تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه ۷

مهم ترین چیزی که میخوام بگم اینه که خیییییلی بابت لطف همه شما به نبات زعفرونی ممنونم.  

مامانا میدونن چه حس بادکنکی به آدم دست میده وقتی کسی از بچه آدم تعریف کنه. فلذا تک تک کامنتاتون بنده رو برد به آسمون و الان رو ابرها سیر میکنم... 

 

۴شنبه در طی مسیر اداره تا خونه در فکر این بودم که به محض رسیدن نبات رو ببرم سلمونی . خیلی موهاش بلند شده . یه سری میگن شبیه دختراشو شده موهاشو بزن. یه سری میگن خوشگلی ش به موهاشه نزن. یه سری میگن گرمه بزن. یه سری میگم جلو رشدش رو میگیریه بزن. یه سری میگن ربطی به رشد نداره نزن . مهمترین عاملی که نمیبردمش سلمونی اینه که بابا همش میگه موهاش خیلی قشنگه و دلم نمیخواست حرفش زمین بخوره اما دیگه دیدم خیلی هپلی شده و القصه که به این حرفا نرسید چون رسیدم خونه دیدم رو کابینت نشسته و داره با مامانم بازی میکنه و موهاش کاملا کوتاهه. 

بار قبلی که مامانم موهاشو زده شد بنده در نقش هاپو تا شب غر زدم که آی میخواستم بچه رو ببرم آتلیه چرا موهاشو زدی و قر بچه م نصفه موندو خلاصه مامان بیچاره م انتظار داشت این دفعه هم یه علمشنگه به پا کنم که بنده داد زدم الهی مامان فدات شه شدی عین یه پسر از واقعنی.... 

شرمنده دیگه. خودم نیم ساعت از حرفم میخندیدم. من در بیان احساساتم قارتم. بلد نیستم محبت کنم. قربون صدقه برم. حرف مهربونانه و عاشقانه بزنم (البته این اخلاق امواته که روی بنده هم تاثیر گذاشته وگرنه به این خیطی هم نبودم)  

فقط خدا میدونه چقدر به چشمم اومد ناز شده. حتی وقتی هستی گفت مامان بچه رو زشت کردی(واقعا بخش اعظمی از خوشگلی حسین وابسته به موهای زیباشه) و حتی وقتی بابا گفت خیلی کوتاه شده . بهش نمیاد کاملا نظرم این بود که خییییییلی جیگر شده. 

به استحضار شما برسونم که ۴شنبه تا تهش یه بند بوسش میکردم و هی حس میکردم خیلی ناز شده 

ادامه مطلب ...

نبات زعفرونی

 

قبل از دیدن عکسها یکی کمه تا جون داری پشت هم  بگو ماشاا... 

 

اینجا قا‌ئم شهر و ایشان نبات خان شکلات خان می باشند . این خیار را مامانی داده دستش و ایشون اصرار دارن که تا ته بکندش تو حلقش... 

 

 

 

 

اینجا خونه مادر جونمه(مامان بابا) همیشه اینقدر شبیه بازار سید اسمال نیست. ما یه قوشون نوه ایم که وقتی میریم اونجا خونه رو این ریختی میکنیم ... این عکس مخصوص محمده که بهش گفته بودم بچه م چه زلفایی داره....

 

 

 

 

 

این سال تحویل امساله . پسپونک نامبرده روی مبل قابل مشاهده است!!!  ایشان در ذوق ناشی از عیدی غوطه وره و قیافه ش همینه که میبینید 

  

 

 

 

 

 

و ............... 

این عکس تولد ۱ سالگی شاپسر قند عسل 

 

 

این یک تکه نیست - من دارم تمرین میکنم عکس گذاشتن رو یاد بگیرم

 عیسی این ننه ت ترشی نخوره یه چیزی میشه... 

 

 

 

 

 

رهام اگه بدونی چقدر این عکستو دوست می دارم.... 

 

 

 

 

 

تکه ۶

دیروز صبح عمو حسن زنگ زد و گفت امروز همدیگرو ببینیم. پیچوندمشو گفتم دیدار تلفنی انجام شه چون من امروز خییییییلی سرم شلوغه(اشاره به قرار با هستی) 

بحث اولش غرغر بود در راستای دعوامون با بابا که من هم مفصلا مراتب اعتراضم رو ابلاغ کردم که چرا تا به بابا میگی بالای چشمت ابرو میچسبوندش به اینکه آآآآآییییی تو میخوای بری با اموات زندگی کنی !!! برو ولی دیگه بدو.ن بری دیگه باید بری و برگشتی تو کار نیست و .... خلاصه مفصل منم چغلی کردم. 

عموحسن هم تقریبا حق رو به من داد و گفت به اموات بزنگم چون از هند اومده 

به اموات زنگیدم و ایشون انگار نه انگار دعوایی و طلاقی و ... شروع کرد به لاو ترکوندن و به کوچه علی چپ زدن(این از رفتارای رو اعصابشه که خیلی کلافه م میکنه) دقیقا تو مایه های چی توزه . هر کاری بخواد میکنه و در کمال خونسردی سوت میزنه و میگه من نبودم دستم بود تقصیر آستینم بود... 

 

خلاصه یه نمه بالا یه نمه پایین پیچوندم و گفت ۱۰ خرداد مجمع شرکته و تا اون موقع گیرم و بعدشم گیر جشن تولد حضرت زهرام و بمونه واسه بعد ۱۵ خرداد 

والبته مفصل زر زد که دوستت دارم و نمیتونم فراموشت کنم و نمیتونم به زن دیگه ای فکر کنم و ...(اونجای آدم چاخان) 

ادامه مطلب ...

تکه ۵

یه تیکه تند تند مینویسم چون با هستی قرار دارم بریم بوستان خرید 

مشکلات یکی دو تا نیستن که . ۱۳ خرداد روز مادره هم باید از طرف خودم کادو بخرم هم از طرف نبات زعفرونی که همه زحمتشو مامانیش میکشه. ۲۱ خرداد تولد هدی است و ۴ تیر روز پدر... 

فصل گرما هم شروع شده و آقای نبات خان شکلات خان (اسم جدید نبات زعفرونی) یه سری لباس خنک لازم دارن . فلذا من بیچاره همین روزهاس که یه اطلاعیه بدم  خونه تمییییز میکنیم.... جارو میکشیییم.... بچه نگه مییییداریمممم... مامانتونو بهشت زهرا میبریییییم... .

دیروز هستی گور به گور شده زنگید گفت از اداره بریم بستنی بخوریم. بنده در گرما یک ربع تمام دم در بستنی فروشی اسکل بودم چرا؟ چون آقای بستنی فروشی گفت بستنیمون هنوز حاضر نیست. زنگیدم دیدم هستی مونده تو ترافیک کرج به خاطر بازی پرسپولیس و خلاصه که دست از پا درازتر له له زنان گز کردم تا خونه 

هی شیطون وسوسه م کرد برم تک خوری کنم یه بستنی ساندویچی چیزی بزنم تو رگ. اما بر نفس خبیث کیوونی فائق اومدم و خسته و کشته رسیدم خونه. 

مامان با جدیت تمام مشغول دیدن سریال فرار از زندان بود. من ازش عقب تر بودم . ناگزیر یه کم باهاش دیدم که از بخت بد سارا تانکردی مظلومانه کشته شد و حالم رفت تو قوطی. 

 یه کم با نبات سر و کله زدم تا خوابید. 

ناگهان آن اتفاق خوب رخ داد 

جی جی جی جینگ...(به قول خاله شادونه-حسین عاشق این کارشه)

ادامه مطلب ...