تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

من ویک سال وبلاگ نویسی...

 

 

۱۶ آذر اولین روزیه که وبلاگ ساختم و شروع کردم به نوشتن...  

وبلاگی که خرداد ماه فیلتر شد و مجبور شدم این وبلاگ رو بسازم....

نزدیک به ۱ سال خاطره نویسی بهانه ایه برای نوشتن این پست... 

 

 

مدتیه فکر میکنم حال و حوصله نوشتن رو ندارم...دستم به نوشتن نمیره...گاهی دلم میخواد بی پروا بنویسم از همه آدم هایی که اینجان با اسم و مشخصات کامل ... گاهی دلم میخواد خاطرات خوب و بدی که از آدم های سرشناس شهر تهران دارم رو برای آدمهایی که اینجا رو میخونن بگم...خاطرات آدم هایی که بعضی هاشون علیرغم چهره تند و خط فکر سیاسی درپیتشون آدم های بزرگین...از مردانی که وقتی میبینمشون میفهمم چرا خدا هنوز از آفرینش انسان ها نومید نشده...و برعکس...اما نمیشه... خیلی جاها مجبور به خودسانسوریم و ازین گریزی نیست.. 

مدتیه فکر میکنم نوشتن هر روزه هام چه فایده ای داره...حتی خودم حوصله ندارم برگردم پستهای قبلم رو بخونم...این وقت گذاشتن یه جور وقت تلف کردنه... 

و به یاد آوردم که نزدیک به یک ساله که مینویسم... 

و اولین روزی که نوشتم ۱۶ آذر بود ...روزی که رفتم دانشگاه تهران و اینقدر گاز اشک آور خوردم که تا ۱ هفته سینه م میسوخت...  و جرئت نداشتم حتی سرفهکنم نکنه مامان و محسن بفهمن اونجا بودم...

و اون روزها برای این وبلاگ ساختم که تصمیم مهمی گرفته بودم... 

مامان رهام و یک زن اولین و دوین نفری هستن که وبلاگ من رو پیدا کردن و برام نظر گذاشتن و اونا شاید یادشون بیاد اون تصمیم کذایی چی بود... 

و ورود من به اینجا من رو از سقوط عجیبی نجات داد و باعث شد ساعتهایی از روز به جای افکار کذایی و موج منفی فرستادن سرگرم شم و کیف کنم... 

ای وبلاگ...ای دنیای مجازی..ای آدم های اینجا ... به شما مدیونم... 

و امروز مینویسم تا به همه بگم سال گذشته این موقع هر روز و شبش برام صد سال میگذشت و بدترین روزهای عمرم رو سپری میکردم.بگم که طی یک سال گذشته بدترین روزها و شبها به من و پدر و مادرم گذشت و شاید بزرگترین درسی که از آن آموختم این بود که { می گذرد } 

و امروز اینجا آرامم...اگرچه حسین باز هم ۵ شنبه ها با گریه می رود و با ناله می آید...اگرچه پرونده مالی ۱ میلیارد و ششصد میلیون تومانی محسن در محل کار قبلیش داغ به دلم میزنه ... اگرچه وقتی میاد اینجا تا شب سگم...اگرچه هنوز هم طلبکارم...اگرچه دلم میسوزد از زندگی که بر باد رفت...اگرچه سقوط پدر فرزندم در پول و مقام و شهوت سرم را پایین می اندازد ...اما باز هم آرامم... 

می خواهم بگویم یک سال بر من سخت گذشت...موهای سفیدم را در سن ۲۷ سالگی باید با رنگ مو پنهان کنم...چشمهایم فروغ گذشته را ندارد...دلم شکسته است...اما آرامم... 

می خواهم بگویم این یک سال و این روزگار کاری مرا ساخت...بدجور هم ساخت... 

و من شادم که روحم را جسمم را عقایدم را و باورهایم را به میلیارد دلار به چک سفید امضا به ویلای دبی به هم بستری با مدیر عامل به ۱۰ کیلو زعفران به ۱۴سکه در قاب حافظ به .............نفروختم... 

خدایا صدایت میکنم...من سحرم..همانی که همیشه غر میزند و طلبکار است..خواسته های عجیب غریب و داغون دارد و بر آنها پافشار ی میکند...او که در چنته دنیا هیچ ندارد جز یک قلب...او که باورهایش سیاه است از دید مردم و حتی دوستانش...او که خیلی ها برچسب روشنگری افراطی و بی دینی به او میزنند و خیلی ها برچسب دینداری افراطی...او که متهم است که با محسن نساخته و تحمل نکرده است...او که همکارانش با حسرت به او نگاه میکنند وقتی محسن برای ۲ ماه کار ۱۰ میلیون تومان علی الحساب میگیرد...او که آن موقع به یاد قسطهایی است که محسن به او تحمیل کرده و به یاد ۲۰۰ هزار تومان نفقه ای که نمیدهد...او که سرنوشت عجیبی دارد...او که مادریش مزخرف است و بندگیش بدتر...او که دوستت دارد و شرمنده محبت های توست... 

او میخواهد بگوید غرهایم رانشنو...میدانم دوستم داری...من هم دوستت دارم.... 

 

ادامه مطلب ...

کنسرت محسن یگانه....

 

برای تو: 

 

دنیا رو بی تو نمیخوام یه لحظه 

دنیا بی چشمات یه دروغ محضه... 

 


 

لحظه های من حتی در کنسرت محسن یگانه هم خاکستری بود: 

  

وقتی آهنگ بار و بندیل رو خوند وشکن میزدم هاااای دیش دیش دارام دام دام ... 

وقتی آهنگ سکوت رو خوند داد میزدم و باهاش میخوندم ... حالا میفهمم اشتباهم این بود...چهره عشقمو غلط کشیدم.... 

وقتی آهنگ آی خدا دلگیرم ازت رو خوند...فقط صدای خودم رو میشنیدم که تو سالن برج میلاد تا اوج آسمونا رفت...آی دنیا بیزارم ازت.. 

و اشک تو چشمام حلقه زد وقتی گفتم آی خدا دلگیرم ولی...احساس غم نمیکنم...چون با توام پیش کسی سرم رو خم نمیکنم... 

و اشکام پله پله میومد وقتی میگفتم نباشی کل این دنیا واسم قد یه تابوته ...نبودت مثل کبریت و دلم انبار باروته ... 

همه سلولهای وجودم گوش بود وقتی میخوند هرکی بخواد میتونه تو قلب تو بشینه...خوب به خودت نگاه کن فرق منو تو اینه .... 

و من روی سن به جای محسن یگانه خواننده محفل بودم وقتی که خوند رگ خواب این دل تو دست تو بوده...ترک های قلبم شکست تو بوده 

و دلم میخواست خدا هم یکی از شرکت کنندگان بود تا میشنید وقتی خوندیم کاشکی تو رو سرنوشت ازم نگیره....می ترسه دلم بعد رفتنت بمیره.... 

و شعر عذاب خیلی زیبا بود...و خیلی زیبا با همسرایی حاضرین اجرا شد...حالا که امید بودن تو در کنارم داره می میره...منم و گریه ممتد نصف شبم دوباره دلم می گیره...حالا که نیستی و بغض گلوم و گرفته چه جوری بشکنمش...بیا و ببین دقیقه هایی که نیستی اونقده دلگیره، که داره از غصه می میره .... 

و وقتی خوند سرگرمی تو شده بازی با این دل غمگین و خسته م رفتم به روزهایی تو سال ها پیش... و درکه و همسرایی ما با صدای بلند تو کوه... 

 

دیشب شب خوبی بود...وقتی برگشتم خونه نبات دم در بود .داشت با مامانی میرفت پارک..بغلش کردم و رفتیم یه گردش دو نفره ...تو راه بهش گفتم حسین تو میدونستی من آرزوم  بود خواننده شم... گفت: آیه...گفتم ای چاخان از کجا میدونستی ..من تا حالا اینو به هیشکی نگفته بودم... گفت شاخون ...خنده م گرفت...گفتم چاخان خودتی نبات خان.... 

 

 

هفته ای پر از دپرسی

 

 

قرارمان فصل انگور... 

شراب که شدم بیا... 

تو جام بیاور... 

من جان.... 

  


 

 

هفته ای که مامان و بابا نبودند به سختی سپری شد.  

جمعه قبل از رفتنشون رفتیم خونه مادربزرگم واسه خداحافظی . سر سفره دیدم حسین با ذوق چنگال میکنه تو کتلت میخوره و ازون جایی که از صبحش خلقش عمری بود و هیچی نخورده بود منم جو گیر شدم کتلتا رو ریز کردم تو بشقابش که بخوره ناغافل چنگال رو زد تو چشم هستی... 

چشمش باد کرد و شد یه کاسه خون...و من مردم و زنده شدم تا تونست چشماش رو باز کنه... 

فرداش قرار بود بابا بیاد منو از اداره ببره خونه . ساعت ۱۲ زنگ زد که داره میره خونه. صداش عجله ای بود. نیم ساعت بعد زنگ زد گفت مامانم رفته پلاستیک آشغالا رو بذاره رو پله ها نبات در رو از پشت بسته . نبات این ور در مونده مامان اون ور در. خلاصه مامان سراسیمه میره پایین خونه همسایه مون و اونم خانومش نبوده. آقاشون چادر واسش میاره و زنگ میزنن به بابا که خودتو برسون. و بابا ۱۴ دقیقه ای با کلی خلاف رانندگی میرسه خونه میبینه نبات هلاک شده از بس گریه کرده.... شنیدنش قلبمو آورد تو دهنم وای به اینکه اونجا بودم.. 

خدا رو شکر چشم هستی سالم بود اما همون شب مریض شد و چنان سرمایی خورد که هنوزم خوب نشده... 

امانم تو این یه هفته بریده شد. تو راه خونه و اداره میدویدم که زودتر برسم خونه تا نبات کمتر تنها باشه. هستی هم رسما سرویسم کرد. لیمو شیرین دوست ندارم. سوپ از گلوم پایین نمیره. نشاسته و عسل چاقم میکنه. پیاز پخته بو میده و من رسما اعلام کردم من با تو خارج برو نیسسسسسسسستم..... 

ما هر سال شب میلاد امام هادی هیئت داریم که امسال دقیقات میشد فردای اومدن مامانم اینا. ۵ شنبه کارگر اومد در و پنجره و راه پله ها رو تمیز کرد در حالی که من و هستی هر کدوم از یه ور دمر و بی حال افتاده بودیم... به سختی بالا و پایین رو با هستی واسه هیئت آماده کردیم.  

تو این یه هفته به جز اداره هیچ کجا نرفتیم. هر کی زنگ زد دعوتمون کرد پیچوندیمش. به این گفتیم خونه اونیم به اون گفتیم خونه اینیم...خلاصه هفته ای داشتیم سرشار از دپرسی... 

 

شنبه فکر میکردم مامان اینا حدود ۹ شب میان . یه دفعه ساعت ۴ در باز شد و مامان اینا اومدن. نبات نمیدونی چه ذوقی میکرد. دور خودش میچرخید و داد میزد. اون شب تا ۱ کا رمیکردیم . مبلا رو جمع کردیم . همه خونه رو فرش کردیم . بلند گو ها نصب شد و خلاصه خونه برای هیئت اماده شد. 

این هیئت هیئتیه که اموات ما رو با اون آشنا کرد و در واقع اون این شب رو برای ما هیئت گرفت. پارسال تو همچین شبی خونواده اموات اومدن خونه ما و چنان دعوایی راه افتاد که اون سرش ناپیدا.......دیشب خدا خدا میکردم پس کله شون نزنه پاشن بیان... 

همه چی خوب بود. و دلم مثل همیشه پر غصه بود. و اشکام چیکه چیکه میریخت و دست خودم نبود... 

موقع دعا کردن حسین چهارزانو نشست و دستای کوچولوشو باز کرد و نمیدونی چه دعایی میکرد... 

شب موقع خواب بهش میگفتم چون تولد امام هادی هیئت داریم اسم پسر خاله رو میذاریم هادی و اونم می خندید میگفت آدی... 

 جدیدا تلفن رو برمیداره میگه اَ سَ یعنی الو سلام 

آسانسور و اتوبوس رو خیلی با مزه میگه. دست منو میگیره میگه دس باشو یعنی دستتو بده به من پاشو بیا...و یه کار با مزه ش این بود که ۵ شنبه که از پیش باباش اومد چند ساعت بعد تلفنو برداشت گفت عمه سَ... 

نبات شیرین ترین نباتیه که خدا آفریده...

تصمیمی به بهای تنهایی...

 

 

سلام به همه دوستای گلم . همه شما آدمای خوبی که حتی اگه نرسم بهتون سر بزنم زنگ بزنم پیامک بزنم بازم یادم میکنید و باهام حرف میزنید و نوشته های درپیت منو میخونید و نشون میدید که اینجا تنها نیستم... 

 

این هفته هم مثل همیشه پر از اتفاق بود. پر از خوبی ها و بدی های سفید و سیاهی که زندگی خاکستری منو رقم زد. تقریبا مهم ترینش اینه که بعد از مدت ها کلنجار رفتن با خودم و گریه و زاری و آه و ناله و نفرین و دعا و خلاصه یه پروسه روح فرسا که بین من بود و خودم و خیییییلی سخت بود تصمیم اکیدم رو گرفتم که همه تلاشم رو بکنم که از ایران برم. با نبات یا بی نبات . با هستی یا تنهای تنها... 

ای کاش میشد همه اونچه رو که با من سپری شد تا این تصمیم رو بگیرم دونه دونه با تصویر اینجا ثبت کنم تا شاید فرداها لااقل خودم بدونم که این تصمیم تصمیم خودم بود و باید پاش وایسم . به هر حال مصمم شدم که همه زورم رو بزنم. تا دم رفتن هم به اموات چیزی نگم. دم رفتن اگه گذاشت با هم میریم و اگه نذاشت این تقدیر نبات بوده و دیگه گردن خداست و پدرش نه من... 

و تصمیم دارم هرگز به این فکر نکنم که اگه نذاره نباتو ببرم و اگه و اگه و اگه...اینا رو واقعا واگذار میکنم به خدا ... 

در این راستا تمام کانالها رو فعال کردم. از هرکی به ذهنم میرسید و ممکن بود بتونه کمکی کنه کمک گرفتم و در صدر اونا دنبال یه استاد خوبم برای تدریس آیلتس به صورت خصوصی. 

و نمیتونم ننویسم که هر وقت به مامان و بابا نگاه میکنم نرمه اشکی میشینه پشت چشمم و دلم از ته ته میگیره... دلم میخواد این روزهای با اونا بودنو تا ته دنیا ببلعم و واسه همه روزهایی که شاید نبینمشون محبت ذخیره کنم... 

و نبات ... چون کهتقدیر چنین است چه تقدیر کنم...من به مرحمت خدا امیدوارم و جز این کاری از دستم برنمیاد... 

 

خبر مهم دیگه اینه که در این هفته تقریبا هر روز اموات رو ملاقات کردم...نمیدونم اگه قرار بود هر روز ببینمش و باهاش هم کلام شم و نگاه سنگینش رو به چشمام تموم وقتی که تو اتاقمه و حتی وقتی دارم کار میکنم حس کنم و تعریف تمجیدایی که ازم جلوی دیگران میکنه رو شاهد باشم و به هر کی تو اداره تو هر جا زنگ میزنم تهش حرفا منتهی شه به اموات چه مرضی بود طلاق گرفتم...نمیدونم این چه سرنوشتیه که خدا برام رقم زده که حتی شبها هم تا صبح خوابش رو میبینم و اینقدر تو طول روز با فکر و ذکرش درگیرم که دیگه خودم از دست خودم کلافه م.. 

تو اداره همه جا اسمشه .. حرفشه ...صحبت از کاراشه..خودشه .. و من ازین اوضاع جانفرسا تا سر حد مرگ آزار میبینم و دیگه نمیدونم چه کار کنم... این رو هم مینویسم تا دیگه هیچی تو دلم نمونه که این روزها شدیدا به این فکر میکنم که مردی رو وارد زندگیم کنم شاید فکر محسن رهام کنه...

 

و روزهای سفید زندگی من نباته که حرف زدنش عجیب پیشرفت داشته. خیلی فعل ها رو یاد گرفته... بوخور بیشین باشو بخواب.. وقتی گشنشه میگه شیر...به لوگوهاش میگه سخت(منظور ساختمون سازیه)... آقو(چاقو) آاق(قاشق) اسَ (عسل) مسی(مرسی) منون(ممنون) سِن(حسین) سَ(سحر) عمو(عمو پورنگ) آقا(با تشدید رو قاف) ماشین و اغلب کلماتی رو بهش میگیم یا اولشو میگه یا آخرشو یا یه چیزی بر وزنش... 

 

و اما چند خبر به اختصار: 

* مامان و بابا شنبه میرن کربلا و باز منم و نبات و مرخصی و اداره و سرویسی دهن...  

* فائزه دختر عموی هدی و زهرا و البته همسایه مون داره ازدواج میکنه و عید غدیر عقدشه...و من خیییلی براش خوشحالم 

* یکی از سمتهای جدیدم اینجا اینه...زنگ بزنم رستوران سفارش کوفته تبریزی بدم بیاره اینجا بدم شهرام ببره واسه خانوم دوم دکی...شما به جای کوفته تبریزی از غذا بذارید تا دارو تا تنقلات تا لباس....من نمیدونم این خانوم خودش دست نداره تلفن نداره مادر خواهر نداره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از همه مهم تر این دکی غیرت نداره ؟؟؟؟ 

* اوضاع اداره تعریفی نداره. مثل همیشه شلم شورباس... بعضی چیزا تا نوک زبونم میاد بنویسم ولی میخورمش ... به خودم میگم روح و روانتون خراب میشه اینقدر از کارایی که این آقایون میکنن بگم... فقط بگم که خدا نکنه به قول مادربزگ خدا بیامرزم یه ذره پیه اضافی بشینه دور کونشون... 

 

تا بعد. 

 

 

با توام...

 

۲ شنبه که از اداره رفتم شاد بودم که مامان اینا نیستن...نیمدونم از آخرین باری که من بودم و نبات و دیگه هیشکی نبود تا تو فضای دو نفری واسش مادری کنم چند وقت گذشته... 

۳ شنبه و ۴ شنبه خیییلی خوش گذشت. بیدار که میشدم ۲ تا چشم دکمه ای بالای سرم میگفت سَ... واسش صبحونه حاضر میکردم یه ساعت قر و قمبیل میومدم تا بخوره عاقبت میزد همه شو میریخت..یا تف میکرد بیرون...و من ککم هم نمیگزید و حرص بی حرص..بازی میکردیم با ساختمون سازیاش با ماشیناش و همه خونه رو از سر تا ته میریخت به هم..خاله هستی که میومد خونه کلی واسمون خرید کرده بود... بستنی میخورد دولپی..پفک و چیپس میخورد و منم تنها کاری که میکردم این بود که خودم دو لپی تر بخورم تا زود تموم شه و کمتر بتونه بخوره...

نهار میخوردیم فیلم میدیدیم حال میکردیم... نهارشو میدادم. واسش قصه میگفتم تا ظهرا بخوابه...عصرا دنبالش میدویم و اونم جیغ میزد و فرار میکرد...

تا دیروز که رفتیم مامان اینا رو از فرودگاه بیاریم یه بار هم از خونه نرفتم بیرون...  

همش با نبات بودم..شبا بچه ها میرفتن تو بالکن دور هم سیگار میکشیدن..من تو خونه از پشت شیشه بالکن با نبات باهاشون دالی بازی میکردیم...واسش غذا میپختم بادوم آسیاب میکردم و خلاصه همش تو فضای مادرانه بودم.. 

۵شنبه هستی بردش دادش به اموات..گفت که راحت رفته... 

عصر ساعت ۷ آوردش..وقتی منو دید پرید بغلم و باباشو با انگشت نشون داد و گفت بابایی... 

وقتی باباش رفت براش لب ورچید...با ناراحتی باهاش بای بای کرد...بوی عطر باباشو میداد... 

اخلاقش خوب بود...تا رسیدیم خونه گفت خایی خایی و کلی تو خونه خندید و بازی کرد...   

هرچی وسایلشو ریخت دعواش نکردم. خودم وسایل چس کاری واسش مهیا کردم تا اب بازی کنه و خودشو خیس کنه...پا به پاش با پنگول و عمو پورنگ شعر میخوندم و دست میزدم و هورا میکشیدم... 

این چند روز رو زندگی کردم... 

نفرین به این کار بیرون از خونه.... 

 

 

آی با توام...با تو..با خود خود تو...با تو که آنقدر در خانه و خانه داریت غرقی که فرصتی برای دسترسی به اینترنت و و بلاگها و نوشته های من نداری...با توام..با تو که هرگز نمیخوانی من چه نوشته ام... 

روزمرگی های تو آرزوهای من است...