تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

من ویک سال وبلاگ نویسی...

 

 

۱۶ آذر اولین روزیه که وبلاگ ساختم و شروع کردم به نوشتن...  

وبلاگی که خرداد ماه فیلتر شد و مجبور شدم این وبلاگ رو بسازم....

نزدیک به ۱ سال خاطره نویسی بهانه ایه برای نوشتن این پست... 

 

 

مدتیه فکر میکنم حال و حوصله نوشتن رو ندارم...دستم به نوشتن نمیره...گاهی دلم میخواد بی پروا بنویسم از همه آدم هایی که اینجان با اسم و مشخصات کامل ... گاهی دلم میخواد خاطرات خوب و بدی که از آدم های سرشناس شهر تهران دارم رو برای آدمهایی که اینجا رو میخونن بگم...خاطرات آدم هایی که بعضی هاشون علیرغم چهره تند و خط فکر سیاسی درپیتشون آدم های بزرگین...از مردانی که وقتی میبینمشون میفهمم چرا خدا هنوز از آفرینش انسان ها نومید نشده...و برعکس...اما نمیشه... خیلی جاها مجبور به خودسانسوریم و ازین گریزی نیست.. 

مدتیه فکر میکنم نوشتن هر روزه هام چه فایده ای داره...حتی خودم حوصله ندارم برگردم پستهای قبلم رو بخونم...این وقت گذاشتن یه جور وقت تلف کردنه... 

و به یاد آوردم که نزدیک به یک ساله که مینویسم... 

و اولین روزی که نوشتم ۱۶ آذر بود ...روزی که رفتم دانشگاه تهران و اینقدر گاز اشک آور خوردم که تا ۱ هفته سینه م میسوخت...  و جرئت نداشتم حتی سرفهکنم نکنه مامان و محسن بفهمن اونجا بودم...

و اون روزها برای این وبلاگ ساختم که تصمیم مهمی گرفته بودم... 

مامان رهام و یک زن اولین و دوین نفری هستن که وبلاگ من رو پیدا کردن و برام نظر گذاشتن و اونا شاید یادشون بیاد اون تصمیم کذایی چی بود... 

و ورود من به اینجا من رو از سقوط عجیبی نجات داد و باعث شد ساعتهایی از روز به جای افکار کذایی و موج منفی فرستادن سرگرم شم و کیف کنم... 

ای وبلاگ...ای دنیای مجازی..ای آدم های اینجا ... به شما مدیونم... 

و امروز مینویسم تا به همه بگم سال گذشته این موقع هر روز و شبش برام صد سال میگذشت و بدترین روزهای عمرم رو سپری میکردم.بگم که طی یک سال گذشته بدترین روزها و شبها به من و پدر و مادرم گذشت و شاید بزرگترین درسی که از آن آموختم این بود که { می گذرد } 

و امروز اینجا آرامم...اگرچه حسین باز هم ۵ شنبه ها با گریه می رود و با ناله می آید...اگرچه پرونده مالی ۱ میلیارد و ششصد میلیون تومانی محسن در محل کار قبلیش داغ به دلم میزنه ... اگرچه وقتی میاد اینجا تا شب سگم...اگرچه هنوز هم طلبکارم...اگرچه دلم میسوزد از زندگی که بر باد رفت...اگرچه سقوط پدر فرزندم در پول و مقام و شهوت سرم را پایین می اندازد ...اما باز هم آرامم... 

می خواهم بگویم یک سال بر من سخت گذشت...موهای سفیدم را در سن ۲۷ سالگی باید با رنگ مو پنهان کنم...چشمهایم فروغ گذشته را ندارد...دلم شکسته است...اما آرامم... 

می خواهم بگویم این یک سال و این روزگار کاری مرا ساخت...بدجور هم ساخت... 

و من شادم که روحم را جسمم را عقایدم را و باورهایم را به میلیارد دلار به چک سفید امضا به ویلای دبی به هم بستری با مدیر عامل به ۱۰ کیلو زعفران به ۱۴سکه در قاب حافظ به .............نفروختم... 

خدایا صدایت میکنم...من سحرم..همانی که همیشه غر میزند و طلبکار است..خواسته های عجیب غریب و داغون دارد و بر آنها پافشار ی میکند...او که در چنته دنیا هیچ ندارد جز یک قلب...او که باورهایش سیاه است از دید مردم و حتی دوستانش...او که خیلی ها برچسب روشنگری افراطی و بی دینی به او میزنند و خیلی ها برچسب دینداری افراطی...او که متهم است که با محسن نساخته و تحمل نکرده است...او که همکارانش با حسرت به او نگاه میکنند وقتی محسن برای ۲ ماه کار ۱۰ میلیون تومان علی الحساب میگیرد...او که آن موقع به یاد قسطهایی است که محسن به او تحمیل کرده و به یاد ۲۰۰ هزار تومان نفقه ای که نمیدهد...او که سرنوشت عجیبی دارد...او که مادریش مزخرف است و بندگیش بدتر...او که دوستت دارد و شرمنده محبت های توست... 

او میخواهد بگوید غرهایم رانشنو...میدانم دوستم داری...من هم دوستت دارم.... 

 

 

 

 

و امممااااااااااااااااااااااا الوعده وفا....این هم به مناسبت یک سال وبلاگ نویسی هدیه به شما.... 

 

 

 این عکس آقای خوش تیپ خوش تیپیان است در یک روزی که میخواستیم بریم مهمونی...(مال دو هفته پیشه..نبات دقیقا الان این شکلیه)

  

 

 این عکس حسین و نیکی است. نیکی نوه خاله مه و از حسین ۸ ماه بزرگتره..مامانش معتقده سوء تغذیه داره..نظر شما چیه؟؟؟

 

 

 

  

 

این عکس جوجه است در تولد سمانه...اون هم کادوهای سمانه است که فکر کرده ارث باباجونشه... 

 

  

 

 

و این ها هم هنر عکاسی خاله هستی است در کلاس عکاسی که میره...این عکس سوژه عکسهای تضادشه...شما بخونید وقتی نبات لباس مامانشو میپوشه.... 

 

  

 

 

 

 ای دل تو شاد باش که آن یار تندخو      بسیار تند روی نشیند ز بخت خویش....

نظرات 26 + ارسال نظر
تنهایی دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 13:26 http://www.Tanhaee.TK

سلام
وبلاگ قشنگی داری
تولده وبلاگت مبارک

تولدش فرداس البته
ممنون از شما.

عبداله دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 13:48 http://6roz.com

سلام
پیشاپیش تولد وبلاگتو تبریک می گم
====================
12آزمون آزمایشی جامع
ویژه داوطلبان کنکور 90
همزمان در سراسر کشور برگزار می شود
لطفا به عزیزان کنکوری خود بگویید
با تشکر
=====================

سلام.
ممنون.

گل بانو دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 13:58 http://www.zizigolbanoo.blogfa.com

دختر خوب. با اینکه زندگی مون خیلی با هم فرق می کنه اما وقتی می خونمت انگار خودمم! پس بخاطر من هم شده بنویس سحری مامان نبات خان.

چشششششم
فقط به خاطر تو....

یلدا دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 14:52

سحر جان تبریک میگم تولد یک سالگی تصمیم بزرگت رو
پول کثیف ترین چیزی هست که من شناختم و از اون بدتر آدمای بی جنبه ای که به دستش میارن خدا رو شکر کن که تصمیم درست و به موقعی گرفتی .
وای سحر چه شاخ نباتی داری خدا حفظش کنه برات. کلی روزای با حال با پسرت منتظرته دختر

پول قدرت شهوت...گمونم این سه چیزه که وقتی با اون امتحان میشیم زیرش ۶ قلو میزاییم...

امیدوارم حق با تو باشه و آینده من و شاخه نبات حسابی شیرین باشه...
ممنون که با من همراهی یلدا...

خانومی دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 15:11

الهی عزیز دلم
قربونتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
قربون اون لپا و ابروهای بهم پیوسته
عزیزممممممممممممممممممممم
واییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
هزار ما شالله
زدم به تختهههههههههههههههههه
اسفنددددددددددددددددددددددددد یادت نرههههههههه
به توان هزار

خانومی اینجوری میگی از خوشحالی پس میفتم که ......

یه دوست دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 15:26

سلام
تولد وبلاگت مبارک منکه با نوشتن خیلی اروم می شم امیدوارم تو هم همین طور باشی
می دونی چیه ین پسر عسلت منو هلاک می کنه؟ این قَب قَب تپلی زیر چونش از طرف من یه ماچ گندش بکن!
خدا برات نگهش داره

آره منم همینطورم
حس خوبی بهم میده نوشتن..
شما قشنگ میبینی عزیزم...ممنون

صبا دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 15:33 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

سلام عزیزدلم.
میدونی چیه سحر؟حرفات علیرغم غم پنهانی که داره اماجیگرموآتیش میزنه.ولی بازم خوشحالم که باتموم دل نگرانی هات میدونی که بایدآروم باشی وفقط دردتوبه اونی که اون بالانشسته بگی.بذاردیگران هرجوری میخوان به تووزندگی تونگاه کنن.مهم اینه که توبدونی راه درست کدومه که توروبه آرامش برسونه.
تولدوبلاگت هم که فرداست مبارک.
عکسهای این جیگروچرادرست نذاشتی سحر؟یکی دوتاش نصفه است.نیکی بینواکه پیدانیست.
ببوس نبات خان رو.
به روزم

دیگه به قضاوت های دیگران عادت کردم...
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم؟

درست شد عکسا؟؟
بابا من ناشیم خوب...
چه کار کنم؟؟؟؟

امیر دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 15:36

سلام سحر
پست عجیبی بود پر از ایهام و تردید
اینم هدیه من به شما به مناسبت یک سالگی بلاگتون

گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر
ای دل و جان هر طرف چشم و چراغ هر سحر
هم طرب سرشته‌ای هم طلب فرشته‌ای
هم عرصات گشته‌ای پر ز نبات و نیشکر
خیز که رسته خیز شد روز نبات ریز شد
با خردم ستیز شد هین بربا از او خبر
خوش خبران غلام تو رطل گران سلام تو
چون شنوند نام تو یاوه کنند پا و سر
خیز که روز می‌رود فصل تموز می‌رود
رفت و هنوز می‌رود دیو ز سایه عمر
ای بشنیده آه جان باده رسان ز راه جان
پشت دل و پناه جان پیش درآ چو شیر نر

خوبه لااقل تو یکی ایهام و تردیدشو حس کردی...

ممنون...خیلی حظ نمودم...

زن بابا دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 19:42 http://www.zanbaba88.blogfa.com

فداش بشم این نبات چقدر ماه و نازه

چشمات نازه....

از دیار نجف آباد دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 19:43 http://fromnajafabad.wordpress.com/

سلام و درود
عنوان این نوشته تان وسوسه ام کرد تا سری به این سراچه بزنم و با تقلب از نوشته های شما و دیگران؛ به همین زودی که سالگرد بدون هفته و فاتحه و مراسم چهلــّم وبلاگچه ی خودم فرا میرسد.... چیزی واسه ی کپی کردن داشته باشم.... بگذریم.

از طریق سرای «مریم خانم-وبلاگ یادگار» خدمت رسیدم و جا داشت با یادی از ایشان جهت آشنا سازی من با خانه ی خوب شما تشکر کنم و چون هنوز مطالب زیادی نخوانده ام حق نظر دادن را نداشته باشم ؛ جز تبریک سالروز وبلاگنویسی تان... خـُب، بدو بدو برم به خوندن بقیه ی نوشته هایتان و ایشاالله اگه توفیقی بود باز خدمت برسم.
آرامش و سربلندی و سلامت روزافزون نصیبتان باد.... بدرود
ارادتمند حمید.... ایالت میزوری

خوشحالم که عنوان این پست باعث آشنایی ما شد و خوشحالم که تولد وبلاگ هامون به هم نزدیکه و این یعنی تقریبا با هم پا گذاشتیم به عرضه نوشتن در دنیای مجازی....
امیدوارم دوستی مون ادامه پیدا کنه و بتونیم از هم چیزای خوب یاد بگیریم...

مرضیه دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 22:47

سحرررررررررر جونم!خوبی؟!
نمیدونم چرا حس میکنم این روزا حال و احوالت روبه راه نیست!
حتما عوامل تغییر روحیت به هم خورده!
هر وقت بخوای باهات میام بریم خرید، مهمون من!
تو فقط خوب باش!
------
یه سالگیت مبارک!
دور شدنت از روزای تلخ مبارک!
------
سحر یه چیزی بگم لوس نمیشی؟!
میدونی من و فاطمه چرا خیلی خیلی دوستت داریم؟
چون حس میکنیم صافی،ساده،بی غل و غش،رو راست...
سحر تو این چند وقت فهمیدیم همیشه خود خودتی!بدون دخل و تصرف!
و این خیلی خوبه!
خوش به حالت!
مطمئن باش خدا بیشتر از اونی که فکرشو میکنی،هواتو داره،دوستت داره...
------
واییییییییییییییییییییییییییییییییی!
عزیزم!!!!!!!!!!!!!!!!
چه روز به روز جیگرتر میشه این نبات خان زعفرونی!!!!!!!
بوسش کن هزار تا!!!!!!!!
سحر خوش به حالت با این کلوچه ی خوشمزه!!!!
داشتم عکساشو میدیدم مامانم اومد و اونم کلی مجذوب نبات خان شما شد!
توصیه مامانم:
برای رفع چشم و نظر براش "سوره فلق" بخون.

قربون تو برم که گل سرسبد با معرفتای عالمی..
همیشه گفتم این ۶ و ۸ تیا آدمای باصفا و گلین...
بابا من هرچی به روت میزنم که یا بفرما به سرایم یا بفرما به سر آیم که تو سووووووت میزنی خوب من چه کار کنم آخهههههه

الان نمیگی از من تعریف میکنی باد میکنم میرم هوا میچسبم به طاق بعد گرومبی میترکم بعد پخش و پلا میشم کف زمین بعد کی واسه خانوم دکی وقت سونوگرافی بگیرهههه؟؟؟؟؟؟؟

برای مامانت:
چشماتون قشنگ میبینه...به مامانش رفته...

قندک بانو سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 00:54 http://manozebeliii.blogfa.com

سلام خانوم خانوما
تولد ۱ سالگی مبارک
وای سحر من نوشته های تورو که میخونم افسردگی میگیرم به نظرم نوشته های خودم بچه گانس
البته میدونم که نوشتن استعداد میخواد که من ندارم
حتی شکایت کردن با غر غر کردن هم به نظرم استعداد میخواد که من یه خال هم ندارم
دزست این متن بالات پر از غم بود ، پر خاطرات بد و یکم خوب
ولی خیلی قشنگ نوشته شده
من بهت حسودیم شد

وایییییییییییییییییی حیگر شو بخورم که این پسملت اینقده نازه آدم دلش میخواد بغلش کنه بعدم بچلونتش
بوس بوس بوس بوس بوس

ووووووییییییی
من هربار نوشته های تو رو میخونم کلی از خودم شرمنده میشم...میگم یاد بگیر شعور رو درک و فهمو یاد بگیر....
پست خاطره نویسی به روش شاد رو یاد بگیر...
قربونت برم خانومی...نیس تو خودت خوششششگلی نوشته های منو هم خوشگل میخونی...
قرررررربونت...پسره تو چه جیگره بشه با اون مامان خوشگلش...

مامان رهام سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:39

تولد وبلاگت مبارک
تو روحت که واقعا تا قبل از ادامه مطلب نمی دونستم حتی یه جمله کوتاه واست نظر بزارم.
روز اول وبلاگت رو خوب یادمه.
اون روز منم یاد خاطره خاصی می ندازه.
عکسهای حسین محشر بود. از اولی گرفته تا آخری.
با اولین عکس به نبات بودنش ایمان آوردم.
واقعا لیسیدنی شده.

قربونت برم...
میشه خاطره خاصو بگی؟؟
دلم میخواد بدونم...
قررررررربووووووننننننتتتتتتت
ازین تعریفت خر کیییییییففففففففف شدمممممممم حسسسسسسسسااااااااببببببیییییییییی

سیب ترش سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 13:17 http://rozboni4all.persianblog.ir

سلام تولد وبتون رو تبریک میگم.
ایشالله صد ساله شین.
امید وارم دیگه هیچوقت فیلتر نشین که بد دردیه... ولی عوضش کلاس آدم کلی میره بالا...

سلام
ممنون...
راس میگی؟؟؟؟؟
یعنی الان کلی با کلاسم ؟؟؟؟؟؟

[ بدون نام ] سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 13:32

پس نظر من کو؟

اووووننننناااااههههههاااااااشششششش

صبا سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 13:48 http://harfhaiedeltangi.persianblog.ir

حالاعکسهادرست شد.ای جانم.قندعسل خاله می بوسمت.
سحربازم پست رمزدارگذاشتی

قربونت
از لطفت ممنونم. مثل همیشه..

مرضیه سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 15:20

سحر خانوم این پست رمزداره داستانش چیه؟!
فقط برای "تو" نوشتی یا ما هم میتونیم بخونیم؟!

تو یاهو آن بودی هر چی سلام و علیک کردم محل ندادی...
میخواستم بهت رمز بدم...

امیر علماء سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 15:32 http://vlife.blogsky.com/

چه وبلاگ قشنگی ، چه مطالبی داری!

مریم یادگار سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 18:24 http://maryam-yadegar.blogspot.com

جان دلم
تولد وبلاگت مبارکه. منم تو نوشتنم آرامش دارم گرچه هرگز صراحت و صداقت تورو نداشتم ولی بازم برام جاییه برای نفس کشیدن.
ازت رمز و اینا نمی خوام. نمی دونم چرا! ولی حس می کنم چیزای شادی توش نوشته شده.
در عمر نوشتنم هرگز رمزی از کسی نداشتم و یه چیز دیگه به هیچ بازی وبلاگی دعوت نشدم آی می خوره تو ذوقم وبلاگهایی که خیلی دوستشون دارم رفقاشونو برای بازی دعوت می کنند و من توشون نیستم! و بعد که فکر می کنم میبینم برای اون بازیها زیاد حرفی هم برای گفتن نداشتم . کلا برای خودم نوشتم. اون نوشته ها دفتر خاطرات من است اما به روش خودم یعنی خیلی سربسته. رمز آن نوشته ها رو فقط خودم می دونم! با هیچ کس در محیط وبلاگی آنچنان صمیمی نشدم. ( اوه دروغ چرا تازگی چرا یکی این طلسمو شکسته!) به نظرت اشکال داره یه جای کار؟

ممنون عزیزم.
منم خیلی جاها صراحت و صداقت کافی رو ندارم...خیلی جاها حرفام رو میخورم. چاره ای نیست...
مریم هرگز روم نمیشه برم برای کسی رمز بذارم. حس میکنم خیلی کار ضایعیه رمز بدی بگی بیایین نوشته ام رو بخونین...خوب هرکی بخواد بخونه خودش میاد میگه رمز بده ..بعد میدم...
ولی این دفعه این پستت رو میذارم به حساب درخواست رمز...راستش توی اون پست یه سورپرایزه که دلم میخواد تو هم ببینی...
خوبه...همه مون نوشته هامون دفترچه خاطراتمونن به روش خودمون...
من در دنیای واقعی ازین هم صریح تر و رک ترم مریم...
اینجا خیلی وقت ها به خودم میگم شاید از نوشته هام سوء تعبیر بشه و واسه همین تا نوک زبونم میاد و قورتش میدم....
و اینکه تو این یکسال جدا بلخره نفهمیدم دوستی با آدمای وبلاگی کار خوبیه یا نه....

نه عزیزم...ریسک شکستن یه طلسم همیشه لذت بخشه...آخرش اینه که میفهمی کارت درست نبوده...فدای سرت..میشه یه تجربه...

ماهی خانوم سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 23:57 http://mahinameh.blogsky.com

تولدش مبارک! آدم با نوشتن خودش رو ثبت می کنه.. همیشه بنویس تا همیشه بمونی گلم
رمز هم بیار بده تا فش نخوردی!

چه جمله نابی
خودش رو ثبت میکنه خیلی خوب بود...
ممنون.ضمنا رمز همون رمز قبلیه ...
اگه آدم بودی یادت میموند...

[ بدون نام ] چهارشنبه 17 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:44

اول از همه جیگر این نبات و برم من که به قول سعیده واقعا لیسیدنی شده . مخصوصا در اون عکس تضادش .
یک سالگی وبلاگت هم مبارک خوبه روز خاصی شروع کردی یادت موند من که یادم رفته بود که چند وقته پیش ولاگ ما هم یک ساله شد !!!!!!!!!!!!!!!!
اما تو منو زودتر پیدا کردی ؟ از کجا ؟
بقیه مطلبت هم جگر شوز بود اما خوب خدا را شکر که میدونی باید آرام باشی و خدا را شکر حالا که باید گیر این طوفانها میشدیم خدا در کشتی محکمی سوارمان کرد

قربونت...
آره من تو رو از وبلاگ سعیده پیدا کردم..یادم نمیره چجوری هاج و واج مونده بودم وقتی مطالبت رو می خوندم...دقیقا حسم رو یادمه...به خودم میگفتم اگه به این میگن مامان به من چی میگن؟؟؟بعد یاد حرف مامانم افتادم که میگفت به این میگن زن به تو میگن ان...

فاطمه چهارشنبه 17 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:20

وای چه آقایی
مامانش می دونه سوء تغذیه رو با چه ق می نویسن
الهی چه چشمایی ماشاالله
انگشتاشو خدا دلم می خواد ماچشون کنم
دلم ضعف رفت
ببینم چه جور مادر شوهری هستی عروس نمی خوای
می شه این آقای ناناس رو از طرف من بوسش کنین.
ماشاالله ماشاالله ماشاالله

نمیدونی چه اصراریم داره که بگه بچه ش سوء تغذیه داره...
بابا اینقدر ازش تعریف میکنین سکته میکنم از خوشحالی که....
والا من که عروس میخوااااام ولی گمون نکنم خودش مهلت بده من واسش کاری کنم...هر دختری رو میبینه میدوه میره طرفش د بوسش کن....

فاطمه چهارشنبه 17 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 http://zarj.blogpersia.com/

برای پسرت اسفند دود کن
منم دارم یه وبلاگ درست می کنم خوشحال می شم بهم سر بزنی
امکان رمز دادن داری؟

چشم...
حتما..خیلی ازین خبر خوشحال شدم.
بلهههههه
واسه شما حتماااااااااااا

اعظم چهارشنبه 17 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:24

سلام سحر خانومی خوبی؟
این پستت رو خییلی دوست داشتم.
رمز هم که به ما نمی دید.

ممنون عزیزم...
مثل همیشه لطف داری
رمز رو برات گذاشتم...

یلدا چهارشنبه 17 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:48

به ما هم رمز میرسه؟


برات ایمیل کردم.

محمد چهارشنبه 17 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 16:44 http://mohamed.blogsky.com/

خدایا یعنی رمز رو به منم میده یا مثل دفعه ی قبل خیط میشم؟ خدایااااا خیطم نکن!))))

رمز میخواااااااااام.مردم از فضولی به خداااااااااااا....

منم مردم از بس چشمم و دوختم به صفحه مانیتور که ای خدااااااا
پس کی میاد میگه به منم رمز بده ؟؟؟؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد