تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

عکسم...

عکسم 

برعکس خودم 

همیشه میخندد.. لبخندی ملیح و آرام 

در چشمانش فروغ روزهای جوانی موج میزند ... 

 آرایشی ملیح از او زنی زیبا ساخته است...  

نگران نیست حراست به آرایشش گیر دهد. با خود میگوید جوری آرایش کرده ام که هرکه این عکس راببیند با خودش بگوید به به !!! چه زیبایی خدادادی توپی!!! 

نگاهش به دوربین پسر جوان است و مراقب است از ویزی موهای او پقی نزند زیر خنده...  

سیخ نشسته است و این سیخ نشستن کمرش را درد نمی آورد... 

در آن لحظه شدیدا به این فکر میکند: چقدر این مردک لفت میدهد...  

و فکر میکند بعد از گرفتن عکس برود خوشمرام و یک بستنی لیسی بخرد... 

 

شاید به این خاطر است  

که عکسم  

برعکس خودم 

هرگز پیر نمیشود....

اولین سفر مجردی

یه دزدی بی شرمانه از خاله ی نبات ( راستی ببینم خاله ی نبات خاله نبات منم میشی؟؟؟؟ البته قبلش باید از هستی اجازه بگیرم چون ایشون خیلی حساسن که تک خاله باشن.... ) 

 

زندگی بافتن یک قالیست،
نه همان نقش و نگاری که خودت میخواهی،
نقشه را اوست که تعیین کرده !
تو در این بین فقط می بافی
نقشه را خوب ببین!
نکند آخر کار
قالی زندگیت را نخرند؟

 

 

 

ادامه مطلب ...

اندر احوالات کویت

نمیخواهم به خاطر ندیدن واقعیت های تلخ کور بودن را ترجیح دهم 

(این جمله ربطی به متن زیر نداره. یه جورایی احساس دلیه)


 

دوستان جای همه تون تو کویت ما خالی بود 

 

اینو جدی میگم 

 

جای تک تکتون 

 

خیییییییلی خوش گذشت 

 

اگرچه هر شب خواب امواتودیدم و تا صبح دعوا میکردم. اگر چه خیلی جاها که میرفتیم یاد گذشته عمیقا آزارم میداد . اگر چه هر دو خط ثابت و ایرانسلمو گذاشته بودم تو کشوی اداره که به یاد هیچ کس نیفتم و از هیشکی هیچ خبری نداشته باشم . اگرچه .............................. 

 

اما خیلی خوش گذشت 

دلم نمیخواست تموم شه. 

دلم نمیخواست امروز بیام اداره 

دلم میخواست بخوابم و خستگی کویت و به در کنم.... مسخره س . نه؟

ادامه مطلب ...

۱ تیر ماه ۱۳۸۹

 ببخشید کامنتهاتون رو بدون جواب تایید کردم 

قول میدم دیگه تکرار نشه...


 

 

 

دیروز اداره نیومدم... ازشما چه پنهون امروز هم دلم نمیخواست بیام... اما وحشت از توبیخ های دکی را تاب نیاوردم... تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید 

هنوز خبر اتمام کار طلاق منتشر نگردیده است. به جز شما دوستان وبلاگی و اهل خونه کسی نمیدونه به این فیض عظیم نائل شدم... 

یادتونه همیشه میگفتم ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم؟؟ هی شما بگو نه... دیدی که حتی آخرین روز خرداد هم میتونه پر حادثه باشه... 

دیروز صبح که از خونه زدم بیرون از بقالی سر کوچه دو تا شیرکاکائو خریدم + ۲ تا کیک + ۳ عدد تردیلا + یه بسته بیسکوییت. تصمیم داشتم به عادت روزگار جوانی که هر وقت اعصاب نداشتم ساعتها پیاده روی میکردم برم ولیعصر و ازونجا پیاده برم تا تجریش . اما با اندکی تفکر دیدم چه کاریههههههه!!! آب پز شده م میرسه به تجریش . سگ همچین کاری نمیکنه ... والا این شد که فکرکردم برم طبقه پایین خونه و به طور یواشکی تا عصر در خودم غوطه ور باشم.اما نمیشد چون زهرا در طبقه پایین ما مشغول درس خوندن بود . البته اندکی که گذشت الهه هم اومد .(خدا میدونه که چقدر از دست هستی عصبانیم که کلید داده به اینا بیان پایین درس بخونن. انگار خونه ما کتابخونه س!!! بعد که خودمون احتیاج به یه جای دنج و خلوت داریم مجبوریم اره و اورهو شمسی کوره رو هم ملاقات کنیم ). (داخل پرانتز بگم زهرا و الهه دختر عموهای هدی دختر خاله م هستند که همسایه دیوار به دیوارمون هم میباشند و دوستای جون جونی هستین..) 

اول با سمانه حرفیدم. مفصله . پسره محترمانه گفته نه و سمانه به شدت با خودش و خونوادش و افکار و عقاید گذشته و حالش درگیره... 

مرده شور اون خرداد پر حادثه رو ببرن که فتنه ش همه جا دامن گیر ما شده. حتی تو زندگی شخصی آدمای مذهبی .... 

تردیلا ها رو خوردیم و شر و رو گفتیم. هستی زنگ زده بود و میگفت گوشی رو نگه دار و شما حرف خودتون رو بزنید من به شما چه کار دارم. من فقط میخوام از بحثا و حرفاتون جا نمونم.... 

سر ظهر مامانشون زنگید که برن خونه. یه آبجی کوچولو دارن که از حسین ۵ ماه کوچیک تره و آآآآآآآییییییی رو اعصاب منه که بیا و ببین....و ظاهرا بهونه میگرفت... 

تعارف زدن که من برم پیششون واسه نهار اما نرفتم... 

در و که بستن زدم زیر گریه

ادامه مطلب ...

۳۱ حرداد ماه ۱۳۸۹

گاه برای ساختن باید ویران کرد.... 

گاه برای داشتن باید گذشت... 

گاه در اوج تمنا باید نخواست... 

 

۱۳۸۰/۹/۱۱ 

وکیلم؟ بله 

 

 

۱۳۸۹/۳/۳۱ 

وکیلم؟ بله 

 

 

و اینطوری مهر طلاق خورد تو شناسنامه م.  

دیروز هم مثل اون روز یه قباله بهم دادن این بار به نام سند طلاق 

 

بابا گفت : محسن مرد- تموم شد - باید یه زندگی جدید رو شروع کنی . باید شاکر خدا باشی که اینقدر زود!!! کارت جمع شد....انتظار داشتم بغلم کنه. به وجود محکم و مردونه ش نیاز داشتم..دلم میخواست بهم امید بده. بگه آروم آروم یه زندگی جدید رو شروع کن و ما همه کمکت میکنیم . انتظار داشتم نگه بریم بیمارستان دیدن مادرم. انتظار چیز مزخرفیه...

هستی شعر بالا رو برام مسیج کرد. انتظار داشتم زودتر از هر روز بیاد خونه انتظار داشتم شب بریم بیرون . حتی برای صرف یه بستنی . انتظار داشتم ..... انتظار چیز مزخرفیه .  

مامان گفت خدا رو شکر از شرش خلاص شدی. دیدی خدا دعامون رو مستجاب کرد؟ حسین رو برد تا من عصرش بخوابم... انتظار داشتم نمیدونم چه کار کنه 

 

فقط میدونم که محسن خیلی وقته مرده . اما خاطره هام نمردن. و اون جزو بعضی از خاطره هامه... 

دیروز روز بدی بود. اما کسی اینو نفهمید... 

دیروز خیلی به شادی به تفریح به رقص به پارک به سینما به کوه نیاز داشتم اما همراهی نبود... 

دیروز برای همه روزی بود مثل تلباقی روزهای خدا اما برای من روزی بود که بغضش هنوز تو گلومه 

 

امروز نرفتم اداره. اگر مجبور نبودم حتی دلم نمیخواست هستی هم بفهمه خونه م 

متاسفانه نشد 

امروز تنهام. تو یه خونه بزرگ.  تو یه دنیای بزرگ . پپش کلی ادم 

 

نمیگم خدا رو شکر اما میدونم باید بگم 

میدونم مامان بابا و هستی همه جوره خوبن اما از هر س هشون دلحورم 

 

و نبات!!!! 

تو  این روزها آروم آروم بزرگ میشی مرد میشی بدون اینکه بفهمی دیروز سرنوشت تو رقم خورد 

و اون کسی که مرد پدر و مادر تو بود برای هم.. 

و شاید دیروز تو از من هم بیشتر طفلکی بودی و کسی اینو نفهمید