تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

تکه تکه های زندگی من

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم...

من و شانس...

 

من تو زندگی کلا آدم بدشانسی م...ناشکری هست یا نیست رو نمیدونم ولی کلا بدشانسم... 

تا حالا تو هیچ قرعه کشی برنده نشدم.. هیچ پرنده اقبالی رو هم تا حالا رو شونه هام ندیدم... 

اما هستی قطعا یکی از شانس های منه تو زندگی...شانسی که حقیقتا تو هر لحظه و ثانیه زندگی خدا رو به خاطرش شاکرم...

هستی ۳ شنبه ها ماموریت ورزش داره و زود میاد خونه...من هم دیروز اداره رو پیچوندم...رفتیم بانک چک تنخواه هستی رو نقد کردیم و گفتیم چه کار کنیم خوشمون بیاد (با لهجه جهانگیرشاه تو قهوه تلخ) بریم رستوران...(شرمنده م با این رژیمی که گرفتیم) 

خلاصه رفتیم رستوران شانلی. با تیپ اداره. بی آرایش . و قیافه های گره گوری... 

شرط میبندم این رستوران مدتها آدمی در حد ما لگن به خودش ندیده بود... 

و البته منو هستی چنان قیافه ای به خودمون گرفته بودیم کانه مهندسای بزرگترین شرکت تجاری دنیا... 

پس ازون که در حد ترکیدن خوردیم رفتیم پارک پردیسان و یه دور کامل پیاده روی کردیم... 

در راه برگشت تو ماشین من گفتم هستییییییی 

هستی : بله موافقم (این یعنی میای بریم بستنی بخوریم جواب : بله بله نیکی و پرسش) تشویق 

پس از صرف بستنی رفتیم خونه . 

 

 

دیروز تو خیابون یه لحظه با خودم گفتم: 

خدایا تو اینقدر بزرگی که هرگز امکان نداره همه درها رو به روی یه آدم ببندی... 

اگه هستی این هستی نبود . اگه تا این حد فداکار و مهربون نبود ..اگه رو اعصاب هم بودیم..چه زندگی جهنمی داشتیم... 

 

فردا ۵ شنبه است. قراره من و هستی صبح بریم سینما . عصر بریم خونه سمانه اینا.. 

و هستی امکان نداره هیچ ۵ شنبه ای جایی قراری بذاری فقط واسه اینکه من تو تنهایی غصه نخورم...  روزی چندین بار بهم زنگ میزنه با اینکه گاهی من چند روز یه بار بهش زنگ میزنم... از اداره صاف میاد خونه در حالی که قبل این خییلی با دوستاش این ور اون ور میرفت... 

 

و من شاید خیلی هم آدم بدشانسی نیستم... 

 

 

*  دوستان من عاشق هیچ ننه قمری نیستم. اون جمله پست قبل رو سمانه برام اس زده بود که چون قشنگ بود نوشتمش... 

 

*  امروز با ماهی خانوم چت کردم. آی که چقدر این بشر ماهه 

 

*  خدایا لطفا جو نگیردت. درسته که من این روزها شادم ولی یادت نره که حال اموات رو باید بگیری اساسی و منو از شرش خلاص کنی به زودی... 

 

اسم وبلاگم رو هنوزم دوست ندارم...

 

 

سلام 

 

* اسم تکه تکه های زندگی من رو خیلی دوست داشتم. بس که گیر دادین عوضش کردم. حالا هر اسمی میذارم به دلم نمیشینه و دلم میخواد عوضش کنم. یکی یه اسم توپ پیشنهاد بده لطفا....  

 

* رژیم به طرز دهشتناکی در زندگی من و هستی شروع شده. اینقدر درباره ش میحرفیم که این شکلی میشم... . این دفعه تصمیم دارم تا عید همه تلاشم رو بکنم و اگه نشد خوب مجبورم بازم تلاش کنم دیگه .... 

 

* این هفته حالم بهتر شده. از کی ؟؟ از روزی که یه سوتی داده بودم در حد خدا...چک یک میلیارد تومنی رو ده میلیارد کشیده بودن و من ندیده بودم ... دکی هم که اس تر از من امضا کرده بود و رد شده بود. خدا رحم کرد وصول نشد و تو مالی یکی فهمید. دکی عصبانی شد و کلی باهام دعوا کرد. من هم در نهایت خونسردی گفتم دکتر خیلی ازم عصبانی هستین؟؟؟ گفت خیییلی خانوم خیییلی...گفتم به عصبانیت ۴شنبه من در (۴شنبه همون روزی بود که اموات از ۸ صبح تا ۴ بعد از ظهر تنگ دل من ارد میداد و من عینهو هاپو بودم ) و این شد سر آغاز گفتگویی بین من و دکی. دکی در خلال سخنرانی هاش گفت که اموات گفته من همه زندگیمو از دست دادم... نمیدونم در این جمله چی بود که از لحظه شنیدنش تا الان حالمخوبه...انگار دلم یه جورایی خنک شده که حس کنم خیلی هم خوشبخت نیست...(شرمنده ... این عین حقیقته...) 

 

* امروز روز شادی بود. دکی خبر داد که حامد دکترا قبول شده و به این مناسبت همه ما رو نهار مهمون کرد به باقلاپلو با ماهیچه...این یعنی امروز رژیم رپتو پتو و این یعنی هستی منو وکشه(چون صبح نذاشتم بیسکوییت بخره ببره اداره) 

 

* سمانه به این پسره چلمن گفت نه و من خییییلی ازین بابت خوشحالم. پسره جدا به درد نمیخورد...البته خود سمانه خیییییلی بس زیاد ناراحته...درکش نمیکنم..هدی چند روز پیش بهم گفت حق داره .. منم یه دوره ای خیلی دلم میخواست ازدواج کنم...ازون روز سعی میکنم سمانه رو درک کنم اما نمیشه... 

 

* حسین خیلی بامزه شده..به اسباب بازی میگه اباب باشی به خاله میگه خایی به توپ میگه پو و خیلی از کلمات رو اولشو میگه... 

درباره اضطراب جدایی که این روزها خییلی ذهنمومشغول کرده چیزی نمینویسم چون اصولا این یه پست شاده... 

 

* ۵ شنبه تولد ساجده خواهر سمانه است و ما به صرف کویت تا جمعه اونجا چتریم.. 

 

* امروز یه کاری کردم و یه قرار توش با خدا گذاشتم. خواستم اینجا بنویسم که اگه فردا طلبکار شدم یه سند مکتوب باشه... 

 

* یادت باشد وقت خریدن لباسهای پاییزی لباسی را انتخاب کنی که جیب هایش بزرگ باشد... به اندازه دو دست...شاید همین پاییز عاشق شدی !! 

 

* تا بعدGemini

فحش...

 

 

* میگه :  فحش دادن خیییلی هم کار خوبیه ... اونم از نوع فحش جد و آباد و خواهر و مادر ... اونم نه تنها وقتی تو شوخی و هر و کره بار هم میکنیم وقتی تو عصبانیت اول و آخر همدیگرو مستفیض میکنیم...اینجوری همچین دلت خنک میشه و جک و جیگرت حال میاد... 

 

* میگم : شاید.... 

 

میگه : هر وقت دیدی رو مخته حتی اگه تو محیط کارت بود برو جلو آینه و اول و آخرشو بکش به فحش خواهر و مادر...تا جون داری فحشش بده..ماشاا... گنجینه لغاتتم که فوله...بعدش ببین چقدر آروم میشی....  

 

* میگم : جدا فکر میکنی فایده داره؟؟؟ 

 

* میگه تو زنای قدیم گریه بر هر درد بی درمون دوا بوده ... ولی زنای این دوره زمونه فرق کردن...الان دیگه فحش بر هر درد بی درمون دواس... 

 

خندم میگیره... 

 

* میگه : نخند خره جدی میگم...یه امتحان بزن اگه جواب نداد تف کن تو روی من...یادت نره باید تو آینه نگاه کنی این خیلی مهمه.... 

 

* میگم : چرا ؟؟؟ لابد از قیافه خودم شرمنده میشم دست از فحش دادن ور میدارم اره؟؟؟ 

 

* میگه نه : اولاش چشماتو ببند آخراش وا کن ... حد اقل فرایند فحش دهی باید ۱۰ دقیقه بشه... 

 

ازم قول میگیره این هفته امتحانش کنم.... 

 

ماجراهای من و اداره ...

 

 

پرینترم خراب شده. صبح زنگ زدم سایت بیان درستش کنن. دکی ۱۰ جلسه داشت . کارها رو نوشته بودم که اگه اومد دفتر قبل جلسه باش نهایی کنم. یه ساعتی تو اتاقش بودم. اومدم دیدم هنوز پرینتر خرابه...زنگ زدم سایت میگم دست مریزاد شما کار ما رو یک ساعت طول میدین کار بقیه رو چقدر معطل میذارین. مهندس با اعتماد به نفس میگه درستش کردم. خودم شخصا اومدم .. شما تو اتاق تشریف نداشتین...میگم ولی من الان بازم نمیتونم پرینت بگیرم...این چطور درست کردنه؟؟ میگه مگه پرینترتون خراب بود؟؟؟شما فرمودید اسکنر... شاخام دراومد...میگم مهندس من که اسکنر ندارم ... میگه اتفاقا منم دیدم ندارید گفتم لابد منظورتون اسکنر دفتر بوده ... می گم ولی اون که خراب نبود .. میگه من هم دیدم مشکلی نداره برگشتم اومدم بالا............................. 

ایشون فوق لیسانس کامپوتر و رئیس قسمت سایت ما هستند !!!!!!!!! 

 

 

 

یکی از کارهام بخشنامه منابع انسانی بود در رابطه با تغییر ساعت کار... به این مضمون که چون این تغییر مصوبه دولته ما نمیتونیم ازش سرپیچی کنیم... برده بودم که اگه دکتر موافقه امضاش کنه.. وسطاش گفتم البته باز هم میگم اعتراضا خیییلی زیاده ... جمله قصار شما رو هم خدمت خانوم ها گفتم... گفتن به دکتر بگین آدم وقت بذاره مو رنگ کنه خیییلی بهتره که وقت بذاره آدم رنگ کنه...شاخاش دراومد... با تعجب نگام کرد...فهمیدم یادش نیست کی این تیکه کذایی رو انداخته... یادآوری کردم..زد زیر خنده.. گفت آهاااا من منظوری نداشتم... گله کردم گفتم اما من فکر کردم منظورتون به منه...ریز نگام کرد...(من تو اداره خییییلی خانوم باجی لباس میپوشم. مو زیر مقنعه مانتو مشکی شلوار مشکی بی آرایش...به حدی که یه بار یکی از مدیرامون من رو بیرون دید نشناخت.. واسه همین خیلی بهم برخورد دکی اون تیکه رو بهم انداخت) گفت :به خانوما بفرمایید شما رو الگو قرار بدن تو پوشش و متانت اینجوری اگه کسی هم به رنگ موشون گیر بده خیلی راحت میتونن همون فرمایش شما رو تحویلش بدن و زد زیر خنده یعنی من فهمیدم اون تیکه حرف خودته.... و بدین سان از دلم دراومد.... 

 

 

هاپو شدنون .....

  

 

گریه نمیکنم نه اینکه خوبم 

نه این که دردی نیست نه این که شادم
یه اتفاق نصفه نیمه‌ام که
یهو میون زندگی افتادم
 

یه ماجرای تلخ ناگزیرم
یه کهکشونم ولی بی ستاره
یه قهوه که هر چی شکر بریزی
بازم همون تلخی نابو داره

 


 

* شخصیت بد هفته پارازیت محمد لاریجانی فرماندار شمیرانات به خاطر ..... و میخ شدم تو صفحه تلویزیون ... 

به چهره ش خوب نگاه کردم و غم رخنه کرد تو دلم... 

معلم محبوب من بود تو یه روزایی از زندگیم...اون موقعا بچه دار نمیشد و من رو خییییییییلی دوست داشت ... بعدها هم که خدا پشت سر هم بهش ۳ تا دختر خوشگل داد بچه هاش خیییلی دوستم داشتن و از سر و کولم آویزون بودن... 

یاد ساعتهای طولانی درد و دل خانومش افتادم که با مامانم میکرد و از دست مادرشوهرش می نالید...یاد اینکه مامانم همیشه به عنوان یه اسطوره صبر اونو مثال میزد.... 

حتما خودش خوشحاله...شاید ترفیع بگیره...حتما میگیره 

من اما دلم نمیخواد معلمم شخصیت بد هفته باشه...هرچند سیاست بین ما خط قرمزی کشیده باشه... 

من اما .... براش ناراحتم حتی اگر این چیزی باشه که آرزوی اون باشه.... 

 

 

* نبات ۵ شنبه رفت...راس ساعت ۹... وقتی برگشت عین یه جوجه غمگین بود. با هیشکی حرف نمیزد... ۱ ساعتی گذشت تا یخش باز شد...   دارم دیوانه میشم... اینو جدی میگم... این رفت و آمدها امونم رو بریده...وقتی میاد عین یه مرغ سر کنده س....

گریه نمیکنم نه اینکه سنگم    گریه غرورم و به هم میزنه..... 

  

 

* ۵ شنبه پس از رفتن نبات من و هستی رفتیم نمایشگاه بستنی کیک و محصولات رژیمی (شما بخونید ما به هوای مامان رفتیم که چون دیابت داره واسش شیرینی جات بدون گلوکز بخریم... اما خوانده هایتان را باور نکنید...)به درد سگ نمیخورد... بعدش هستی رفت خونه دوستش و من ویلان شدم تو خیابونا...پس از ویلانی با سمانه قرار گذاشتم رفتم نوین چرم و یک عدد کفش از طرف مامانم واسه خودم خریدم (پول داده بود از طرفش واسه خودم کادوی تولد بخرم) ازونجا رفتیم پاساژ قائم ازونجا بوستان و ۹ شب رسیدم خونه... اموات تیپ زده بود در حد لالیگا(فاطمه و مرضیه غیبت داریناااااااا....) یه تیشرت نارنجی دخترونه تن نبات کرده بودن که خدا میدونه چقدر به این خاطر لجم گرفت... خدا رو شکر حرفی از اون هفته نزد... 

یادم رفت بگم که ۲ تا بلوز و یه کتونی واسه نبات خریدم و یه بلوز و دو تا آویز رو مانتو واسه خودم... 

 

* ۴ شنبه از ۸ صبح تا ۳ بعد از ظهر اموات تنگ دلم نشسته بود و دستور میداد و خیییییلی زیاد تو کونش عروسی بود که من مجبورم اوامرش رو اطاعت کنم...(دکی هم مشهد بود و خرده فرمایشات تلفنیش سرویس کرد اینجانب رو...) 

با عرض معذرت ۴ شنبه کانه یه هاپوی واقعی حال همه بچه های حوزه رو به ترتیب گرفتم... 

مرخصی ندادم - داد زدم - گیر دادم و به مصداق واقعی کلمه دیوونه شده بودم........... خدا من رو ببخشه.....  خدا اموات مجازات کدوم گناه منه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

* یه ساعته دارم سخنرانی میکنم که همکارا منو کچل کردن از بس به تغییر ساعت کار اعتراض میکنن. خصوصا خانم ها خیلی معترضن. میگن دیر میرسن. به زندگی و بچه هاشون نمیرسن... 

دکی داره چک امضا میکنه...اصولا تو روز ۱ کارتابل بیشتر نمیبینه (خسته میشه خوب..) امروز که شده ۲ تا هر آن منتظرم یه غری بزنه و همینطوری که دارم مراتب اعتراض همکارا رو منعکس میکنم فکر هم میکنم که ایندفعه اگه غر اضافی بزنه بهش میگم ببخشید من آدم نیستم که تو طول روز ۸۰۰ تا نامه ارجاع میزنم ؟؟؟؟؟  

غرش یعنی دود و از کله م بلند کرد... 

- خانوم مصوبه دولته..چطور وقتی تعطیلتون میکنه بشکن میزنین حالام که ساعت کاریتونو زیاد کرده بزنین دیگه... خانوم ها هم ادای اضافی میان...کمتر که وقت داشته باشن کمتر پولاشونو میدن پای رنگ کردم موهاشون.................. 

  نا خودآگاه دستم رفت به مقنعه م. یعنی موهام اومده بیرون دیده ؟؟؟ 

 دلم میخواد گیرش بیارم خفه ش کنم.... 

دلم میخواد به تلافی ۴ شنبه که اینقدر به خاطر اموات من رو هرص داد و اینقدر خونسرد گفت ایشون همکار خوب شما هستن .. گذشته رو فراموش کنین و ایضا به تلافی تیکه امروزش تا میخوره بزنمش... 

 

* شبیه حس پژمردن ، دچار شک و بی رنگی

من و روحم ، تو تنهایی ، حقیقت داره دلتنگی