-
گل بود به سبزه نیز آراسته شد....
شنبه 3 مهرماه سال 1389 15:58
هفته گذشته خیییییلی هفته پرکاری بود...نقدینگی مون افتضاح بود و موقع پرداخت حقوق...جنگ اعصاب تمومی نداشت...دهنوم سرویس شد و هنوز هم همه سازمانها و شرکتهای تابعه حقوق ها رو نگرفتن... این بود که دلیل حضور کمرنگم در نت.... و البته اوضاع روحی در به داغونم هم مزید بر علت شده بود و اصولا دلم میخواست به زمین و زمان فحش خواهر...
-
نخونید...چیز به درد بخوری توش نیست...
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 13:34
چند دقیقه پیش همزمان با اذونی که از بلندگوی مسجد پخش شد زدم زیر گریه... و یه دل سیر گریه کردم(منظورم حدود چهل ثانیه س)...سرم رو گذاشتم روی کیبورد تا نبینم کی میاد و کی میره... مدتی بود این بغض با من بود...روزهای سخت زندگیم ادامه دارن...خسته و کشته میرسم خونه و حسین که تازه از خواب بیدار شده منتظر منه...و من دلم میخواد...
-
روزگاری فکر می کردم....
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 18:20
هروزگاری فکر میکردم اگر کسی یک تار موی مرا ببیند قطعا در آتش خشم و غضب و ناله و نفرین خداوندگار جزغاله خواهم شد...حجابم را برداشتم و دیدم کسی حتی نیم نگاهی هم به موهای من نمی اندازد... روزگاری فکر میکردم زنی که خیانت میکند بدترین زن روی کره زمین است و من اگر چنین زنی را ببینم قطعا حتی نمیخواهم با او هم کلام شوم ......
-
اخبار به اختصار...
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 14:55
۱ ساعت پیش رفتم حساب باز کردم به نام حسین تا بدم به پدرش برای ریختن نفقه هاش... خییییلی حس بدی داشتم... اشک تو چشمام حلقه زده بود.. یاد حرفای وکیلش افتادم که گفت اموات گفته غلط کردی ۲۰۰ هزار تومان براش نفقه بریدی بچه تو ماه ۵۰ هزار تومان هم خرج نداره... ناراحتم...بازم فردا ۵ شنبه است.... اخبار به اختصار: - اموات خونه...
-
چهلم اقاجون...
یکشنبه 21 شهریورماه سال 1389 12:35
یادم نیست کجا خوندم خدا هر نعمتی میده حتما یه جوری از دماغ آدم درمیاره (مثال زولوبیا و جوش های صورت ) ... این مثل دقیقا درباره من صدق کرد. از اول هفته شاد بودم که ۵ شنبه نبات نمیره. ۴ شنبه واسه اموات اس زدم که ما فردا واسه مراسم چهلم آقاجون میریم همدان.. شبش هستی افطاری میداد . فافا سمانه ساجده هدی و داراب خونمون...
-
روزهایی که رفت...
دوشنبه 15 شهریورماه سال 1389 12:43
لبخند تو را چند صباحیست ندیدم یک بار دگر خانه ات آباد بگو سیب! اموات ۵ شنبه وقتی اومد حسین رو برگردونه یه پلاستیک داد به من گفت این امانتی مال شماست. اومدم بالا دیدم توش ۱۴ سکه تمام بهار آزادی و ۴ میلیون پول نقد. مهریه و اجرت المثل زندگی من بعد از ۸ سال!!!! خندم گرفت..... جمعه خونه عمه م دعوت بودیم. یه زنعمو دارم (زن...
-
برای این روزهایم.....
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 09:01
با همه ی بی سر و سامانی ام باز به دنبال پریشانی ام طاقت فرسودگی ام هیچ نیست در پی ویران شدنی آنی ام آمده ام بلکه نگاهم کنی عاشق آن لحظه ی طوفانی ام دلخوش گرمای کسی نیستم آمده ام تا تو بسوزانی ام آمده ام با عطش سال ها تا تو کمی عشق بنوشانی ام ماهی برگشته ز دریا شدم تا تو بگیری و بمیرانی ام خوب ترین حادثه می دانمت خوب...
-
۶ شهریور ۸۹
شنبه 6 شهریورماه سال 1389 12:26
* دوستان من یه سوالی دارم از حضورتون: من اگه میخواستم رمز بدم به شما مرض داشتم پست رمز دار بنویسم؟؟؟؟؟؟؟ خوب عین همیشه مینوشتم همگی بیاین بخونین دیگه... * اونی که گفتم عکسای خونوادگیمون رو میذارم تو پست رمزدار این پست نیست. اون پست رو که بنویسم به همه اونایی که دوستشون دارم قطعا رمز میدم(آره منظورم با خود خود خره...
-
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم....
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 11:52
از کلاغ روی بام خانه ات سراغم را نگیر... او برای تصاحب تکه پنیری سالهاست دروغ می گوید... این روزها حال و روز خوبی ندارم. تو دلم پر استرس و اضطراب و تشویش و بدبینی و لج گرفتگی و اعصاب خوردی و خلاصه کلی احساسای گنده... از فرزاد هنوز هم خبری ندارم... به چند تا از دوستاش زنگ زدم ولی هیچ کدوم رو پیدا نکردم. از شیما هم...
-
اول شهریور ۱۳۸۹
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 13:29
میتوان همچون عروسک های کوکی بود با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید میتوان در جعبه ای ماهوت با تنی انباشته از کاه سالها در لابلای تور و پولک خفت میتوان بی سبب فریاد کرد و گفت " آه ، من بسیار خوشبختم " خیلی وقته میخوام بنویسم...یعنی دلم میخواد که بنویسم ولی نمیشه...هم پیش نمیاد ... هم وقتشو ندارم ... هم حسشو...
-
امشب افطاری میدم...
چهارشنبه 27 مردادماه سال 1389 14:08
ز بس که توبه نمودم ز بس که توبه شکستم فغان توبه برآمد ز بس شکستم و بستم... (برای این روزهایم...) امشب افطاری میدم. بر طبق یه سنت قدیم هستی از وقتی میره سر کار هر سال به هزینه خودش به ما یه افطاری میده با انواع غذاهای فان و به قول خودش تینیجری... من هم ازش تقلید کردم و امشب هدی داراب زری الهه فافا سمانه و ساجی و خودمون...
-
حامد و نبات...
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 13:55
اعتراف تا نهان سازم از تو بار دگر راز این خاطر پریشان را می کشم بر نگاه ناز آلود نرم و سنگین حجاب مژگان را دل گرفتار خواهشی جانسوز از خدا راه چاره می جویم پارسا وار در برابر تو سخن از زهد و توبه می گویم آه … هرگز گمان مبر که دلم با زبانم رفیق و همراهست هر چه گفتم دروغ بود ، دروغ کی تو را گفتم آنچه دلخواهست تو برایم...
-
من در این روزهایی که می رود...
شنبه 23 مردادماه سال 1389 15:41
خارم ولی گلاب ز من میتوان گرفت از بس که بوی همدمی گل گرفته ام... * رسما دهنمون در جریان مهمونی صاف شد. ختم قرآن + مهمونی افطاری هر ساله مون شده بود یکی . و تازه به نسبت هر سال یه نبات هم اضافه داشتیم که از بنده آویزون بود و هی میگفت ماما ماما... * پنج شنبه نبات رفت... وقتی رفت نمیدونی چجوری اشک ریخت و ماما ماما کرد. ۵...
-
شبهای شیدایی در راه است. در خلوتهای دلدادگیت مراهم به خاطر بسپار
چهارشنبه 20 مردادماه سال 1389 11:04
ای عاشقان ای عاشقان دل را چراغانی کنید ای می فروشان شهر را انگور مهمانی کنید معشوق من بگشوده در روی گدای خانه اش تا سر کشم من جرعه ای از ساغر و پیمانه اش رقص است و بزم است و طرب مطرب نوایی ساز کن در مقدم او بهترین تصنیف را آغاز کن مجنون بوی لیلیم در کوی او جایم کنید همچون غلام خانه اش زنجیر در پایم کنید * عصار تو روحت...
-
نکند من هم روزی بمیرم...
سهشنبه 19 مردادماه سال 1389 10:24
تقویم را ورق میزنم ۲۸ صفر - ۱۰ محرم - ۲۱ رمضان پس امامان و پیامبران خدا هم روزی مرده اند تلویزیون را روشن میکنم ای ایران ایران دور از دامان پاکت دست دگران... هنرمندان هم میمیرند سایتهای خبری را میخوانم کلمات پیش چشمم درشت میشوند هیتلر امام خمینی رضا شاه سیاسیون هم میمیرند ایمیلهایم را چک میکنم متنی از شریعتی / نوشته...
-
پستی از همدان...
یکشنبه 17 مردادماه سال 1389 02:45
زندگی عجیبتر و هچل هفت تر از اونیه که بشه پیش بینی کنی فردات چجوری رقم می خوره. پنج شنبه حسین نرفت پیش پدرش . چون یه اتفاق غیر منتظره افتاد. ۴شنبه که از اداره اومدم مامان گفت خاله اکرم(مامان هدی) زنگیده گفته حال آقاجون(پدرشون) امروز صبح تو حمام خراب شده و بردنش بیمارستان . ظاهرا یه سکته خفیف زده و رد کرده. چند روزی...
-
باز هم فردا ۵ شنبه است....
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1389 15:01
- دیگران را ببخش نه به خاطر اینکه آنها مستحق بخشیدن اند. بلکه به خاطر اینکه تو مستحق آرامشی - باز هم فردا ۵ شنبه است... سرویس شدم ازینهمه تزریق انرژی مثبت به خودم. احساس میکنم جای سوزن های تزریقی درد میکنه... - فردا میخواستم برم خونه آرزو . هستی دعوت بود خونه نرگس. اما در نقش یه پترس نرفت تا نکنه من تنها بمونم(خبر...
-
ایمیل های باحال امروزم...
سهشنبه 12 مردادماه سال 1389 14:37
وقتی تو میگویی وطن... وقتی تو می گویی وطن من خاک بر سر می کنم گویی شکست شیر را از موش باور میکنم وقتی تو میگویی وطن بر خویش می لرزد قلم من نیز رقص مرگ را با او به دفتر می کنم وقتی تو می گویی وطن یکباره خشکم می زند وان دیده ی مبهوت را با خون دل تَر می کنم بی کوروش و بی تهمتن با ما چه گویی از وطن با تخت جمشید کهن من عمر...
-
گزیده اخبار
یکشنبه 10 مردادماه سال 1389 13:53
سلام سلام صدتا سلام اوضاع سحر طی روزهای گذشته به شرح ذیل میباشد: - سفر به ایشان بسیار خوش گذشته است - پنچ شنبه بعد از سفر راس ساعت ۹ صبح اموات آمد دنبال نبات و سحر نبات را در خواب داد به پدرش و تصمیم گرفت تا زمان برگشتن نبات اصلا تفکرات منفی نکند و تازه خیلی هم به او خوش بگذرد. در همین راستا راس ساعت ۱۱ پس از صرف...
-
الوعده وفا...
چهارشنبه 6 مردادماه سال 1389 11:14
سلام یه نفس عمیق بکشید یه نفس عمیق دیگه... حالا چشماتونو آروم ببندید... چشماتونو باز کنید و لبخند بزنید... ادامه مطلب رو باز کنید... در حین باز کردن هی نفس عمیق بکشید... آخه میترسم از دیدن اونچه در ادامه مطلبه سکته بزنید خدای نکرده... پس نفس عمیق یادتون نره.... یوهوووووووووووو....... الوعده وفا... اینم عکسای نبات...
-
من دارم میرم سفر....
چهارشنبه 30 تیرماه سال 1389 12:17
دوست جونام امروز خییییلی کار داشتم و نتونستم بنویسم که دیروز چه اتفاقایی افتاد و ایضا امروز دکی چه بلاهای جانانه ای سرم آورد و چقدر سرم هوار حسین کرد و چه الم شنگه ای تو حوزه سر مراسم محسن سر ما آورد.... و من البته سوووووووووووووت زدم و خیلی خونسرد گفتم بانک خودش روابط عمومی داره. این کار وظیفه من نیست. شرمنده.... و...
-
لطفا این پست را نخوانید.
سهشنبه 29 تیرماه سال 1389 12:33
تصمیم دارم یه وبلاگ جدید تو بلاگفا درست کنم. دلم میخواد بعضی پستها رو رمزدار بنویسم تا بتونم توش یه دل سیر حرف مفت بزنم. حرف بی منطق حرف صدمن یه غاز. حرف چرت و پرت. بدون نگرانی ازینکه کسی اونو بخونه... ازونجایی که این پست ازون دسته پستهاس گمونم نخونیدش بهتره وکیل محسن زنگ زد و گفت که چون ایشون میخوان تشریف ببرن سفر...
-
اندر باب احمق بودن...
یکشنبه 27 تیرماه سال 1389 13:54
گفت: یه چیز ناب انتخاب کن. یه چیز تک. قیمتش مهم نیست. فقط تک باشه. خندیدم. ۶ تا کاتالوگ خارجی جلومه. ورق زدم . ساعتها و ست های برند از هر مارکی که تصور کنی... چه حس خوبی داره انتخاب بی توجه به قیمت. در حالی که فقط باید اون انتخاب ناب باشه... فکر کردم. چه حس خوبیه دوست داشته شدن. چه حس خوبیه هدیه گرفتن. چه حس خوبیه روز...
-
با عرض معذرت از همه دوستان به علت پست دپرس گونه قبل....
شنبه 26 تیرماه سال 1389 15:14
حسین ساعت ۹ تشریف آورد. قبلش اموات زنگ زد که نیم ساعت زودتر حسین رو میاره که گویا مونده بود تو ترافیک و همون ۹ حسین اومد. تا من رو دید پرید بغلم. گفتم حسین اذیت نکرد بهانه نگرفت؟ گفت: نه اصلا و بنده تا ته سوختم. بعدش باباش گفت بای بای پسرم. بای بای نکرد و آیییییی دلم خنک شد(شرمنده دیگه اصل بر صداقت است) ته دلم گفتم...
-
پستی برای حسین...
پنجشنبه 24 تیرماه سال 1389 20:38
آی خدا دلگیرم ازت آی زندگی سیرم ازت آی زندگی میمیرم و عمرم و میگیرم ازت در حالی این پست رو می نویسم که دارم های های به پهنای صورت اشک میریزم. ساعت ۸ شبه و نبات احتمالا تا ۱ ساعت دیگه برمیگرده. امروز اولین قرار ملاقات حسین با پدرش انجام شد. راس ساعت ۹ اومد بردش. اولین بار بود که ۱۲ ساعت تموم ازش بی خبر بودم. هستی از...
-
ته دلم یه غم کوشولوست...
چهارشنبه 23 تیرماه سال 1389 13:40
از ۳۱/۳/۸۹ که رسما از اموات جدا شدم تا حالا نیومده دنبال حسین. ۲ هفته که کربلا بود و هفته پیش هم که من مشهد بودم. فردا ۵ شنبه است و شاید بیاد نبات رو ببره. مسخره است اگه بگم تحمل ندارم ببینم گریه میکنه و بغل باباش نمیره. شاید ۵ دقیقه بعد اون آروم شه . من اما تا بیاد تو دلهره م. مسخره است اگه بگم حس میکنم بچه م رو دارن...
-
مشتی نبات
سهشنبه 22 تیرماه سال 1389 12:02
۴شنبه ساعت ۸ پرواز داشتیم. طبق معمول ما هروقت هرجا بریم حتما باید رستوران ها و کافی شاپهای اونجا رو آباد کنیم. در فرودگاه به یمن خوردن بستنی و میلک شیک آقا نبات گند زد به لباسهای پلوخوریش که به جهت حضور در مکان به اصطلاح شیک فرودگاه مهر آباد و هواپیمایی ایران ایر تنش کرده بودم و اینقدر نشست زمین و دستشو به این ور...
-
خاطرات اولین سفر مجردی به بابلسر - تیر ماه ۱۳۸۹
چهارشنبه 16 تیرماه سال 1389 11:10
دیروز کلن روز گهی بود. خیر سرم زود رفتم خونه که یه کم استراحت کنم. مامان گفت نبات ساعت ۳ تو خواب جیغ زده پا شده و تا الان همش داره نق میزنه. اینقدر بیتابی و بی قراری میکرد که جدا ترسیدم چیزیش شده باشه... طبق معمول مامان احتمالاتش بدترین حالت ممکنه... نکنه آپاندیسشه... نکنه گوششه.. نکنه دلشه... تا شب که خوابید یه بند...
-
بلاک من...
دوشنبه 14 تیرماه سال 1389 14:40
بعد نوشت: صبا یه شعر توووووپ نوشته تو وبلاگش دلم خواست تو هم بخونیش... (این مدل جدید رفاقته. به جای اینکه روز تولدش بهش کادو بدی شعرش رو کش میری) سلام مادر (مامان بابام) اون یکی زانوش رو هم عمل کرده . دیروز مامان باید میرفت پیشش و من هم از اداره باید میرفتم اونجا... زینب دختر عموم هم اونجا بود و ازونجایی که خیلی زلزله...
-
خیلی سخته....
یکشنبه 13 تیرماه سال 1389 14:00
خیلی سخته چیزی رو که تا دیشب بود یادگاری صبح بلند شی و ببینی که دیگه دوستش نداری خیلی سخته تو زمستون غم بشینه روی برفا میسوزونه گاهی قلبو طعم تلخ بعضی حرفا خیلی سخته که ببینی کسی عاشقیش دروغه چقدر از گریه اون شب چشم تو سرش شلوغه خیلی سخته که ببینی توی یک فصل تو تنهایی کاش مجازات بدی داشت توی قانون بی وفایی...