آبجیت...

الان اینو گفتی که من نبات رو بذارم رو سرم دیگه ؟؟؟؟

خدا نکنه قندک جون. من ۱۲۰ سال میخوام چه کار؟؟؟میخوای عین باباشاه و بابابزرگ بیخودی الملک شم؟؟
نه قربونت نخواستم..همون ۷۰-۸۰ سال بسمه( آیکون خوش اشتهایی)

کوچولو عیسی دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:58

اولا تولد هستی جون خاله نبات مبارککککککککککککککک
دوما خدا را شکر که تو اون اوضاع حالت بهتر شد و گر نه !!!!!!!!!!!
سوما ای کلک با پاداش شش ماهه پول لب تاب هستی را در آوردیاااااااااااااااااا
چهارماااااااااااااااااااااا خوش به حال هستی که خواهری مثل تو داره که لب تاب براش میخره بابا ای ووووووووووووووولا
پنجما برای منم این تولدای پت هم جال آمد گمونم مامان برنامه ریزی میکرده با تولد خودش یکی بشه اما تو زودتر آمدی و هستی دیرتر اما این مسئله مالیش هم مصیبتی میشه برای خودش باید پس انداز کل سالت را بدی بره دیگه ههههههههههه
و اما اندر احوالات خودت و حسینمان شاید بچه یه چیزیش بوده وقتی ساعت های گیر و نق بچه به این طولانی میشه یک کمی باید دقیق شد اندر احوالاتش حتما چیزی اذیتش میکنه بعد میتونی ۲ سی سی دیفن هیدرامین بهش بدی که تا حدودی براش آرام بخشه و خواب آور
سحر یه بار عیسی یه روز کامل دمار من را در آورد حدود یک سال پیش کار به جایی رسید میخواستم خفش کنم یک دفعه تو شب بعد از اینکه تازه خوابش برده بود و من تازه چشمام رفته بود رو هم بیدار شد و باز جیغ و داد و یهو احساس کردم که داره ........ بله دل پیچه داشته و خلاصه شاید باورت نشه که شدتش انقدر زیاد بود که وقتی چراغ را روشن کردم دیدم تا شعاع یک متری همه جا کثیف شده پوشک بودا شلوارم پاش بود مونده بودم چجوری تمیزش کنم که شروع کرد حالش به هم بخوره ............. وای دیوانه کننده بود وضعیت جسمیش
و من در حالیکه دیگه وسط خونه تمیز کردن نیمه شبم باید شاهد تکرار همون وضهیت میبودم فقط گریه کردم و شرمنده که چرا باهاش اونجوری رفتار میکردم
فکر کن بچه ای که مریض بوده و تهوع و دل پیچه داشته را کم مونده بود بزنم از فرط سگیت !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خلاصه که گاهی واقعا بچه مشگل داره شاید دلش درد میکنه یک کمی نبات عرق نعنا و.......... خلاصه اول بگرد دلیلش را پیدا کن
گر چه گاهی آدم انقدر خستس که مغز قفله قفله
در مورد خرد و... هم واقعا نباید ببریش من هیچ وقت برای خرید عیسی را نمیبرم مگه جای نزدیک باشه که کالسکش را ببرم چون تو کالسکه میشینه اما اگه پیاده باشیم اونم آویزونه و میگه باید بغلم کنی !!!!!!!!!!!!!!!
این بچه ها را فقط باید برد پارک هم خودشون راضی ترند و بهشون خوش میگذره هم ماااااااااااااااااااااااااااا
در مورد اون نیمه شب که همه خواب بودن ....... زندگی من و تو همین طوره درسته خانواده بیشتر اوقات کمک هستن که کمک بودنشون هم تازه بهمون عذاب وجدان میده تا حدودی که بابا به خواهر من چه به مادر من چه که جور زندگی من را بکشه و اما وقتی دوزاریشون نمیفته که باید باشن کل کره زمین به خرخره آدم فشار میره که ای داد بیداد دیدی رو هیشکی نمیتونی حساب کنی ... تو فقط خودتی و خودت باید تنهایی بشینی و بچت را بزرگ کنی و هیچ کسم نداری و چنین و چنان اینا رو گفتم بدونی مثل خیلی از حسهای دیگه اینا هم حسهای مشترکیه که سراغمون میاد تو بعضی مواقع
همینطور هاپو شدن و پاچه گرفتن از جگر گوشه هامون
بابا مگه من و تو چقدر انرژی داریم چقدر اعصاب داریم ...........
تازه همینجوریش هم خیلی توانمدیم والااااااااااااااااااااااااااا
وایییییییییییییییییییی چقدر نوشتم شرمنده از این که چشماتون را دردوندم .
امیدوارم همه روزات سفید سفید باشه

خیر اموات عزیز که پول اجرت المثل بنده رو دادن پول لپ تاپ رو گذاشتم کنار...بعدش که تصمیم گرفتم مامان بابام رو بفرستم مشهد به هستی گفتم هستی خانوم ... هستی خانوم؟؟؟؟ و دوزاریش افتاد ... از تنخواه شرکت پول قرض کرد داد به من دادم به آژانس...پاداش که دادن دادم به هستی داد به تنخواه...افتاد الان؟؟؟؟

هستی جان خودت ببین همه دارن میگن من خواهر خوبیم..پس کجایی بیا بخون...

هیچیش نبود به خدا...اومد با آبجی کوچولوی زهرا اینا نمیدونی چه دل و قلوه ای میداد و میگرفت. خوب هم بود نمیدونم یهو چش شد...گمونم خداوند عز و جل فحش خونش اومده بود پایین این کارو بامن کرد که یه کم حالش جابیاد...

و یه چیز دیگه احساسم به تو هم دقیقا در زمره تناقضات زندگیمه..از طرفی جدا غصه م میگیره که سرنوشت گوزیت عین خودمه و مشکلات مشترک داریم..خصوصا در زمینه عیسی و نبات و از طرفی خوشحالم که لااقل یه نفر تو دنیا دقیقا میفهمه چی میگم و وقتی میگم ف تا فرحزادش رو میدونه چه خبره...
امیدوارم آینده مون مشترکا توپس توپس باشه...

خاله نبات دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:37

قبل از هر چیز اینجانب خاله‌نبات از همه شما به خاطر تبریکاتتون ممنون
تولداتون رو تک تک بگید بیام واسه عرض تبریک..

جونم!!(این در جواب هستی خانمت بودد!!)
چرا اینقدر شانتاژ میکنی یکی ندونه خیال میکنه ما چه آدم های بیخودی هستیم و از قصدی بیدار نشدیم کمک تو کنیم
خب من چه کار کنم وقتی خوب میخوابم با سر و صدا بیدار نمیشم!!؟
خودت مثل ... قطبی زیاد میخوابی من چیزی میگم
یا گیگیلی هستی حرفیه؟؟!!
در ضمن از قسمت هایی هم که من خاله خوبیم هم یه ذره تعریف کن!!

زندگی چون گل سرخ است
پر از خار پر ازبرگ پر از عطر لطیف
یادمان باشد اگر گل چیدیم
عطر و برگ و گل و خار همه همسایه دیوار به دیوار هم اند

دوستان ایشون خییییلی خاله خوبیه...
نمونه ای از خاله خوب بودن ایشون:
میزنه در کون حسین اونم محکم.چپ چپ که نگاش میکنم میگه من عاشق کون بچه م. چپ چپ نیگا نکن پوشک داره دردش نمیاد...
تا میخوام به حسین غذا بدم بدو میره قاشق میاره از غذای حسین میخوره . تندی هم میگه ببین خاله میخوره تو هم بخور...
نمونه ای از تعلیمات ایشون:
به نبات میگه خاله شومبولت کو؟؟؟نبات دستشو میذاره رو پوشکش...
نبات که چس کاری میکنه میگه خاله چس به سرت..نبات پشت سرش میگه چو..خاله هم قنج میره که الهی خاله فدات شه هرچی میگم زود یاد میگیری عین خاله ت باهوشی...

و یه چیز مهم دیگه:
وقتی ما اومدیم خونه بابایی فرداش خاله اتاقشو کلا تخلیه کرد واسه نبات...گفت وسایلش بالا باشه مامانی راحت تره و درسته که اتاقش منتقل شد به پایین ولی رسما بی خانمان شد...

هستی خانوم...هستی خانوم؟؟؟؟
بسه یا بازم بگم؟؟؟؟

یک زن ذلیل دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:45 http://1zanzalil.persianblog.ir

خیلی خواندنی نوشتید...نظری هم که برام گذاشتی خیلی چسبید...دلت اومد به اون مصاحبه بگب آبدوغ خیاری؟ بعدش واقعن سخته که آدم با خودش مصاحبه کنه...چندتا سوال خوب و باحال رو قرار بود دوستان مطرح کنند که متاسفانه کم کاری کردند.

تازه چون شما لختی حساس تشریف داری گفتم آبدوغ خیاری وگرنه جسارتا میخواستم یه چیز دیگه بگم...

کوچولو عیسی دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:28

اولا به آینده توپس امیدوارم و برای تو آینده بهتر و خوش تری را آرزو میکنم
دوما واقعا هستی همیچین خاله ایه ؟ اینا که گفتی واقعا توسط خاله نبات انجام میشه با وجود اینکه مشترکات زیادی بین رفتارش با رفتار میثم هست اما بازم میثم دیگه جرات نمیکنه حرف چس مس بزنه ههههههههههههههههه
مثل اینکه راست میگی اینا بدجوری بهم میان خصوصا ظاهرا تو خوابیدن چون میثم هم وقتی میخوابه دیگه نمیشه بیدارش کرد

اولا ممنون.
دوما اینا که تعریف کردم در حد بضاعت وبلاگ بود وگرنه اصولا خاله نبات شیک تر ازین هم می باشد....
صد بار بهت گفتم اینا بهم میان بیاین خواستگاری به خرجت نرفت که نرفت...خواهر شوهری دیگه ...خیر نداری...

کوچولو عیسی سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:09

حیف عکس شاخدار نداشت
اتفاقا خودم هم نوشتم میخواستم بگم پس کلی با هم تفاهم دارن بیاییم خواستگاری
گفتم هستی میاد کلم را میکنه میگه مگه من با تو شوخی دارم

هستی کلا با عالم و آدم در همه چی شوخی داره ... جل الخالق ازین جهت هم عینهو میثم شماس...
بنده هم که اصولا شوخم...
ولی استثنائن در این مورد مگه من با تو شوخی دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یا با زبون خوش میایین خواستگاری یا خودت میدونی و میثم جونت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد