تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

پستی از همدان...


زندگی عجیبتر و هچل هفت تر از اونیه که بشه پیش بینی کنی فردات چجوری رقم می خوره.


پنج شنبه حسین نرفت پیش پدرش . چون یه اتفاق غیر منتظره افتاد.

۴شنبه که از اداره اومدم مامان گفت خاله اکرم(مامان هدی) زنگیده گفته حال آقاجون(پدرشون) امروز صبح تو حمام خراب شده و بردنش بیمارستان . ظاهرا یه سکته خفیف زده و رد کرده. چند روزی بود که آقاجون مریض بود. خون تو رگاش لخته شده بود و قرار بود شنبه آنژیو بشه. سکته باعث شده بود آنژیو به تعویق بیفته. گفتم کاش میرفتی همدان و مامان گفت فردا صبح زود میره.

ساعت ۶ عصر خاله م دوباره زنگ زد.

گفت آقاجون صبح زود موقع نماز یه سکته کرده بوده و موقعی هم که بردنش حموم یه سکته شدیدتر و الان تو آی سیو ست. تا زنگ زد من گوشی رو از تو پذیرایی برداشتم . لحنش اینقدر دپرس بود که من گفتم آقاجون رفته...

خلاصه خاله م به مامان گفت زودتر بیا. هستی مامان رو برد ترمینال و مامان با سمند اومد همدان.

مستقیم رفته بود بیمارستان. زنگید گفت حال آقاجون خوبه و کاملا هشیاره....


فردا صبح تاریک و روشن بود که موبایل بابا زنگ خورد. قلبم ریخت.

آقاجون رفت. به همبن راحتی.....

تو اون لحظه فقط به این فکر میکردم خوب شد مامان دیروز رفت و واسه آخرین بار آقاجون رو دید.


به محسن پیامک زدم. سلام. ما صبح زود رفتیم همدان. آقاجون به رحمت خدا رفت. به هدی زنگ زدم . به عموها و عمه م و به عموهای هدی هم پیامک زدم. طبق معمول خیلی زود همه همدیگرو خبر کردیم . ساعت ۱۱ رسیدیم همدان و تا الان هنوز همدانیم.

هستی و بابا جمعه برگشتن . اما من اگرم برگردم نمیتونم برم اداره چون نبات رو کسی نیست نگه داره و اصلا دلم نمیخواد بچه م آواره این خونه و اون خونه شه. امروز دکی یه عالمه باهام دعوا کرد. حق داره . این اواخر خیلی مرخصی رفتم. سکوت کردم و گفتم شرمنده.

نمیدونم تا کی اینجام. تو همدان رسمه که شب هفتم سالن دعوت میکنن و کسانی که اومدن تو عزاداری رو به نشانه تشکر خرج میدن...شب هفتم افتاده ۵شنبه و این یعنی محسن این هفته هم نباید حسین رو ببره...

اوضاع اینجام تعریفی نداره. آقاجونم ۳تا زن داشته. زن اولش پدر داییمه . زن دومش پدر مامانم. و وقتی مامان دمامانم فوت شه یه همسر سوم گرفته که الان خیلی معضله. چون یه نموره پاچه ورمالیده تشریف داره...

حسین بسی اذیت میکنه. یه بند به من چسبیده و کلافه م میکنه...

مامانم خیلی رو به راه نیست. گمونم دیابتش بالا رفته.


و خودم نمیدونم چه حسی دارم ازینکه نبات نرفت این هفته پیش پدرش....

ادامه مطلب ...

باز هم فردا ۵ شنبه است....

- دیگران را ببخش نه به خاطر اینکه آنها مستحق بخشیدن اند. بلکه به خاطر اینکه تو مستحق آرامشی  

  

- باز هم فردا ۵ شنبه است... سرویس شدم ازینهمه تزریق انرژی مثبت به خودم. احساس میکنم جای سوزن های تزریقی درد میکنه... 

 

- فردا میخواستم برم خونه آرزو . هستی دعوت بود خونه نرگس. اما در نقش یه پترس نرفت تا نکنه من تنها بمونم(خبر نداشت من خودمو خونه آرزو دعوت کردم.) پس از شنیدن خبر فداکاری ایشان من قرارم رو به هم زدم. فلذا فردا خونه م. 

 

- امروز با همه کاری که داشتم ۱ ساعت تموم با سمانه حرف زدم. کلی از باباش گلایه کرد . گفت چرا باباش نمیفهمه اولویت اون ازدواجه تو این سن نه کار و تحصیل . باید یه پست از درد و دلهام با سمانه بنویسم. عامل اصلی دپرسیش اینه که دخترعموش که متولد ۱۳۷۰ داره ازدواج میکنه و سمانه حسابی خودشو باخته... 

 

- نوبت من بود رو تابلو اعلانات بنویسم. هرچی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید. نوشتم:  

نمیترسم اگه گاهی دعامون بی اثر میشه   همیشه لحظه آخر خدا نزدیکتر میشه... 

امروز دیدم کسی زیرش نوشته: خدایا این لحظه آخر دقیقا کیه؟؟؟ نکنه ما رو گرفت یو منظورت قیامته؟؟؟؟

  

- فردا حتما روز خوبیه. اینو مطمئنم.

 

 

ادامه مطلب ...

ایمیل های باحال امروزم...

 وقتی تو میگویی وطن...
 

وقتی تو می گویی وطن من خاک بر سر می کنم
گویی شکست شیر را از موش باور میکنم


وقتی تو میگویی وطن بر خویش می لرزد قلم
من نیز رقص مرگ را با او به دفتر می کنم


وقتی تو می گویی وطن یکباره خشکم می زند
وان دیده ی مبهوت را با خون دل تَر می کنم


بی کوروش و بی تهمتن با ما چه گویی از وطن
با تخت جمشید کهن من عمر را سر می کنم


وقتی تومی گویی وطن بوی فلسطین می دهی
من کی نژاد عشق با تازی برابر می کنم 


وقتی تو می گویی وطن از چفیه ات خون می چکد
من یاد قتل نفس با الله و اکبر میکنم 


وقتی تو میگویی وطن شهنامه پرپر می شود
من گریه بر فردوسی آن پیر دلاور میکنم


بی نام زرتشت مَهین ایران و ایرانی مبین
من جان فدایی بهر آن یکتا پیمبر می کنم


خون اوستا در رگ فرهنگ ایران می دود
من آیه های عشق را مستانه از بر می کنم 


وقتی تو می گویی وطن خون است و خشم وخودکشی
من یادی از حمام خون در تَلِ زَعتَر(اردوگاهی در فلسطین) میکنم


ایران تو یعنی لباس تیره عباسیان
من رخت روشن بر تن گلگون کشور می کنم


ایران تو با یاد دین، زن را به زندان می کشد
من تاج را تقدیم آن بانوی برتر می کنم 


ایران تو شهر قصاص و سنگسار و دارهاست
من کیش مهر و عفو را تقدیم داور میکنم 


تاریخ ایران تو را شمشیر تازی می ستود
من با عدالتخواهیم یادی ز حیدر میکنم


ایران تو می ترسد از بانگ نوایِ نای و نی
من با سرود عاشقی آن را معطر میکنم 


وقتی تو میگویی وطن یعنی دیار یار و غم
من کی گل"امید"را نشکفته پر پر میکنم 

 

مصطفی بادکوبه...

ادامه مطلب ...

گزیده اخبار

سلام سلام صدتا سلام 

 

اوضاع سحر طی روزهای گذشته به شرح ذیل میباشد: 

 

-  سفر به ایشان بسیار خوش گذشته است   

 

-  پنچ شنبه بعد از سفر راس ساعت ۹ صبح اموات آمد دنبال نبات و سحر نبات را در خواب داد به پدرش و تصمیم گرفت تا زمان برگشتن نبات اصلا تفکرات منفی نکند و تازه خیلی هم به او خوش بگذرد. در همین راستا راس ساعت ۱۱ پس از صرف صبحانه و طی مراحل چسان فسان به اتفاق هستی و عمه اش (فافا) از خانه خارج شد و پس از آمدن نبات در ساعت ۹ شب به خانه رجعت نمود. در این راستا وی و هیئت همراه چشمان بازار را از حدقه درآورده و کلی خرید نموده اند آنهم در شرایطی که سحربانو آه نداشته با ناله سودا کند اما خوب خدا بیامرزه پدر هستی جون را... 

اقلام خریداری شده به قرار ذیل می باشد: 

*۲ عدد مانتو به رنگهای قهوه ای و طوسی + یک جفت کیف و کفش قهوه ای + ۲ عدد شال 

(گفته باشم سینا در پاساژ گلستان حراج زده و سحر هم که جو گیر و هستی هم که پترس و خلاصه در همان مغازه ۲۳۷ هزار تومان به لعنت خداوندگار رفت ... از دم قسط ماهی ۲۰ هزار تومان مبلغ بازپرداخت به هستی در هر ماه میباشد...) 

 

- سحر تصمیم اکید گرفته است که مطمئن باشد در خانه پدر اموات خیلی هم به حسین خوش میگذرد و اموات به احتمال قریب به یقین پدر خوب و مهربانی است. فلذا خودشو لوس نکنه و عین بچه ننه ها در نبود نبات آبغوره نگیره... چراکه این نیز بگذرد...Rolling Pin 

 

- روز ۴ شنبه ماجرای خانه ختم به خیر شد و نمیدونیم چی خورد پس کله اموات اومد خونه رو به مبلغ ۱۰۰ میلیون تومان فروخت به پدر سحر. اخبار واصله حاکی از آنست که ایشان هم منزلی قولنامه نموده اند و احتمالا تا ۱۵ شهریور منزل را تخلیه خواهند نمود... سحر همچنان از حکمت خدا در کف به سر میبرد و بسی شاد است که اموات خانه خریده. چون تفکر میکند اینطوری دیگر چشمش دنبال این خانه نیست.  Gun Touting(این شکلک به خاطر این درج شده که اگه اموات خونه رو سر موعد مقرر خالی نکرد بدونهبا کی طرفه) 

 

- سحر دیدن سریال فرار از زندان را به پایان رساند و از همینجا به همه شما پیشنهاد میکند از همین ساعت دیدن این سریال مهیج و توپس رو شروع کنید. سحر دلش برای اسکافیلد بارز سوکره سارا گریچن ژنرال و خصوصصصصا الکس تنگ خواهد شد.... 

 

- و اما خبر مهم اینه که هستی رد سحر رو زده و وبلاگش رو کشف کرده. اما چون خیییییییلی شخصیت ازش چیک چیک میکنه به روی خودش نیاورده تا اینکه طی یک فقره سوتی همه چی لو رفت و هستی اذعان داشت که اون وبلاگ قبلیه رو هم کشفیده بوده... فلذا ازون جا که شعار سحر و هستی همیشه اینه که ما دوتا داداشیم مثل مداد تراشیم بنا شد هر دو سوت بزنند و هستی به روی خودش نیاره که وبلاگی بوده  

از همین جا اعلام میدارم اون خاله ی نبات که بعضا براتون (خصوصا برای خانومی) کامنت میذاره همون هستی می باشد... 

خلاصه که هستی جون دیگه نمیخواد واسم کامنت خصوصی بذاری و دلداری بدی . اینجا همه خودین . با ما باش

ادامه مطلب ...

الوعده وفا...

سلام 

 

یه نفس عمیق بکشید 

 

یه نفس عمیق دیگه... 

 

حالا چشماتونو آروم ببندید... 

 

چشماتونو باز کنید و لبخند بزنید... 

 

ادامه مطلب رو باز کنید... 

 

در حین باز کردن هی نفس عمیق بکشید... 

 

آخه میترسم از دیدن اونچه در ادامه مطلبه سکته بزنید خدای نکرده... 

 

پس نفس عمیق یادتون نره....

ادامه مطلب ...