تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

با توام...

 

۲ شنبه که از اداره رفتم شاد بودم که مامان اینا نیستن...نیمدونم از آخرین باری که من بودم و نبات و دیگه هیشکی نبود تا تو فضای دو نفری واسش مادری کنم چند وقت گذشته... 

۳ شنبه و ۴ شنبه خیییلی خوش گذشت. بیدار که میشدم ۲ تا چشم دکمه ای بالای سرم میگفت سَ... واسش صبحونه حاضر میکردم یه ساعت قر و قمبیل میومدم تا بخوره عاقبت میزد همه شو میریخت..یا تف میکرد بیرون...و من ککم هم نمیگزید و حرص بی حرص..بازی میکردیم با ساختمون سازیاش با ماشیناش و همه خونه رو از سر تا ته میریخت به هم..خاله هستی که میومد خونه کلی واسمون خرید کرده بود... بستنی میخورد دولپی..پفک و چیپس میخورد و منم تنها کاری که میکردم این بود که خودم دو لپی تر بخورم تا زود تموم شه و کمتر بتونه بخوره...

نهار میخوردیم فیلم میدیدیم حال میکردیم... نهارشو میدادم. واسش قصه میگفتم تا ظهرا بخوابه...عصرا دنبالش میدویم و اونم جیغ میزد و فرار میکرد...

تا دیروز که رفتیم مامان اینا رو از فرودگاه بیاریم یه بار هم از خونه نرفتم بیرون...  

همش با نبات بودم..شبا بچه ها میرفتن تو بالکن دور هم سیگار میکشیدن..من تو خونه از پشت شیشه بالکن با نبات باهاشون دالی بازی میکردیم...واسش غذا میپختم بادوم آسیاب میکردم و خلاصه همش تو فضای مادرانه بودم.. 

۵شنبه هستی بردش دادش به اموات..گفت که راحت رفته... 

عصر ساعت ۷ آوردش..وقتی منو دید پرید بغلم و باباشو با انگشت نشون داد و گفت بابایی... 

وقتی باباش رفت براش لب ورچید...با ناراحتی باهاش بای بای کرد...بوی عطر باباشو میداد... 

اخلاقش خوب بود...تا رسیدیم خونه گفت خایی خایی و کلی تو خونه خندید و بازی کرد...   

هرچی وسایلشو ریخت دعواش نکردم. خودم وسایل چس کاری واسش مهیا کردم تا اب بازی کنه و خودشو خیس کنه...پا به پاش با پنگول و عمو پورنگ شعر میخوندم و دست میزدم و هورا میکشیدم... 

این چند روز رو زندگی کردم... 

نفرین به این کار بیرون از خونه.... 

 

 

آی با توام...با تو..با خود خود تو...با تو که آنقدر در خانه و خانه داریت غرقی که فرصتی برای دسترسی به اینترنت و و بلاگها و نوشته های من نداری...با توام..با تو که هرگز نمیخوانی من چه نوشته ام... 

روزمرگی های تو آرزوهای من است...

  

 

 

 

نظرات 29 + ارسال نظر
دخ.شب. شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:38 http://baby75.blogsky.com

سلام سحرجون
وب قشنگی داری
خوشحال میشم نظرتودرباره ی وبلاگم بدونم
بای.

زن بابا شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:57 http://www.zanbaba88.blogfa.com

واقعاْ قدر عافیت کسی داند..........

چه تلخ...
مگه نه؟؟؟

ساحل شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:44

نمردیم و تو یه شنبه پست بدون غرغر نوشتی درینکه تو مادر خوبی هستی شکی نیستا اما یه هفته خونه بمون بینم بازم ازین قرتی بازیا در میاری یا نه؟ کشته لهجه نداشتتم بچه تهرون

تو دعا کن حسین هر ۵ شنبه بی گریه بره و شبش خوشحال و خندان بیاد من قول میدم شنبه ش واسه تو یه فیلم از خودم بذارم در حال قر دادن...خوبه؟؟؟

من مادر خوبی نیستم ساحل..همیشه این عذاب وجدان باهامه...

اگه من تو خونه میموندم حالی تو یکی میکردم که زندگی سوسن جونی یعنی چی دختر شیرازی جونم دختر شیرازی...

نیکو شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:35 http://boyekhobegandom79.blogsky.com

شب دراز و قلندر بیدار است و مطمئن باش هر کی هر چی خورده همینجا پس میده . میدونم شاید دیگه فایده ای نداشته باشه و عمر ما رفته و از اونچه که حقمونه محروم شدیم میدونم که دیگه روزها برنمیگردن و شاید حتی یه روزی بیاد که روزمرگی های اونا واست هیچ ارزشی تداشته باشه اما نازنینم فقط و فقط صبز پیشه کن و دودستی خدا رو داشته باش

مطمئن نیستم..خیلی ها رو دیدم فقط میخورن و هیچی هم همینجا پس نمیدن..
و اینکه اگه عمر من به رسیدن به حقم کفاف نده پس احتمالا حقی وجود نداشته..

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم؟؟
فعلا که جز صبر و دعاهای بی اجابت چاره دیگه ای ندارم.

یلدا شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 19:29

مطمینم که خیلی زود از روزمرگی های ما خسته میشی

نمیدونم شاید...
اگه روزمرگی ها سوسن جونی باشه چی؟؟بازم خسته میشم؟؟

فاطمه شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:12

خوشحالم که روزهای خوشی رو با نباتت سپری کردی. منم بعد از ۸ سال روزی ۱۰تا ۱۲ ساعت کار بیرون یک ساله که روزمرگی های خانه داری رو ناخواسته تجربه می کنم . دوسش دارم و سعی می کنم به علایقم برسم.

چه خوب...
چه کارا میکنی مثلا؟؟ بچه داری؟؟؟
الان که یکسال گذشته خسته و کسل شدی؟؟؟

مهدی شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:58 http://spantman.blogsky.com

چقدر ذلیل شدی و عاجز

این نظر توست
قرار نیست درست باشه
البته قرار هم نیست غلط باشه

مرضیه شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:22

جان سحر ،اشکم در اومد!(آیکون اشک شوق ریختن مرضیه)
خیلی حال کردم با این دو روزت!عاشق این عشقولانه های مادرو فرزندام!
وقتی دیدم جواب کامنتارو ندادی،خیلی خوشحال شدم که خونه ای،همش جلو چشمم بودین،همش میگفتم چه کیفی میکنه الان نبات!
یعنی اصلا معتقدم وقتی آدم یه جیگر کوچولو داره،نباید بره سرکار.
خاله ی منم پرستاره،دخترش دقیقا 1روز از نبات کوچیکتره و از 6 ماهگی هر روز میذارتش مهدکودک،نمیدونی بچه چه حالی میکنه 5شنبه جمعه ها که مامانش خونس.
منم هر وقت با خالم حرف میزنم بهش میگم:یه خواهش!بسه،دیگه نرو سرکار!!
ولی کو گوش شنوا؟!
البته تا حدودی درک میکنم،شماها چون همش سرکار رفتید،به خونه نشینی عادت ندارید و ترک عادت هم که ...
شاید بعدا خودمم همینجوری شدم...
------
سحر ازینکه نبات باباشو صدا کرد و با ناراحتی ازش جدا شد و برخلاف همیشه ناآروم برنگشته پیشت، خیلی خیلی خوشحال باش!
اون یه پسره و این خیلی خوبه که با پدرش ارتباط خوبی داشته باشه!
اصلا ازین رابطه ی خوب نترس،مطمئن باش به نفع تو هم هست.
(آیکون یه مرضیه در حالی که خیلی مامان بزرگ شده و نصیحت میکنه!)
------
نخودچی خورونو شدید پایم!
هراطلاعاتی خواستی بگو،برات رو میکنم!
ضمنا این فاطمه حرف الکی زیاد میزنه!بهش بگو داشته هاشو رو کنه،ما هم بدونیم!(کلا واسه این که لو رفتنشو تلافی کنه،آدم هم میکشه چه برسه به دروغ!!)
کلا شنیدی که طلا که پاکه...
------
سحرجون بهترین راه حل واسه ساکت کردن سمانه اینه که خودت آستین بالا بزنی،شوهرش بدی!
باور کن بیفته تو نامزد بازی کلا یادش میره سحری هم بوده...
(مثل فاطمه دیگه!هنوز نه به داره نه به باره،تا طرفو میبینه،مرضیه تو ذهنش تبخیر میشه!!!)



منم کاملا با تو موافقم...فقط معتقدم زنها اصولا نباید هیچ وقت برن
سر کار...مگه یه کاری که ۹ برن ۲ بیان...
خودتم بعدها ۱۰۰٪ همینجوری میشی..اصلا شک نکن..

خیییلی ازین بابت خوشحالم مرضیه..باورت نمیشه وقتی زود آوردش یه لحظه فکر کردم شاید نبرده خونه پدرش ... برده خونه خودش...بعد گفتم ولی این بچه رو یه زن تر و خشک کرده(از پوشک و لباسش گفتم) ... و بعد از ته دل گفتم اگه تفاوت زیاد روحیه ش تو این هفته با هفته های دیگه واسه اینه خدا کنه حدس من درست باشه و واقعا زنی تو زندگی اموات باشه که اونقدر خوبه که تا این حد حضورش برای نبات شادی بخش بوده...
وقتی راحت میره و شاد میاد باور کن اعصاب من راحت تره مرضیه...
و اینکه هنوز که هنوزه از بابت اینکه باباشو با محبت نگاه کرد و وقتی رفت واسش لب برچید خوشحالم...ازینکه نبات پدر خوبی داشته باشه حس خوبی دارم..این حرف دلمه..باور کن...
اموات به زندگی من گند زده رفته..آرزومه به زندگی نبات گند نزنه..


اول اینکه این پسره کیه؟؟شرایطش چجوریه؟؟ارتباطشون چجوریاس؟؟
دوم اینکه زارت...کی بشه من عاشقیت تو رو ببینم و بت بخندم...

دیگه حرفی به سمانه نمیزنم..دل به دلش میدم و خودم و تو شادی هاش شریک میکنم.دلم نمیخواد واسش بشم یه سوهان روح که همش غر میزنه و پسره رو میزنه تو سرش...
ای بابا..بذار برن دنبال خوشی هاشون .. ما این عتیقه ها رو نخواستیم..
خودمون ۲ تایی با نبات و هستی میریم اریکه میلک شیک میخوریم بلکم اونجا هستیم عاشق شد رفرت موندیم من و تو نبات...والللا

مامان رهام یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:43

روزمرگی های تو آرزوهای منه
دلم سوخت
منم از خونه موندن و کیک درست کردن و مهمون دعوت کردن (مهمون کوچولو واسه رهام) خیلی لذت می برم.
چیزی که کم پیش میاد.
چه خوب که خوشگذروندی
ما هم حال کردیم

جنابعالی اینقدر اهل ددر دودور و مهمونی رفتن و مهمونی دادنی که همون بهتر که میری سر کار وگرنه چی میییییشد...

عروس منو سلام برسون.

صبا یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:56 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

خوشحالم سحرکه این پستت شادبودی واین چندروزبهت خوش گذشته.
ولی سحرباورکن همین روزمرگی هابرات زودتکراری میشن.خیلی سخته.

بابا منظور من یه زندگی سوسن جونی بود
که در اون پولدار باشی و همش بری بگردی و حال کنی و خرید کنی و اینا
یه چیزی تو مایه های گبریل سولیس تو فیلم دسپریت هاوس وایف

اعظم یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:18

منم گاهی دلم می خواد خونه دار باشم. البته فقط گاهی. من همیشه می گم با اینکه دوتا بچه دارم ولی تو دلم یک بچه داری درست ودرمون مونده. ولی سحر خونه داری به شرطی خوبه که کنارش یک فعالیت اجتماعی و تفریحی داشته باشی وگرنه من یکی که بعد از چندماه دیوانه می شدم. خصوصا الان که بچه هام مدرسه میرند.

من شب و روز دلم میخواست شرایط زندگیم جوری بود که خونه دار بودم ولی پولدارم بودم..حالا چجوریشو دیگه نمیدونم
بذار خونه دار بشیم فعالیت اجتماعیش گردن تو تفریحیش گردن من..

فاطمه اورجینال! یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:21

چقدر مادرانهات به دلم نشست!
خفن با جمله هات حال کردم!
---
کلا بشر با اونی که هست مشکل داره!خونه داری هم انقدری که تنوع ایجاد کنه واسه ات جالبه دو روز که تو خونه موندی همین نبات لپ کشانی که اینهمه باهاش حال کردی رو دق میدی بس که غر میزنی!
---
سوغاتی موغاتی چی گیرت اومد؟!رو کن ببینیم!
باز شود دیده شود....

مرسی عزیزم تو لطف داری

ازون جهت که کاملا حق داری . جمعه شبا حدودای ساعت ۱۰ شب که میشه بساط گیس و کیس کشی میشه بین من و نبات...
و راست میگی که اصولا آدمیزاد غر غرو آفریده شده. باید به هر چیزی یه نقی بزنه ..منم آدمم دیگه...پس غر بلامانع است

برای بنده و هستی نفری یه دونه بلوز

برای نبات: شلوار لی . تیشرت. بلوز بافتنی. ژاکت بافتنی(در چندین مدل) بلوز. شلوار بافتنی (در چندین مدل) دمپایی برای اینکه سرامیکای خونه سرده. موتور و دوچرخه اسباب بازی (امیدوارم چیزی رو از قلم ننداخته باشم..)
لازم نیست به روم بیاری خودمونم فهمیدیم من و هستی در نقش کلم تشریف داشتیم..
و البته یه مشمای گنده(نمیتونی تصور کنی چقد رگنده)خوراکی از نان رضوی جهت خانواده تپلویان...

فاطمه اورجینال! یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:33

مرضیه!!!!!!!!!!!!!!
کنتور که نمیندازه بگو عزیزم!!!به برگه های مالیات هم خوب دقت کنی از هیشکی به خاطر خالی بندی مالیات نمیگیرن!به قول امیرحسام یاحت باش!!!
بذار من حرمت این گیس سفید(سحر) رو نگه دارم و دهنم بسته بمونه!
سحر جون هرچی خواستی از خودم بپرس!این پلیدتراز این حرفاست که آمار درست بده!
اِ اِ اِ میگه مرضیه تو ذهنش تبخیر میشه!یکی نیست بگه دِ آخه تو دیگه این حرفو نزن سر قباله ی من!!!
---
جهت تست اینکه مرضیه جون اصلا تو این فازا نیست یه اسم خاص سراغ دارم که کافیه جلوش بگی و برات مثل اون برگه های تست اسید و باز بود که یه دفعه آبی یا صورتی میشد(اسمش یادم رفته)تغییر رنگ میده!بگم؟بگم؟!من به شما علاقمندم مرضیه خانوم!بگم؟!

خانوم فاطمه اورجینال
اولا گیس خودت سفیده. کلی پول دادم گیسامو قهوه ای کردم ملت نفهمن توش سفیدی داره...حالا توی اورجینال میخوای منو لو بدی؟؟زهی خیال باطل
خودت عین بچه آدم اگه بیای آمار خودتو بدی من مجبور نمیشم از مرضیه بپرسم خوب..
آفرین حالا همه سوالایی که از مرضیه پرسیدم رو خودت عین آدم جواب بده..
ببخشید این حرفو نزن سر قباله من یعنی چی؟؟؟؟؟؟
اینم جریان لالیگاسا...

اسمش کاغذ تورنوسل بود. جان من بگو اون اسم رمز چیه؟؟؟

بگو بگو بگو بگو دیگه د بگو دیگه

خانومی یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:55

ببین اونقدر خوب خوردن چیپس و پفک رو توصیف کردی دیروز تو راه برگشت رفتم پفک خریدم از نوع موتوریش ولی قست نشد بخورم امروز دخلش رو میارم

تو این کاره نیستی خانومی . اگه بودی نمیذاشتی اون پفک بی نوای موتوری از دیروز تا امروز در حسرت خورده شدن بمونه...

سمیه یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:58 http://www.datoshu.persianblog.ir

چه روزگاریه . اونی که خونه داره دلش میخواد بیاد تو اجتماع و فضای مجازی. اونی هم که بیرون ازخونه کار می کنه..
ولی به نظرم خونه داری واسه همین مدت کوتاه شیرینه بعدش خسته کننده میشه

آره
همه عمرمون به همین میگذره که حسرت چیزهای نداشته مون رو بخوریم...
ولی به پیر به پیغمبر کار بیرون خونه خیلی ستمه...آدم پیر میشه .. له میشه...شایدم کار کارمندی اینجوریه..مامان من ۲۵ سال معلم بوده و اصلا نظرش این نیست...

گل بانو دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:57 http://zizigolbanoo.blogfa.com/

سلام سحری خانم هر دفعه با این امید و دعا وبتو باز می کنم که خوب و شاد باشی.
از طرف من لپ نباتتو ببوس
درضمن مامان گلی عزیز به پسمرت این همه چیپز و پفک نده گناه داره!!!

ممنون از لطفت..

همه تلاشمو میکنم که نبات مثل خودم هله هوله خور بار نیاد. اما خوب ظاهرا تلاشم به درد خودم و عمه جانم میخوره...

یک زن ذلیل دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:04 http://1zanzalil.persianblog.ir

پاراگراف آخرت رو خوندم...خیلی خیلی قشنگ بود

خیلی خیلی لطف داری

مرضیه دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:30

سحر جون بنده عین حقیقت رو گفتم البته با اندکی شیطنت!!
اینکه مرضیه تبخیر میشه که ته راسته!از هفته ی پیش تا حالا یه اس ام اس هم به من نزده بپرسه حالت چه طوره!(حالا برو ببین چندصدتا اس ام اس با بعضیا رد وبدل کردن!)
فاطمه خانوم اورجینال،از گیس رنگ شده ی سحر خجالت بکش!

و اما سر قباله ی من یعنی:
همون سر جهازی!باز تیکه انداخته دیگه!
منظورش اینه که چون من باهاش همه جا میرم،احتمالا تا خونه ی شوهر هم باهاش میرم!!!
بشکنه این دست که نمک نداره!
سحر جون میبینی رفیق 11سالشو چه قشنگ ضایع میکنه؟!!
------
جهت اطلاع سحر خانوم:
اون اسم رمز سوخته و دیگه هیچ تاثیری در بنده نداره!
خودشم دیگه کاغذ تورنسل نیست چه برسه به اسمش!!

این تغییر رنگارو باید تو یه عکس اورجینال که فعلا فقط من دارمش،ببینی!
فاطمه خانوم عکسو نشون بدم؟؟؟؟!!!نشون بدم؟؟؟؟!!!!!!!
------
سحر جون دیگه خودتو لوس نکن!
این وسط هستی خیلی کلم شده ،نه تو!!سوغاتیای نبات هم به پای تو نوشته میشه ها!

غلط کرده..
معلومه که خونه شوهر هم بره باید تو رو با خودش ببره...چه معنی داره که اصلا تو رو با خودش نبره؟؟؟

حالا لااقل بگو کی بود این اسم رمز...نکنه عین سمانس .. هی میره هی میاد...

عکس رو حالا حالا نگه دار که یه روزی میشه قیمت طلا..حسابی که باش اورجینال خانومو تیغ زدی بعدش میدیم بندازدش اولین تصویر فیلو عروسیش...

عمرا..نبات کاملا شخصیت مستقلیه و به بنده هیچ مربوطیتی نداره..

محمد سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:37 http://mohamed.blogsky.com/

خب سحر یه پیشنهاد!
یه سال یا کمتر مرخصی بدون حقوق بگیر ! نترس!هیچ کی جاتو نمیگیره! یه سال قشنگ به خودت و نبات برس.مگه چی میشه!

به جای این که سریع مخالفت کنی تو رو خدا جدی جدی بهش فکر کن.پشیمون نمیشی.

شک نکن که فرداش که چه عرض کنم همون روز جام اشغال شده...

و اینکه خییلی بیشتر ازونی که تصور کنی به ول کردن کارم و حتی تغییر کارم فکر کردم...

کوچولو عیسی سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:43

خدا را شکرررررررررررررررررررر از ته دل
و مثل همیشه میفهمم چه لذتی داره وقتی بچه با خنده میره و با خنده بر میگرده و کلا با وجود این که ما با باباهاشون مشگل داریم اصل مشگل شاد نبودن و بی تابی بچه هاست
انشاالله دیگه آروم آروم حسین هم یا نمیره یا اگه بره به خوبی و خوشی میره و بر میگرده تا ما تو رو همیشه شاد ببینیم
اما سحر من این تز که اگه تو خونه بودیم بهتر بود یا مامان بهتری بودیم را قبول ندارم بماند که تحقیقات نشون داده بچه هایی که مادران کارمند دارند نسبت به بچه هایی که مادران خانه دار دارند در دوران کودکیشان از محبت بیشتری برخوردار بودن و این اصلا با اون طبیعتی که ما داریم که قدر چیزهایی را که دورمون هستند یا جلوی چشممون هستند را نمیدونیم منافاتی نداره اگر همش تو خونه بودیم هم از دستشون و از شیطنتهاشون کلافه میشدیم یا انقدری که الان بهشون محبت میکنیم نمیکردیم الان میدونیم از وقتی میرسیم خونه تا شب موقع خواب فقط ۴- ۵ ساعت وقت داریم که باهاشون باشیم برای همین حسابی با هم حال میکنیم
اما وقتی کل روز را اگر دائمی باشه تو خونه باشیم نه
من صبح ها قبل از اینکه بیام بیرون و مخصوا بعد از ظهرها وقتی میرسم خونه آنچنان عیسی را بغل میکنم و میبوسم که اگه یه روز کامل تو خونه باشم با این گرمی و اشتیاق این کار را نمیکنم
این دو روزها خیلی خوبه باشه ولی هفته ای یک بار یا ماهی دو سه بار خوبه اگه همیشه باشه مثل همین کار کردنهمیره رو اعصابببببببببببب
عجالتا فقط باید خدا را شکر کرد
و مثل خیلی چیزهای دیگه منم خیلی وقتا هلاک اینم که با عیسی دوتایی با هم تنها باشیم اما باز هم مثل هم خیلی کم پیش میاد

انششششششاااااااااااااااااااا
از دعای تو...

اگه تو خونه بودیم واسه خودمون بهتر بودیم. الان زندگیمون شده کار و بچه..و من اصلا اینو دوست ندارم.
البته در شرایط ما چاره ای جز یا علی گفتن و روی پای خودمون ایستادن نیست...

فلفل بانو سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:28 http://pepperandsald.persianblog.ir/

سلام. خوشحالم که بهت خوش گذشته. جدا مرگ به این کار بیرون از خونه.

آآآآآآخخخخخخ گفتی...
این مرگ به کار بیرون دقیقا همونیه که من میگم...

یک خانوم پرنیان سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:38 http://parniyan27.mihanblog.com/

خاله سحر ما آدما احتمالا کمتر قدر چیزایی روکه خدا داده میدونیم...

اون که بله
از دست و زبان که برآید؟؟
کز عهده شکرش به درآید؟؟

اما خوب آرزوهای محال هم بلخره آرزون دیگه..کاریشون نمیشه کرد...

صبا سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:53 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

به روزم بانو.
واسه پست جدیدم به رمزقبلی یکی اضافه کن

یعنی تو واقعا چی در مورد من فکر کردی؟
فکر کردی من یادم مونده رمز قبلیت چی بود...

ماهی خانوم سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:44 http://mahinameh.blogsky.com

سلام عزیزم از وبلاگ عمو پورنگ اومدم! وبلاگ قشنگی داری به منم سر بزن!

قربونت این آدرس وبلاگ عموپورنگو به منم بده نبات دهن مارو صاف کرده اینقدر که صبح تا شب میگه عمو...

ماهی خانوم سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:48 http://mahinameh.blogsky.com

سلااااااااااااااام خوشگل مو فرفری نانازی خودم خوبی عشقم؟ من بالاخره برگشتم! گوشیمو عوض کرده بودم شمارتو نداشتم که برات اس ام اس ول کنم و حالتو بپرسم. تو هم که مرامت تخمیه و کاریش نمیشه کرد! خییییییلی خوشحال شدم که این چندروز انقدر خوب و خوش بودی جیگرطلای من

سلام بر مشتی ماهی کدخدا بر وزن مشتی نبات کدخدا....
کشتی مارو بس که خطاتو عوض کردی...حالا این خطتتو عوض کردی یا اون خطتتو...
ای بابا تو هم فهمیدی مرام ما جنسش چیه؟؟؟
منم خوشحالم رفتی سفر و حال کردی...

امیر علماء سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:58 http://vlife.blogsky.com/

نفرین به کار بیرون از خونه . . .

ای بابا شما هم...
فکر میکردم این معضل فقط مال خانوماس...

جودی آبوت چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:07 http://sudi-s.blogsky.com

این روزمرگی ها آرزوی منم هست
به فرشته ی کوچولوت آخه چرا چیپس و پفک میدی ؟!

آرزوی مشترک همه ما هم درداس...
خیلی کم بهش ازین حله حوله ها میدم..ولی خدا نکنه یه جا ببینه .. نمیدونی چشماش چجوری برق میزنه...بعد من خر میشم میگم باشه بخور...

ساحل چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:27

به آپ بقیه که محل نمیدی حداقل خودت آپ کن تا بدونیم زنده ای از ٣شنبه هم که تعطیلات اخر هفتت شروع میشه خدارو شکر

سالی یه بار آپ میکنی خوب خبر بده من از کجا بدونم تو منت بر دیدگان ما گذاشتی آپ کردی؟؟؟؟؟؟
مرده شور تو و اون هستی رو ببرن که یه جوری رفتار میکنین انگار اینجا کویته و منم شاه کویتم...خوبه من یه بار آخر هفته ۲ روز رفتم مرخصی شما دهن منو صاف کنین...
تو میری صد روز صد روز آپ نمیکنی من چیزی میگم؟؟؟؟

خانومی چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:06

که چی میری تو خواب زمستونی اول هفته تا آخر هفته آپ نمی کنی؟؟؟؟؟؟؟؟


سرم خیلی شلوغه به خدا...همینجوریشم به هیچ کاری نمیرسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد