تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

هفته ای پر از دپرسی

 

 

قرارمان فصل انگور... 

شراب که شدم بیا... 

تو جام بیاور... 

من جان.... 

  


 

 

هفته ای که مامان و بابا نبودند به سختی سپری شد.  

جمعه قبل از رفتنشون رفتیم خونه مادربزرگم واسه خداحافظی . سر سفره دیدم حسین با ذوق چنگال میکنه تو کتلت میخوره و ازون جایی که از صبحش خلقش عمری بود و هیچی نخورده بود منم جو گیر شدم کتلتا رو ریز کردم تو بشقابش که بخوره ناغافل چنگال رو زد تو چشم هستی... 

چشمش باد کرد و شد یه کاسه خون...و من مردم و زنده شدم تا تونست چشماش رو باز کنه... 

فرداش قرار بود بابا بیاد منو از اداره ببره خونه . ساعت ۱۲ زنگ زد که داره میره خونه. صداش عجله ای بود. نیم ساعت بعد زنگ زد گفت مامانم رفته پلاستیک آشغالا رو بذاره رو پله ها نبات در رو از پشت بسته . نبات این ور در مونده مامان اون ور در. خلاصه مامان سراسیمه میره پایین خونه همسایه مون و اونم خانومش نبوده. آقاشون چادر واسش میاره و زنگ میزنن به بابا که خودتو برسون. و بابا ۱۴ دقیقه ای با کلی خلاف رانندگی میرسه خونه میبینه نبات هلاک شده از بس گریه کرده.... شنیدنش قلبمو آورد تو دهنم وای به اینکه اونجا بودم.. 

خدا رو شکر چشم هستی سالم بود اما همون شب مریض شد و چنان سرمایی خورد که هنوزم خوب نشده... 

امانم تو این یه هفته بریده شد. تو راه خونه و اداره میدویدم که زودتر برسم خونه تا نبات کمتر تنها باشه. هستی هم رسما سرویسم کرد. لیمو شیرین دوست ندارم. سوپ از گلوم پایین نمیره. نشاسته و عسل چاقم میکنه. پیاز پخته بو میده و من رسما اعلام کردم من با تو خارج برو نیسسسسسسسستم..... 

ما هر سال شب میلاد امام هادی هیئت داریم که امسال دقیقات میشد فردای اومدن مامانم اینا. ۵ شنبه کارگر اومد در و پنجره و راه پله ها رو تمیز کرد در حالی که من و هستی هر کدوم از یه ور دمر و بی حال افتاده بودیم... به سختی بالا و پایین رو با هستی واسه هیئت آماده کردیم.  

تو این یه هفته به جز اداره هیچ کجا نرفتیم. هر کی زنگ زد دعوتمون کرد پیچوندیمش. به این گفتیم خونه اونیم به اون گفتیم خونه اینیم...خلاصه هفته ای داشتیم سرشار از دپرسی... 

 

شنبه فکر میکردم مامان اینا حدود ۹ شب میان . یه دفعه ساعت ۴ در باز شد و مامان اینا اومدن. نبات نمیدونی چه ذوقی میکرد. دور خودش میچرخید و داد میزد. اون شب تا ۱ کا رمیکردیم . مبلا رو جمع کردیم . همه خونه رو فرش کردیم . بلند گو ها نصب شد و خلاصه خونه برای هیئت اماده شد. 

این هیئت هیئتیه که اموات ما رو با اون آشنا کرد و در واقع اون این شب رو برای ما هیئت گرفت. پارسال تو همچین شبی خونواده اموات اومدن خونه ما و چنان دعوایی راه افتاد که اون سرش ناپیدا.......دیشب خدا خدا میکردم پس کله شون نزنه پاشن بیان... 

همه چی خوب بود. و دلم مثل همیشه پر غصه بود. و اشکام چیکه چیکه میریخت و دست خودم نبود... 

موقع دعا کردن حسین چهارزانو نشست و دستای کوچولوشو باز کرد و نمیدونی چه دعایی میکرد... 

شب موقع خواب بهش میگفتم چون تولد امام هادی هیئت داریم اسم پسر خاله رو میذاریم هادی و اونم می خندید میگفت آدی... 

 جدیدا تلفن رو برمیداره میگه اَ سَ یعنی الو سلام 

آسانسور و اتوبوس رو خیلی با مزه میگه. دست منو میگیره میگه دس باشو یعنی دستتو بده به من پاشو بیا...و یه کار با مزه ش این بود که ۵ شنبه که از پیش باباش اومد چند ساعت بعد تلفنو برداشت گفت عمه سَ... 

نبات شیرین ترین نباتیه که خدا آفریده...

نظرات 22 + ارسال نظر
یک ناشناس دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 13:48 http://he-does-not-like-me.blogsky.com/

چه دل پاکی داری که اشکات دونه دونه میریزه
میشه برای منم دعا کنی
خواهش میکنم

دلم خیلی پره
هیچکسی نمیتونه درکم کنه
تروخدا برای منم دعا کن

موفق باشی عزیزم

خانومی دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 13:54

وای چه نباتییییییییییییییییییییی
خدا حفظش کنه
همش در حال تصور بودم
اگر زحمتی نیست چند تا عکش رو بزار ببینیم

صبا دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 14:28 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

سلام سحرجون.خداروشکرکه خبری ازخودت دادی.میدونستم درگیراین مسائلی امادلم شورمیزدونگرانت بودم.
بازم خداروشکرکه قضیه هستی وپشت درموندن نبات به خیرگذشت.
چشمتون روشن که باباومامان به سلامتی برگشتندوزیارتشون قبول.
جای من نباتوببووووووووووووووسسسسسسسسسسس

زن بابا دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 14:54 http://www.zanbaba88.blogfa.com

چقدر دلم شورت رو می زد خانومی

قندک بانو دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 16:45 http://manozebeliii.blogfa.com

خدا رو شکر یه سلامتی مامان و بابا برگشتن
من جایه تو بودم یه کاسه ماست بایه تیکه نون میدادم به این هستی خانوم آدم سرما خورده که این قدر نق نمیزنه
واییییییییییییییی یه جای من حسابی نبات و بچلون بوس
بوس بوس بوس
راستی خسته نباشی به خاطر این یک هفته باید دوبرابر هستی سوغاتی بگیری
هم کاره خونه. هم کاره بیرون .هم مریض داری. هم بچه داری

فاطمه دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 18:38

خدایا نباتش را عاقبت به خیر و سلامت بدار

امیر علماء دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 18:55 http://vlife.blogsky.com/

احساس میکنم این نبات یه پا آبنباته واسه خودش!

سمیه دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 19:15 http://www.datoshu.persianblog.ir

خدا واست حفظش کنه
نذر و دعاهاتون قبول
انشاالله بهاونچه در دل داری برسی

خانم هویج دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 22:06 http://hawijfamily.danagig.ir

عزیزم سحرم
دلم یه ذره شده بود
خدا الهی نباتت رو حفظ کنه واسه ت عزیزم
خوبی خودت؟

مرضیه دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 23:07

سلام سحر جونم!
چند وقته باهات نحرفیدم،به شدت دلتنگت شدم!باور کن!
عجب هفته شلوغی داشتین!جای ما خالی!
نامرد، حداقل هیئت دعوتمون میکردی!(تو این شلوغ پلوغی که تو داشتی، ببین من چه سرخوشم!)
میبینم که بازم شما مادر وفرزند هستی رو ناکار کردید!!!
جون من با هستی نرو خارج،بذار اون یه نفسی بکشه!!
----
سحر جونم قسمت شد دو روزه با مامانم رفتیم مشهد!خیلی اونجا یاد تو و نبات شیرینت کردم!
با اینکه همدیگرو ندیدیم اما انگار همش جلو چشمم بودین!
خلاصه جاتون خالی!
----
جیگر اون نبات برم با اون زبونش!واسش زیاد اسپند دود کن!
----
5شنبه عیده!
عیدی ما یادت نره آبجی!

مامان رهام سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:40

چطوری
چه عجب رویت شدی
هستی بهتر شد؟
جریان پشت در موندن نبات رو کامل نگفتی
منم سکته زدم

ساحل سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:11

تو بیماری اصولا وقتی احوالپرسی میکنم ادا در میاری که همه چی خوبه؟هستی بهتره الان؟ واسه من دعای وارونه که نکردی ؛؛؛

بانو سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 13:59 http://zizigolbanoo.blogfa.com/

سحری خانوم گل. اشالا همیشه خوب باشی و نباتت پیشت.

سمیه چهارشنبه 3 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 20:44 http://www.datoshu.persianblog.ir

آنان که علی خدای خود پندارند
کفرش به کنار
عجب خدایی دارند
عیدت مبارک سحر جان

فاطمه اورجینال! پنج‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 00:20

بی خود تیریپ دیرشن برندار...ماعیدی میخوایم سحر خانم!زود باش!
شماره حساب بدم؟یا با ناهارت وقت گل نی باهم تقدیم میکنی؟!

غلامحسین بسته آهنگ پنج‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 13:58 http://heyataleyasin.persianblog.ir

سلام گرانمایه صمیمی
...........
دوستی وصمیمیتت مســـتدام...حضورتان باعث طراوت دل..وتعالی خواهد بود

کوچولو عیسی شنبه 6 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:26

اولا قربون نبات با دستای کوچولوش و دعا کردنش
دوما بهتر بود به جای رفتن خونه همسایه و..... یکی میموند و به نبات میگفت در را باز کن عیسی اولین باری که تونست در را باز کنه دقیقا همچین اتفاقی افتاد من رفتم استقبال مامانجونم و کمک کنم کفشش را در بیاره در را رومون بست بعد زد زیر گریه من از این طرف بهش میگفتم من هیچ کاری نمیتونم بکنم کلید ندارم تو خودت باید در را باز کنی دو دقیقه ای گریه کرد و بعد تلاش کرد در را باز کرد .
عیسی هم آسانسور را بامزه میگه
وقتی هم میگه اتوبوس بعدش میگه پیسسسسسسسسسس
شرط میبندم نمیدونی یعنی چی ؟
این پیسه در اوتوبوسه که باز میشه هههههههههههههه
دیگه این که شیرینی نبات نوشه جونت
این سخت گذشتنه هم بخاطر این بود که فکر نکنی هر بار مامان و بابا نیستن خوش میگذره

کارانا شنبه 6 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:39 http://karana.persianblog.ir

سلام سحر جونی
قربون نبات گل برم با این شیرین کاریاش و حرف زدنش

فلفل بانو شنبه 6 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:32 http://pepperandsald.persianblog.ir/

چشمت روشن که مامان بابات اومدن. زیارتشون قبول. خدا نبات رو برات نگه داره که این همه شیرینه

محمد یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:34 http://mohamed.blogsky.com/

چه خوب حوصله کردی اینقدر با جزییات روزمرگیهات رو نوشتی.
دلم روشنه برات.

نبات رو از طرف من ببوس.

مامان رهام یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:50

آپ کن دیگه
جدیدا خیلی لجباز شدی
می دونی باید به موقع آپ کنی ملت منتظرن
ولی پررویی می کنی و نمیای

مرضیه یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 19:46

سحرجونم با اینکه احتمال زیاد میدم این غیبت واسه همون رئیس جدید و شلوغ بودن سرته، اما یه لطفی بکن فقط در یه جمله بگو حالت خودت و نباتت خوبه!
ما دلتنگت میشیم خب خواهر!

حال خودم و نباتم خوبه...
منم دلتنگ توام مادر...جدا میگم...سرتون شلوغه دیگه حق دارین ما رو یاد نکنین شما جوونا...........................................
یه پست نوشتم در حد لالیگا تلافی غیبت صغری درومد...خوب شد ؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد